شاید خیلیهایمان از شب و زمستان فراری باشیم، از سرما و روزهای کوتاه و تاریک که باعث میشود کنج خانههای گرم و پرنورمان را به سکون و سرمای شب ترجیح دهیم اما جانت وینترسن چراغها را خاموش میکند و به استقبال سرما میرود؛ او عاشق شب است و متن پیشرو را در ستایش شب نوشته، در ستایش زمانی برای فکرکردن، رویابافتن و عشقورزیدن.
خواستنِ نور و گرما امری انسانی است. نیاکان طبیعتگرای ما تقویمی از جشنهای آتش داشتند و نخستین کلام ثبت شدهی خداوند طبق انجیل عبری «نور بتابد» است. شب به سویهی تاریک جهان تعلق دارد: ارواح، هیولاهای ترسناک، دزدها، ناشناختهها. پیروزی برق بر شب ما را هم امنتر نگهمیدارد و هم پرمشغلهتر.
اما هر چیزی که روز را طولانیتر کند، باعث میشود شبمان از دست برود.
ما حالا در جهانی سریع و سراسر روشن زندگی میکنیم که در آن شب هنوز اتفاق میافتد اما تجربهی آن اختیاری است. فرهنگ زندگی بیستوچهار ساعته به مرور، شب را از دور خارج کرده. درواقع ما با شب طوری برخورد میکنیم که انگار شکستخوردهی مفهوم روز است. با اینهمه، کُندی و سکوتِ ضرباهنگ متفاوت شب، برای روز اصلاحهایی ضروریاند.
فکر میکنم باید از مقاومت کردن دربرابر شب دست برداریم و یاد بگیریم که برای تغییر فصل ارزش قائل شویم و خودمان را دوباره با پاییز و زمستان میزان کنیم نه اینکه فقط درجهی بخاری را زیاد کنیم، چراغها را روشن نگهداریم و دائم غر بزنیم.
شب و تاریکی برای ما خوباند. همینطور که شبها طولانیتر میشوند، وقت آن میرسد که فضای رویابافی را از نو باز کنیم. تابهحال شده عصری را بدون نور چراغ بگذرانی؟
تا زمانی که بتوانی بر پیلهی خودت مسلط باشی، مهم نیست در شهر باشی یا روستا. یک آخرِ هفته را انتخاب کن، چند شمع تهیه کن و اگر آتش داری روشنش کن. شام را زودتر آماده کن و به فکر یک پیادهروی باش تا وقتی در آن زمانِ مرزیِ زیبا که نور و تاریکی بههم میپیوندند، به خانه برسی.
چه در شهر چه در روستا، آن ساعت غروب خورشید عجیب و نشاطآور است، هنگامی که نسبتهای فضاییِ عادی دگرگون میشوند؛ درختها در سایههایشان پس مینشینند، ساختمانها بیرون میزنند، سنگفرشها به جلو کشیده میشوند و روکش قرمز چراغ ترمز ماشینها، خیابان را به جریانی از گدازه تبدیل میکند.
داخل، چراغ روشن است. بیرون، هوا دارد تاریک میشود. تو، چون پرهیبی تاریک در جهانی رو به تاریکی، میخواهی برای یک شب هم که شده آن صمیمیت را نگهداری. به خانه برو، بگذار چراغها خاموش بمانند.
همهی ما تاریکی منفی را تجربه کردهایم، آن دورههای طولانی شب را که خوابمان نمیبرد و دلمان شورِ همهچیز را میزند و بنابراین میدانیم که «زمان تاریکی» میتواند در مقایسه با روز تا ابد طولانی بهنظر برسد. با اینهمه این کُندی زمان میتواند آرامشبخشترین و زیباترینِ تجربهها باشد. سپری کردن شب با نور شمع یا شاید کنار آتش بدون تلویزیون، حرف زدن، قصه گفتن، به حال خود رها کردن جهان روشن، ساعتها را منبسط میکند و افکار و گفتوگوهایمان را تغییر میدهد.
متوجه شدهام که وقتی چراغها روشناند، آدمها تمایل دارند دربارهی کاری که میکنند حرف بزنند، دربارهی زندگی بیرونیشان. کسانی که در نور شمع یا آتش نشستهاند شروع میکنند به حرفزدن دربارهی احساسشان، دربارهی زندگی درونیشان. آنها ذهنی حرف میزنند، کمتر جروبحث میکنند، درنگهایشان طولانیتر است.
تنها نشستن بدون نور چراغ بهطرز عجیبی خلاقیتبرانگیز است. بهترین طرحها هنگام طلوع یا غروب آفتاب به ذهنم خطور میکنند اما اگر چراغ را روشن کنم نه، آنوقت شروع می کنم به فکر کردن دربارهی پروژههایم، ضربالاجلها، تقاضاها. سایهها و شکل خانهها تبدیل به اشیا میشوند، دیگر الهامبخش نیستند؛ چیزهایی برای انجام شدناند، نه پسزمینهای برای افکار.
اصطلاح مشهورِ «بعد از خواب در موردش تصمیم بگیر»[۱] که هنگام دستوپنجه نرمکردن با مسالهای بغرنج و حلنشدنی بهکار میبریمش، نشان از آن دارد که وقتگذاشتن برای رویابافی چقدر برای سلامت انسان مهم است. شب، این زمان رویابافی را میسر میکند و تاریکی سنگینتر و غلیظترِ زمستان به ما شانسِ آن را میدهد که در بیداری هم کمی رویا ببافیم، یک جور خوابوخیال یا مراقبه، منظومهی آهستگی، سکوت و تاریکی زیر ستارههای زمستانی.
من در جنگلی ییلاقی زندگی میکنم، ناگزیر روشنی و تاریکی، ویژگیهای طبیعی و غیرشهریشان را برایم حفظ میکنند و چشم که باز میکنم، میبینم دارم به تغییرات نور واکنش نشان میدهم و راهوروشم را از بیرون به درون تطبیق میدهم. در زمستان بیشتر میخوانم، بیشتر مینویسم، بیشتر فکر میکنم، بیشتر میخوابم. برای هیچکدام از اینها برنامه نمیریزم، تنها کاری که میکنم این است که دربرابر وسوسههای زمستان مقاومت نمیکنم.
کُندی شب را دوست دارم.
وقتی دوستانم از لندن میآیند و مثل همستری که شبانهروز توی چرخَش میگردد مست از نور برق هستند، با غذایی که تاریکیِ درونش مُهروموم شده آرامشان میکنم؛ خوراک گوشت گوزن، ماهی کپور از کف رودخانه، سبزیجات ریشهای که در خاک سیاه غنی پرورش یافتهاند.
همانطور که بدنهای ما از آفتاب استفاده میکنند تا برای زمستان ویتامین دی ذخیره کنند، سبزیجات ریشهایِ پاییزه و زمستانه هم در تابستان از شاخوبرگشان برای محبوس کردن آفتاب استفاده کردهاند. تصویری جادویی و شگفتانگیز از خورشیدی سیاه وجود دارد که تاریک است و نه به بیرون که به درون میتابد و آن نیروی مُهروموم شده همانیست که در سبزیجات ریشهای پاییزه وجود دارد. شلغمهای کوچک قرمز و چغندر یاقوتیرنگ، شلغمهای کوچک و زمخت قهوهای و حلقههای نارنجی و قطور هویج، خورشیدهای تاریک هستند.
خوردن میوهها و سبزیجات فصل، ربطی به تب «سبک زندگی سالم» ندارد، یکجور پیوند دادن بدن است با آنچه واقعا آن بیرون در جریان است. ما موجوداتی فصلی هستیم، عمر قطع شدن ارتباطمان با دنیای بیرون به زحمت به یک قرن میرسد. به بدن فصلهایش را پس بده تا ذهن سالمتری داشته باشی.
من به لذت باور دارم اما نه همیشه لذتی واحد. لذت فصلی مانع کسالت و یاس میشود.
در شبی ناآرام وقتی هوا بد است، لذت فراوانیست در برگشتن به خانه و پختن غذایی تیره مثل ریزوتوی قارچ یا گوشت گوسالهی آبپزشده و شلغم با کلم سبز تیره و پورهی گیاه دنبلان. اگر فقط پانزدهدقیقه برای پختوپز وقت داری، قارچ و جعفری خردشده را روی نان تُست بگذار با کاسنی و سالاد آندیو. اینطور پختن و خوردن در زمستان حالت را خوب میکند چون بدنت دقیقا همین را نیاز دارد.
اگر میخواهی افسرده نشوی، شبهای طولانی زمستان را با خوردن غذای فصلی بگذران. دیگر وقت سالاد سزار یا هر چیزی که کلمههای «لاغری» یا «رژیم» یا «کمکالری» رویش نوشته شده باشد، نیست. پس از یک روزِ کاری، یک پیادهرویِ چستوچابک تا خانه حتی اگر یک ساعت طول بکشد، و بعد از آن یک غذای زمستانی واقعی، شور و نشاطی به تو میدهد که اگر سوار بر اتوبوسِ زیادی گرم و زیادی روشن، توی ترافیک به خانه بیایی و غذایی حاضری بخوری پیدا نمیشود.
در پاییز، اتاق خواب را خنکتر کن نه گرمتر. در زمستان، بگذار کمی سرد باشد تا آن احساس لرز از سرما قبل از اینکه با یک کیسهی آب گرم و یک کتاب خوب توی رختخواب بپری، برایت لذتبخش باشد.
جنگیدن با سرما و تاریکی اشتباه است. ما توی یک غار در حال یخزدن یا تلف شدن از گرسنگی نیستیم، بنابراین میتوانیم از آنچه پاییز و زمستان به ارمغان میآورند، لذت ببریم نه اینکه سعی کنیم در یک دنیای ابدی بیستویکدرجهای با نور فلورسنت زندگی کنیم با همان غذای بستهبندی و فراوری شدهی تکراری که از جاهای دیگر با هواپیما میآورند.
من اجاق چوبسوز کوچکی در ایوان خانهی دوستم در لندن دارم. او فکر میکند دیوانهام اما من دوست دارم همینطور که نورهای لندن در جای دیگری میتابند، روبهروی اجاقم بنشینم و یک قابلمه سوپ گرم کنم یا فندق بو بدهم. بله، میتوانم این کار را با اجاق گاز فالکونِ پر زرق و برق او هم انجام بدهم ولی همانجایی که در ذهنم دوست دارم باشم نخواهم بود، جایی که بیآنکه اندوهناک باشد تاریک است و بی آنکه افسردهکننده باشد اندیشناک.
غذا، آتش، پیادهروی، رویا، سرما، خواب، عشق، آهستگی، زمان، سکوت، کتابها و فصلها، همهی این چیزها که درواقع چیز نیستند بلکه لحظههای زندگیاند، در شب کیفیت دیگری به خود میگیرند؛ هنگامی که ماه نور خورشید را بازتاب میدهد و ما وقت داریم دربارهی اینکه زندگی درواقع چه معنایی دارد فکر کنیم، هرچند میدانیم زود میگذرد و هر ذرهاش با تغییرها و تفاوتهایش اینجا و اکنونِ داشتههایمان است.
زندگی کوتاهتر از آن است که همیشه روز باشد. شب کمتر نیست؛ بیشتر است.
* این متن در اکتبر ۲۰۰۹ با عنوان Why I Adore the Night در روزنامهی گاردین منتشر و با کمی تلخیص ترجمه شده است.
من به شدت این متن رو دوست داشتم.فوق العاده بود… 🙂
بی شک یکی از بهترین متن هایی بود که با این موضوع خوندم.عالیییی بود.