نوبل ادبيات امسال به كسي رسيد كه پيش از گرفتن این جايزه، در ایران كاملا شناخته شده بود. آليس مونرو نزديك شصتسال است كه مينويسد و خيلي از داستانهايش به فارسي ترجمه شدهاند. ولي مونرو در كنار اينها مادر سه فرزند است و شيلا، دختر بزرگش در متن پیشرو از اين وجه زندگي و ارتباطش با سويهي نويسندهي شخصيت او پرده برميدارد.
مادر و پدرم همدیگر را در دانشگاه اونتاریوی غربی دیدند. سال ۱۹۴۹ بود و روزنامهنگاری در مقایسه با ادبیات انگلیسی، کاربردیتر بهحساب میآمد و اسمورسم بیشتری داشت، «شیکتر بود به مردم بگویی روزنامهنگاری میخوانم.» برای همین مادرم، آلیس لیدلاو، در رشتهی روزنامهنگاری اونتاریوی غربی ثبتنام کرد.
پدرم جیم مونرو، اهل اوکویلِ اونتاریو بود، شهری ساحلی در یک ساعتیِ غرب تورنتو. تنها دلیلی که پدرم بهجای دانشگاه تورنتو در دانشگاه اونتاریوی غربی تحصیل میکرد این بود که امتحان مثلثات پایهی سیزدهم را افتاده بود، ناگفته نماند که شرایط ثبتنام در اونتاریوی غربی هم آسانتر بود. هستی من مدیون آن امتحان مثلثات است. پدرم اول دوسال تاریخ خوانده بود، بعد رفته بود سراغ رشتهی پژوهش هنر که واحدهای انگلیسی و فلسفهی بیشتری داشت.
آلیس و جیم برای اولینبار در کتابخانهی دانشگاه همدیگر را دیده بودند. مادر سال اولی بود و پدر سال دومی. قبل از این ملاقات، پدرم چند وقتی مادرم را زیر نظر داشته. یکروز بهطور اتفاقی توی کتابخانه روبهروی هم نشسته بودند (البته بعید نمیدانم این نقشهی پدرم بوده باشد). پدرم یواشکی مشغول خوردن شکلات بوده که یکی از شکلاتها روی زمین میافتد. وقتی که خم میشود تا برش دارد، آلیس میگوید: «من خوردمش.» مادرم بیشتر وقتها گرسنه بود. صبحانهاش را در خوابگاه میخورد و بقیهی روز فقط سیوپنج سِنت داشت. سیوپنج سِنت میشد یک ساندویچ، یک فنجان قهوه و گاهیوقتها یک برش کیک کَرهای توی یک کافیشاپ محلی. وسعش همینقدر میرسید. در کنار کار توی کتابخانه، برای چند سِنت اضافی، تا جایی که رمق داشت خون میفروخت ولی باهمهی اینها هنوز هم پول کافی گیرش نمیآمد.
بعد از ماجرای شکلات، پدر از مادر دعوت میکند باهم بروند بیرون اما مادر اصلا یادش نمیآمده این جوان را کجا دیده. ششماه بعد، قبل از تعطیلات تابستانی باهم نامزد میشوند.
کمی پیش از همین روزها، مادرم داستانی مینویسد با عنوان «ابعاد یک سایه». داستان را میدهد به یکی از پسران دانشجو به اسم گِری فرملین چون به اشتباه فکر میکرده که یکی از اعضای مجلهی فولیو است. گویا فرملین بزرگتر از دانشجوهای دیگر وخلبان جنگی بوده که روی آلمان و ژاپن بمب ریخته بود. گِری داستان را میخوانَد و چنان تحتتاثیر قرار میگیرد که بعدتر خطاب به نویسندهاش یعنی مادرم، نامهای مینویسد و او را با چخوف مقایسه میکند.
مادرم موقع ازدواج بیستسال داشته: سال ۱۹۵۱. میدانم که خیلی از ازدواجش خوشحال بوده. «باید همین کار را میکردم. کل ماجرای نامزدی و ازدواج جذاب بود برخلاف فارغالتحصیلی از دانشگاه که چنگی به دل نمیزد.»
مادرم به جذاب بودن اهمیت میداد. با ازدواج و مادر شدن هم مخالفتی نداشت. مساله برای مادر «هم این، هم آن» بود و نه «یا این یا آن». وقتی دختر کوچکی بوده به این فکر میکرده که ستارهی سینما شود و یک پنجقلو هم داشته باشد: «دوست داشتم پنجتا دختر داشته باشم هرکدام یک رنگ، یکی چشمآبیِ موبور، یکی چشمآبیِ مومشکی، یکی چشمسبزِ موقرمز، یکی چشمقهوهایِ بور و یکی هم موخرمایی. اینطوری جنسم جور بود و مینشستم برایشان اسم و لباس انتخاب میکردم.»
مادرم دنبال یک زندگی معمولی بود، شوهر و چندتا بچه و در کنار اینها یک سپر حمایتی که بتواند بلندپروازیهایش را پشت آن پنهان کند. هیچوقت تصور این را نداشته که برود پاریس و خودش را نویسنده نشان بدهد. از نظر او چنین سودایی حماقت محض بوده. نویسندهها و منتقدان زیادی از توانایی مادرم که هم نویسنده است و هم مادر سه دختر، اظهار تعجب کردهاند. زندگی خانوادگی بهراحتی میتواند با نویسندگی هماهنگ شود اما به این شرط که زمانی برای تنهایی داشته باشی. بچه بزرگکردن تجربههای زیادی به ارمغان میآورد، به زندگی آدم سروشکل می دهد، موضوعی برای نوشتن پیش روی آدم میگذارد و رشتهی پیوند آدم است به دنیای واقعی.
مادرم آشنایی با پدرم را نهایت خوشبختی میدانسته: «در میان مردهای آن نسل بهزحمت میشد اینطور آدمی پیدا کرد.» مردی که نهتنها کتابخوان و اهل ادبیات بود بلکه به نیازهای حرفهای مادرم بهعنوان یک نویسنده احترام میگذاشت. آن روزها برای زنها چنین آرزوهایی، «اینکه در حد مردها کارِ کاملا جدی انجام بدهند» غیر قابل تصور بود.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.
* این متن از کتاب Lives of Mothers and Daughters: Growing Up with Alice Munro نوشتهی شیلا مونرو انتخاب شده که انتشارات دوگلاس گیبسون بوکس آن را در سال ۲۰۰۱ منتشر کرده است.