ز چه دیر ماندی ای شب

آخرین صفحه‌ی نسخه‌ی خطی مجموعه‌ی «رسائل عاشقانه»

روایت × نامه

سه نامه‌ی عاشقانه از روزگار قاجار

نوشتن نامه‌ی عاشقانه و سرودن اشعار پرسوزوگداز در غم دلدار و گلایه از درازیِ شب هجران و کوتاهیِ شب وصال، غالب‌ترین مضمون عاشقانه‌های زبان فارسی است. عاشق، عمری در غم فراق می‌سوزد تا شبی جرعه‌ای از شربت وصال بنوشد. هر لحظه از شب‌های فراق به درازای یک‌سال است و همه‌ی شب وصال، کوتاه‌تر از یک دم. عاشق حاضر است پیشِ قدمِ معشوق بمیرد اما مبتلای هجران نماند. شب هجران فرساینده است و قصد سحر شدن ندارد. آن‌قدر شاعران و سخن‌وران، عشق و وصال و هجرانش را کاویده‌اند و از زاویه‌های مختلف و با تعابیر نو عرضه کرده‌اند که گمان نمی‌رود برای هیچ مضمونی به این اندازه سخن‌پردازی کرده باشند.

روزگاری بود که سواد و باسوادی عمومیت نداشت و مردم برای کارهای یومیه‌شان هم باید دست‌به‌دامان میرزای سوادداری می‌شدند تا برایشان عریضه‌ای بنویسد یا برای عزیزِ در غربت‌شان کاغذی قلمی کند. در آن روزگار اگر کسی علاوه بر سواد مکتبی، قدرت قلم و اندوخته‌ای از ادب داشت، یگانه‌ی دهر بود و محل رجوع همه‌ی عاشقان و دل‌باختگان می‌شد.

نویسنده‌ی چنین نامه‌هایی ‌تا جایی که می‌توانست نامه را پرسوزتر می‌نوشت. همه‌ی پشتوانه‌ی شعر و ادب را هم به خدمت می‌گرفت تا هرچه بهتر، جوهرِ اندوه عاشق را بر صفحه‌ی سفید کاغذ بیاورد، بلکه دلِ سنگین معشوق را به رحم بیاورد، به این امید که معشوق از سر لطف نظری به عاشق کند و شب تار هجرانش را به روز وصال پیوند بدهد.

سه نامه‌ای که می‌خوانید نمونه‌ای از قالب‌های تکرار شده‌ی عاشقانه‌ی دوره‌ی قاجارند که مجموعه‌ای از آن‌ها به یادگار مانده اما هنوز منتشر نشده‌اند.

شکايت از پريشانی شب‌های فراق

آه نیارم زدن گرچه دلم خون شود
ترسم از آن یک نفس مهر تو بیرون شود

تصدق مبارک وجودت گردم،

غافلی آن‌چه دلم می‌کشد از سینه‌ی تنگ
سخن مرغ اسیر و قفسی می‌شنوی

گفتم جانم باش آفت جانم شدی، خواستم آرام دلِ بی‌قرار گردی، غارت صبر و قرار کردی. از این شب تار، سه بلکه چهار گذشته است، عریضه‌نگارم و دور از حضورت اشک‌بار.

در تیره‌شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که هم‌چون مه تابان به درآیی

در همه حالت طریق بندگی مسدود نیست و رسم پرستندگی متروک. پیوسته یارگویانم و بارجویان. تا کی مقدر و کجا میسر باشد.

هر زمان چون یاد می‌آرم که دور از کیستم
زار می‌نالم که آیا زنده بهر چیستم

آن سر زلف پریشان است یا آرامگاه راه‌زنان عقل و ایمان که ناگهان غارت دل و دینم کردی و تاراج مذهب و آیین. از کنج تنهایی به چهار سوی رسوایی کشیدی. پرده‌ی عصمت و شکیبایی‌ام دریدی. نه از حال دل خون‌شده‌ام خبری داری و نه بر سرم گذری. مُردم ز درد هجر و خبر نیست یار را. درمانده و حیرانم، عاجز و سرگردان به دیار عشق تو مانده‌ام، ز کسی ندیده عنایتی. به غیری هم نظری بکن تو که پادشاه ولایتی. حالم مشوّش است و سینه‌ام کانون آتش. نه مرا از جان اثری و نه تو را از سوز جگرم خبری. خوشا حال کسی که با تو هم‌سخن است نه مثل آن‌که مثل من است.

تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

آن‌چه خواهی کن که ما را با تو رای جنگ نیست.

والسلام


افسوس خوردن از گذشتن شب وصال

گر متصور شدی با تو درآمیختن
حیف نبودی وجود در قَدَمت ریختن

قربان عارض نیکو و زلف خوش‌بویت گردم،

هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری

شب گذشته چه مبارک شبی بود و چه فرخنده ساعتی، هزار حیف که تمام شد و من ناکام. دیر آمدی و زود رفتی. شادی نمودی و غم افزودی.

به عبث ز دست دادم سر زلف یار خود را
که نیازموده بودم دل بی‌قرار خود را

این چه آمدن بود و چه رفتن که روزم تیره‌وتار نمود، دل مرا بی‌شکیب و قرار.

دیـر آمـدن و شتـاب رفتـن
آیین گـل اسـت در گلسـتان

ندانم چه‌کاره‌ام و تا چند آواره. چاره از کجا جویم و دردم را با که گویم.

مگر زنجیر زلفی گیردم دست
وگر نه سر به شیدایی برآرم

آیا کی طالعم از نحوست به درآید و کوکب وصالت رخ نماید؟

روز گرفتار خیالم، شب فکر وصال،

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم

ای راحت جان و مونس قلب ناتوان،

دستی ز غمت بر دل، پایی ز پی‌ات در گِل
با این‌همه صبرم هست از روی تو نتوانم

خدا را باز خواهد شد دولت وصال مقدر باشد و نعمت حضورت میسر که در برِ خود کشم. نشستمت که نامه‌ی غم دهم به دستت، که زلف برافکنم به دوشت، که حلقه برون کنم زِ گوشَت، در بر کشمت چو روح در جنگ، پنهان کنمت چو لعل در سنگ.

انشاء‌الله تعالی


شکايت از شب فراق

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

باز شب شد، جانم مجاور لب و من با خیال زلفت چون زلفت پریشانم. شکن شکن‌اش را می‌بینم شاید دل گم‌شده را پیدا کنم. غمم بی‌حد و صبرم کم، با این‌همه اگر عمر باشد چون مرغ با پروبال خود را خواهم رسانید به خاک پایت. اگر به چنگم افتی از کنارت جای دیگر نخواهم رفت. دنیا و زندگی با دوست بودن است، عمر و جوانی با یار نشستن است، هر چه هست در جهان باطل است و محصول بی‌حاصل که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند. تو در کجا هستی و من در کجا. اکنون شب‌ها به روز می‌رسد و روزها به شب که اثری و خبری از تو پیدا نمی‌شود. نمی‌توانم از عهده‌ی گفتن و نوشتن برآیم. دین و دلی داشتیم و خواطر جمعی، زلف پریشان و چشم یار بلا شد، عجب‌تر این‌که می‌دانم باعث پریشانی و بی‌سامانی دلم تویی، باز از جان و دل تو را خواهانم و در بندگی‌ات پویان.
 

* مجموعه‌ی «رسائل عاشقانه»، از کتاب‌خانه‌ی میرزاعلی‌خان ظهیرالدوله، انتقالی به کتاب‌خانه‌ی ملی، شماره‌ی ۱۴۹۹۵-۵