بلوک A واحد ۸
یحتمل قتلی رخ داده. یازدهوسیدقیقهی شب است و الان چهارساعتی میشود که بنده بیوقفه و لاجرعه با دوربین شکاری آلمانی، دو پنجرهی چوبی پذیراییِ سرتاسری خانه را رصد میکنم. مطلع هستید که همان چهلسال پیش پول دوربین در صورت تنخواهی که به ذیحساب اداره تقدیم شد، منظور شدهاست. دوربین هجدهبرابر بزرگنمایی دارد و هنوز با لنز قوی و شفافی که به عرض سیودومیلیمتر است، تصاویر فوقالعاده اورجینالی از سوبژکتیو میدهد. خواهشمند است آدرس دقیق خانه در پرونده چنین ذکر شود: «مجتمع افرا، بلوک B، واحد شش.» ساکنین بهتازگی نقلمکان کردهاند. اما گزارش، جایی گزارش شد که از اتفاق و البته از بخت و پیشانیِ فراخ اینجانب، مصقلی دست خانم میم دیدم. لازمبهذکر است فرضیات حقیر مربوط به نیمساعتی است حدودا از نه تا نهوسیدقیقه که پردهی پیچازیِ سفیدومشکیِ پنجرهها عقب بود و میشد کم یا زیاد به مستنداتی رسید. مستحضرید که بنده همیشه بنا بر مقتضیاتِ کاری، دوربین از دستم نمیافتد و شمار و حساب آشنایان خیابانی و همسایگان محل سکونت را چه از راه دور و چه نزدیک میگیرم و با همین اطلاعات از چهبسیار ارتکاباتی که جلوگیری ننمودهام (محض اثبات تواناییهای بنده همین بس که در مجتمع خودمان، یکی عاقلهمرد عکاسی است که همیشه کت سه دگمهی نرم خوش دوخت کرکی میپوشد و عجیب به شال زرد بستهی قلاببافیاش میآید اما فقط بلد است عکسهای چرتِ زشتِ خبری بردارد. یکی نویسندهی روانگسیختهی توطئهچینی است که کژانگاری دارد و دوامِ عقلش تا ظهر است. یکی جوانک جلمبر عزبی است که بیستوچهار ساعت روز در خانه چپیده و بهحتم هوا میخورد و بعید نیست تا الان کرم و پشه گذاشته باشد و اهالی دیگری که ذکرشان در این مجال نمیگنجد).
سرتان را درد نیاورم، خانم میم حدودا چهلساله، بلندقامت و خانهدار است، با نیمتاج الماسی به سر. خانهداریاش از مرتبی خانهاش پیدا است، از نحوهی چیدهشدن کتابها در کتابخانه پیدا است، کتابها براساس رنگ عطف و همینطور کلفتی و نازکیشان کنار هم هستند. مثلا یک قفسه را گالینگورهای قطور آبی لاجوردی چیده، یک قفسه پایینتر کتابهای باریک شومیز با رنگهای گرم؛ قرمز، عنابی، آجری. البته از آن فاصله اسم و عطف کتابها که قابل رویت نبود و نمیشد به عقاید و سلائق کتابخوان نزدیک شد اما معلوم است از این عوامانهبازیها درنیاورده که مثلا رمانها را یکجا بچیند، دائره المعارفها را یکجا، سفرنامهها را جای دیگر. گربهی سفید پشمالوی چاقی هم روی مبل کپه کرده و از این نرخمارهای تنبل است که بوی سنبلالطیب هم به مشامش برسد از جایش تکان نمیخورد.
حالا اینکه یک خانم خانهدار بخواهد چاقویش را تیز کند، بالذات امری طبیعی است اما چرا عوضِ پشت نعلبکی یا سنگ سنبادهی زنجان، از مصقل فرانسوی استفاده میکند، جای تشکیک دارد. فرانسویبودنش بهخاطر دستهاش که چوب درخت سیب بود، از حدسیات است. با سنگ سنباده، در هر حالتی لبهی برش چاقو با سطح سنگ مماس میشود و خطر اینکه چاقو کند شود یا خراش بردارد، نزدیک صفر است. اما کار با مصقل، کار هرکس نیست، فقط حرفهایها بلدند زاویهی گوه با دانهبندیهای ریزِ روی مصقل را طوری تنظیم کنند و پشتورو بکشند که چاقو صیقلیتر و تیزتر شود. حالا کاش ماجرا همین بود، در هر خانهای ممکن است انواع چاقوها باشد از چاقوی خوشدستِ همهکاره بگیر تا چاقوی مخصوص برش گوجهفرنگی یا چاقوی دندانهدرشت برش نان یا اصلا چاقوی ساطوریِ سبزیخردکنی. نکته اینجا است که خانم میم با مصقل افتاد به جان چاقوی شکاریِ ضامندارِ بدلعاب سیسانتی روی دیوار. واقعا چرا؟ چاقوهای شکار معمولا یک لبهی تیز دارند که قوس نزدیک به نوک تیغه، مناسبشان میکند برای پوستکندن و جداکردن گوشت. شما خودتان قضاوت فرمایید که آیا اینکار بودار نیست؟ به همهی اینها اضافه فرمایید آمدن شوهر خانم میم به خانه و از همه مهمتر، زن تا متوجه ورود شوهر شد دست از کار کشید و چاقوی شکار را گذاشت سر جای اولش.
شوهر خانم میم چهل و چهارپنجساله میزند، کوتاه است و صورتی تیغهتبری دارد. اگر بگیریم که ریشِ گردِ بزیاش بهخاطر سختبودن تراشیدن چانه است، معلوم میشود آدم تنبلی است، این را میشود از کمتحرکی و شکم برآمدهاش هم فهمید. پس بهحتم از آن آدمهای بیکار است که درآمدش از مستغلات موروثی است. شانهی راستش کمی عقبتر از شانهی چپش است و حین راهرفتن کمی لمبر میخورد و پیدا است سالها از روی شکمسیری میرفته شکار اما چیزی مثل تفنگ گلنگدنیِ دولول داشته با یک قنداقِ غیراستاندارد که نمیتوانسته جلوی لگد تفنگ را بگیرد و یحتمل آدم خسیسی است چون نکرده قنداق را عوض کند یا حتی ابری لاستیکی بگذارد پشتش تا اینطور شانهاش آسیب نبیند. چنین آدمی فاتحهی بیالحمد هم برای کسی نمیخواند چه رسد که فکر زن و زندگی باشد، شاید برای همین است که معیل نیست، من که صدای عر و عور بچهای نشنیدم، جای عکسهای خانوادگی با مثلا پسر یا دخترش، فقط دو تابلوی قدی از این گربههای روسی خاکستری به دیوار است. چیزی که قطع یقین میشود استناد کرد یکی از این زن و شوهر عاشق گربه است. همانطور که مسبوقاید آنسالها حقیر دورههای لبخوانی بهروش مککارتی را با نمرات عالی در آکادمی پلیس گذرانده، پس به آن مقام منیع اطمینان میدهم که شوهر خانممیم همسرش را «ملوسی» یا «مموشی» صدا میکند بعینه؛ اسامیای که خانوادههای اطواری روی جکوجانورانشان میگذارند و چون حقیر وقت کنکاش و گفتارخوانی بیشتر نداشتم، بین یکی از ایندو تردید دارم و بهجهت اعتقادم به صداقت کامل در امر گزارشنویسی، اسم زن در این نویسه با میم منعکس شده. چیزی نگذشت که شوهر خانم میم سیگاربهلب آمد پنجره را باز کرد و خم شد لب دیوار. با یک دست ناخن آنیکی را میگرفت و آشغال ناخنها را میریخت پایین. اینوسط خانم میم هی میرفت و میآمد و چیزی میگفت و شوهرش را جَری میکرد. تازه فهمیدم عمهگرگهای است برای خودش، زرنگ و حاضرجواب و هرزهچانه. متاسفانه شوهر، همسرش را ماسکه کرده بود و قادر به لبخوانیِ زن نشدم، هربار هم که اینیکی میخواست جواب دهد، رو برمیگرداند و حرف میزد و باز نمیدیدم چه میگوید، صد حیف. تنها چیزی که دیدم اشکی سرریز از گوشهی یک چشم شوهرِ خانم میم بود که اول فکر کردم مایهی دلشکستگیِ یک مرد میانسال است، بعد فهمیدم از دود سیگاری است که با این سرچرخاندنها مدام توی چشمش میرود. مرد داد خفهای زد، نصفکاره سیگار را انداخت و رفت تو و از غیظ، پرده را کشید که متاسفانه چیزی از پشتش پیدا نبود و گاهگداری هم که هالهای پیدا میشد، زل که میزدی فقط پیچازی بود و توهمزا میشد و بدتر سرگیجه میآورد.
حالا بعد از چهارساعت پاییدن، پرده کنار رفته اما قصه طور دیگری شده. بهحتم میهمانی شب یلدا است. از جمع پنجنفرهی حضار میهمان، سهنفرشان مونثِ همسنوسال هستند و یحتمل از منسوبین خانم میم چون همگی لاغریِ گونه و وزغیِ چشم دارند و انگار تریشهی یک چرم باشند. تخمههندوانهی محبوبیِ خانگی میشکنند و بعید نیست بلندترین شب سال را با تکرارهای مکررِ سریالهای ترکیهای سرنکنند، معتقدم که میکنند. یکی از مردها که باید شوهر یکی از این سهخواهرون باشد، جلد تیماجِ ترکخوردهای دست گرفته که حتم دیوان عتیقهی حضرت حافظ است و از غبغب بزرگ و حلقوم تیروییدیاش پیدا است از این آدمها بوده که وقت شعرخوانی عینش غینش را پاره میکرده و از بس همهجا رفته و بادِ «گفتم غم تو دارم» تو گلو انداخته، اینطور شده اصلا. آخری هم که انگار چوب حضرت خضر بهاش خورده باشد، فرتوت و رنجکی اما پابهراهی است و کارش این شده که قوز کند و پیوسته انار سر ببرد و حوصلهمند دانه کند و در تغاری به دیگران تعارف بزند. همهی اینها بماند، نکتهی مهم اینجا است که نه خبری از شوهر خانم میم است، نه گربه و نه از همه مهمتر چاقوی روی دیوار. خاطرجمع باشید بنده چهارچشمی حواسم بوده و در این وقفه هیچکدام از مجتمع بیرون نیامدند. حضور آن حضرتعالیِ جنتمکان، با اصابت رای عرض کنم که حال دو امکان بیشتر وجود ندارد، یا مرد زیر کرسی خوابیده و از تیررس من خارج است و خانم میم با همان چاقوی شکاری فقط گربه را سر بریده و پوستکن کرده و دمپختکی، خورشتی بارگذاشته یا بدتر اینکه خانم میم با همان چاقوی شکاری سر گربه نره و مرد خیس، هردو را بریده و باز پوستکن کرده، بعد آلت قتاله را هم امحا کرده و اضافات را فریز کرده و رفته با خیال راحت دمپختکی، خورشتی، کلهپاچهای، دمبلانی، چیزی بارگذاشته. از آن عمهگرگه هیچ بعید نیست. منتظر یادداشتهای بعدی من باشید.