قفل غریب

Nikki Rosato

روایت

سوگل مهاجري چشم‌پزشکی ایرانی در آمریکاست که روایت‌های «خاک نوچ»، «کلید اضافی» و «بلیت برگشت» از او به ترتیب در شماره‌های تیر ۹۰، نوروز ۹۱ و مهر ۹۲ در همشهری داستان چاپ شده‌اند. هرسه روایت را خوانندگان زیادی دوست داشتند. روایت تازه‌ي او بازهم درباره‌ي دوره‌ي سخت دانشجویی و کارش است.

سه هفته‌‌ از قایم‌باشک‌ گذشته. مردک عبوس است و بدرفتار. سبیل زرد نازکی دارد، چشم‌های آبی براق. یک به دو نرسیده فریاد می‌کشد. چشم راستش تیک می‌زند، عضله‌ی گونه‌اش با هر پرخاش می‌پرد. چشم‌های وغ‌زده‌اش را به‌هم می‌دوزد و جواب می‌خواهد. گاهی هم وقت حرف‌زدن نگاهش را بیش از حد خمار می‌کند. داد زدنش را ترجیح می‌دهم. ازش می‌ترسم. چند هفته‌ای‌ است که قبل از پیچیدن توی کوچه، پشت درخت کاج کشیک می‌کشم. جنب‌وجوشی که نبینم، می‌دوم تا درِ خانه. با یک حرکت کلید را فرو می‌کنم در دلِ قفل. پشت سرم دستگیره را تا ته می‌چلانم تا یواشی بی‌صدا بسته شود. دزدکی در خانه‌ی خودم. به پرده‌ها دست نمی‌زنم. چراغ‌ها را از ترسم روشن نمی‌کنم. یعنی من خانه نیستم. به‌جایش بخاری‌برقی سه‌شعله‌ را می‌زنم به پریز. گرم می‌شوم. دفترودستکم را می‌آورم زير نورِ نارنجیِ سه‌ ردیف اِلمنتي‌‌اش و تا صبح درس می‌خوانم.

هشتِ شب است. برف زیادی باریده. امروز بعد از یک‌ماه حقوق گرفته‌ام. هر از گاهی دست می‌کنم ته کیفم که خاطرجمع باشم از خالی نبودن جای اسکناس‌ها. روزهاست که یخچال خالی‌ست ولی صاحب‌خانه را بیش از این نمی‌شود دست‌به‌سر کرد. کارش به تهدید کشیده این آخری‌ها. نشسته‌ام توي ایستگاه اتوبوس خیابان برادوِی که بروم خانه. هر اتوبوسی می‌آید صورتم را می‌گردانم آن‌وری. یعنی سوار نمی‌شوم، برو. بادِ عبورِ تنه‌ی سنگین‌شان دانه‌های برف را به سروصورتم می‌کوبد. منتظرم ده شب بگذرد. اتوبوس بعد از ده، نصف قیمت می‌شود. الان بروم یک‌دلار است، دو ساعت دیگر پنجاه‌سنت. تفاوتش یک بسته‌ی کوچکِ بیسکوییت برای ناهار فرداست. فکر می‌کنم فردا در تاریکی صبح، اجاره‌ي این ماه را در پاکتی می‌چپانم. اسم مردکِ سبیل‌زرد را با خطی خوش رویش می‌نویسم. از زیر در می‌سُرانمش تو. آفتاب که بالا بیاید صاحب‌خانه همین‌جوری که پیژامه‌به‌تن قهوه‌اش را سَرمی‌کشد، پاکت را خواهد دید. شاید لبخندی هم بزند. دست از سرم برخواهد داشت تا ماه بعد.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.

۲۷ دیدگاه در پاسخ به «قفل غریب»

  1. تقی سیفی -

    بسیار عالی بود..چه تلنگرهای زیبایی میزنید و چه فیدبکهای ریز و عمیقی میزنید بر نوشته هایتان..از این بابت که به شعور مخاطب احترام میگذارید و به درک او اعتماد دارید و توضیح اضافه ای بر برخی مسایل نمیدهید و اجازه میدهید ذهن مخاطب به چالش بیفتد سپاسگذارم..جزء معدود داستانهای بود که سیگاری در آن روشن نشد! 🙂
    ..بسیار لذت بردم

  2. هادی.م -

    یادداشت ها و نوشته هایی یافت می شوند که که صنمی با زیاده گویی های گوش پر کن مرسوم و کلمه بافتن های آنچنانی ندارند.همین نوشته ها و صاحبان زنده و مرده،دور و نزدیک آنها سختی ها را یکجا و شانه به شانه ی هم می بینند و می چینند و اتفاقاً گول چهره ی قهر و غضب کشیده و چشیده ی روزگار را هم نمی خورند.سریع و بی معطلی و بی کم و کاست اما بی عجله،اتفاقات،صحنه ها و آدمها کنار هم قرار می گیرند و اینجاست که داستان انتظار کشیدن تو شروع می شود.آنجایی که حرکت و راه افتادن توی خواننده آغاز می شود.حالا این تو هستی که یکه و تنها،حتی اگر شده برای دقیقه ای جا پای آدم های لابه لای خطوط روایت شده بگذاری و چشمهایت را برای لحظه ای،برای دیدنی از جنس زندگی باز کنی.دقیق.دو چشمی.
    ابتدای کار و وقت شروع تمام واژه هایی از جنس غربت،مهاجرت و دوری رو کنار می گذارم و خوندن با آب و تاب قفل غریب سوگل مهاجری بانوی مهاجر ایرانی رو شروع می کنم.تمام تلاشم دست گرفتن دستگیره ی در چوبی قهوه ای رنگ بود که داخل اتافی نیمه روشن باز می شد و به آدمهای بیرون جان دوباره می داد.اتاقی پر از رنگهای گرم با قاب عکس هایی از خیالات دختر،گله به گله کنار هم و چسبیده به سینه ی دیوار.فکر ها،خیالات و رویاهای دختر مهاجر و جانداری که از زیر آوار سختی های روزگار و سرمای غربت قسر در رفته بود و حالا از روزهایی حرف می زد که ردپای محکمی از خود بجا گذاشته اند.

    ممنون از شما.ممنون از سوگل خانم مهاجری که این قدر خوب بالا و پایین های زندگی را روایت می کنند.

  3. سوگل مهاجری -

    دوست عزیز آقای هادی.م
    خواستم تشکر کنم از محبتی که به دست نوشته‌هایم دارید. شب پنجشنبه‌ی برفی‌ام را در غربت شاد کردید. کم است اگر بگویم خواندن نظرات شما و بقیه‌ی دوستان شوق نوشتن به دلم می‌ریزد و ارزش می‌دهد به روزهای سخت گذشته. دل‌تان شاد و باز هم ممنونم از محبت شما.

    آقای تقی سیفی و آقای مهدی، از شما ممنونم برای خواندن نوشته‌ام. کاش بدانید نظرهای شما چقدر برایم ارزشمند و مفید است. ممنونم از لطف شما.

    1. اميد -

      با عرض سلام خدمت خانم مهاجري عزيز ،
      سوال من اينه كه آيا شما سايت يا وبلاگي هم براي نوشته هاتون داريد يا نه ؟
      ممنون

  4. هادی.م -

    اسمی که من براش انتخاب کردم اینه.»نقطه ی شیرین».جایی که نویسنده و خواننده با دنیاهای خودشون جلوی همدیگه سبز میشن.با نیشن های تا بناگوش باز شده و چشم های برق انداخته به همدیگه زل می زنند و این و پا اون پا می کنند…
    حالا این منم.پسری دوستدار خواندن و کلمه،از شهری کویری و سرد و سوگل مهاجری خانم چشم پزشک و نویسنده ی هموطن در سرمای کشوری پهناور.زنده و سر حال در ینگه ی دنیا.
    خیلی خیلی خوشحال شدم که نظرم رو به فاصله چند ساعت دیدید و خوندید.حقیقتاً خوشحالم.ممنون.

    1. سوگل مهاجری -

      دوست عزیز، آقای هادی م.
      نظرهای شما سبک داستانی و نوشتاری بسیار خوبی دارند. به نظر من اگر نمی‌نویسید، حتما در مورد نوشتن فکر کنید و از همان شهر سرد کویری و مرد جوانی که آنجا زیر و زبر زندگی را تجربه می‌کند شروع کنید. به یقین برای منی که در نوجوانی مهاجرت کردم و بیشتر ایران را ندیده‌ام نوشته‌ای خواهد بود بسیار دلچسب، و امثال من کم نیستند. دلتان شاد دوست عزیز.

  5. پریا -

    سلام خانم مهاجری.نوشته های شماست که تو سرمای وطن احساس و عواطف مارو گرم میکنه…حس کردم واقعا کنارت بودم…

  6. سوگل مهاجری -

    دوست عزیز آقای امید، سلام
    من هیچگونه وبلاگ یا محل دیگه‌ای در دنیای مجازی برای نوشته‌‌هایم ندارم. هر چه هست بین دفترهای سیمی و کاغذهای قد و نیم قد و پوشه‌هایی‌ست که نوشته‌هایم را نگه می‌دارند. ولی کتاب مجموعه داستان‌های کوتاهم به نام «آن زن دیگر» برای نمایشگاه امسال توسط نشر افراز چاپ خواهد شد، یا اقلا اینجور قول داده‌اند. ممنون از شما.
    **********************
    خانم پریا عزیز، سلام
    ممنونم از محبت شما. روزگار سخت گذشته را برای کسی آرزو نمی‌کنم. دلتان شاد دوست عزیز.

  7. الهام -

    خانم مهاجري عزيز روايت شما انقدر واقعي بود كه دوست نداشتم باورش كنم.باز هم برش هاي زندگيتونو با ما تقسيم كنيد
    باسپاس فراوان

  8. mohammad -

    قلم جذابی دارید، من رو یاد نوشته های جروم دیوید سالینجر می ندازه ، قوه خیال آدم رو درگیر می کنه و آدم یادش می ره که داره داستان می خونه فکر می کنی داری فیلم می بینی.

  9. لیلا.ج -

    خانم مهاجری عالی نوشته بودید آنقدر که سر انگشت های دست و پای من هم در ایستگاه اتوبوس بی حس شد و بغل کردن خرس مانده زیر برف، سرما را تا عمق وجودم برد.

    1. سوگل مهاجری -

      دوست گرامی خانم لیلا ج.
      ممنونم از محبت و نظر شما. دلتان همیشه گرم و شاد دوست عزیز.

  10. سوگل مهاجری -

    دوست عزیز، خانم الهام
    ممنونم از محبت شما و وقتی که برای خواندن نوشته و نظر دادن گذاشتید. دلتان شاد.
    *********
    دوست عزیز آقای محمد
    ممنونم از محبتی که به نوشته‌هایم دارید. برای کسی که می‌نویسد نظر خواننده‌های مطالبش بسیار ارزشمند است. روز و روزگار خوش.

  11. سوگند -

    به‌نظر من باید تبریک گفت به خانم مهاجری که با وجود دوری از ایران این همه با زبان و فرم‌های زبانی آشنایند و چه‌قدر دایرۀ واژگانی‌شان گسترده و تصویرهای‌شان بکر است. حالا که دیدم کتابی قرار است به نام ایشان چاپ شود جداً ذوق‌زده شدم.
    به‌نظر من امثال چنین متن‌هایی که با وجود روایت بودن و نه داستان بودن این اندازه کشش و تصویر دارند و دلچسب‌اند می‌ارزند به داستان‌هایی که تنها یک نام به آن‌ها اعتبار می‌بخشد.

    باز هم از خانم مهاجری سپاس‌گزارم.

    1. سوگل مهاجری -

      خانم سوگند عزیز، دوست گرامی
      از خواندن نظر پُر محبت شما بسیار خوشحال شدم. نظرهای دوستانی مثل شما انرژی‌ایست که لازمه‌ی سعی بیشترم در بهتر نوشتن خواهد بود. ممنونم که نظرتان را دریغ نمی‌کنید.
      دلتان شاد.

  12. سوگند -

    خانم مهاجری عزیز حال صبح شنبه‌ام را سرشار کردید از مهربانی‌تان. می‌شود حالا که این کامنت‌دانی تنها راه ارتباطی‌‌ای است که با شما می‌شود داشت، به این سوالم جواب بدهید که چه‌طور می‎شود به این شکل و فرم جزئی‌نویسی داشت؟ چه‌طور می‌شود به این خوبی تصویرسازی کرد؟

    ممنون می‌شوم از پاسخی هرچند کوتاه برایم بنویسید.

    1. سوگل مهاجری -

      خانم سوگند عزیز
      اول از همه ممنون که نظر منو خواستید. من فرمول خاصی برای تصویر سازی بلد نیستم ولی می‌تونم براتون بگم که خودم چکار می‌کنم. تصور کنید اگر بخواهید یک اتاق را تصویر سازی کنید که مقداری اسباب داخلش است، ممکن است کسی بگوید اینجا یک مبل است و آنجا کنار دیوار یک صندلی و یک میز است و یک فرش هم وسط اتاق است. ولی برای صحنه‌سازی با جزئیاتی که شما از من پرسیده بودید، من سعی می‌کنم مبل را که می‌بینم پایه‌ی مبل را هم ببینم که از چیست؟ چوبی‌ست؟ فلزی‌ست؟ اگر میز را می‌بینم زود از روی خودِ میز عبور می‌کنم و می‌رسم به عکسی که توی قاب خاتم به فرض روی میز نشسته و چیزهایی که توی اون عکس دیده می‌شه، مثلا مردی با یک ماهی کنار دریاچه‌‌ای ایستاده و یکی از پولک‌های ماهی زیر نور خورشید برق می‌زنه. یا اگر صندلی را می‌بینم، جزئیات صندلی را هم می‌بینم عین همین مثال‌های بالا. دیدن این جزئیات رو هم از اطراف خودتون می‌تونید اقتباس کنید. لازم نیست چیز پیچیده‌ای باشد. هر چه ساده‌تر بهتر حتی. چیزی که همه متوجه شوند. لازم نیست پایه‌ی مبل چیزی باشد که کسی تا به حال لنگه‌اش را ندیده. اتفاقا باید چیزی باشد که بیشتری‌ها دیده‌اند و اینجوری می‌تونن با شما و نوشته‌ی شما ارتباط برقرار کنند. باز هم این چیزی‌ست که من بلدم ولی شاید شیوه‌های دیگه‌ای هم باشد.
      امیدوارم پاسخ سوال شما را داده باشم دوست عزیز. باز هم ممنونم از محبت شما.

  13. نازلی -

    سلام خانم مهاجری
    من راستش خیلی وقته دیگه مجله داستان نمی خرم، ولی تنها تاسفی که از این بابت داشتم این بود که نمی تونم دیگه داستان های شما رو بخونم.
    خیلی خوشحال شدم وقتی امروز فهمیدم قراره کتاب چاپ کنید. کاش وبلاگ یا سایتی هم برای نوشته هاتون داشتید.
    به هر حال ممنون ازتون.

  14. سوگل مهاجری -

    خانم نازلی عزیز
    ممنونم از محبت شما. متاسفانه داشتن وبلاگ یا سایت مستلزم وقت زیاد است برای رسیدگی و گاهی هم چون نمی‌شود سایت را طولانی مدت خالی گذاشت، آدم مجبور می‌شود به اجباری نویسی برای خالی نبودن عریضه که من از آن دوری می‌کنم.
    باز هم ممنونم از لطف شما. دلتان شاد.

  15. م.دهقان -

    خانم مهاجری عزیز سلام
    بسیار خرسندم از اینکه در این زمانه ی ادب کشی و فرهنگ ستیزی پیدا میشوند راد مردان و شیر زنانی چون شما که از هیچ تلاشی برای زنده نگاه داشتن انسانیت و تفکر که به واقع همان ادبیات است دریغ نمی نمایند.
    دستتان را میبوسم.

    1. سوگل مهاجری -

      دوست محترم م.دهقان
      ممنون از محبت شما. تمام تلاش من فقط اینه که بتوانم یک داستان خوب بنویسم. دلتان شاد.

  16. سوگند -

    یک عالمه تشکر خانم مهاجری.
    باید برای وجود آدمهایی مثل شما از خداوند ممنون بود که لباس غرور به تن نمی‌کنند. بی‌صبرانه منتظرم کتاب‌تان چاپ شود. همیشه موفق باشید و دست‌های مهربان‌تان مشغول نوشتن بهترین جمله‌های دنیا.
    🙂

    1. سوگل مهاجری -

      خانم سوگند عزیز
      دعای آخرتان را بسیار دوست داشتم. ممنونم از محبت شما دوست عزیز.

  17. م.دهقان -

    سلام مجدد بر خالق لحظه های زیبای زندگی
    خانم مهاجری گرامی بنده هم اندکی دست بر این اتش هستی بخش ادبیات دارم اگر عنایت بفرمایید و به وبلاگم سری بزنید باعث افتخارم میشوید.
    پیشاپیش از لطفتان سپاسگذارم.
    www.ahura1.niloblog.com

  18. هادی.م -

    *خوشبختی
    نشسته ام و در بعد از ظهر پنج شنبه فکر می کنم به مادر.به تک تک حرکات،ترس ها و خنده های دنباله دار مادر.اشک های ریش دار و غم های ته نشین شده و همیشگی مادر.به خواب رفتن های دیر وقت و بیداری های کشدار.به آخرین سوال که به زبون آوردم و به آخرین جوابی که تحویل گرفتم.»مامان چه دلیل داره این قدر خودت رو خسته می کنی و ظهر نشده شام شب رو هم با حوصله حاضر می کنی؟»جوابم میشه مرض قرص هایی که حوصله ی بعد از ظهر ها و غروبها رو سر می بره و اجازه ی هیچ کاری رو نمیده.الا خوابیدن و گشتن توی خیابان و پیاده روهای شلوغ.قرص هایی که خواب شب رو می گیره و تا خود خروس خوان دو دستی تقدیم رادیو گوش دادنهای بدون نقطه و بی انتها می کنه.فکر می کنم به کتابهای بالای سر مادر.به هنر و شکل کتاب خوندن مادر.به عینک سبکی که هر بار از جلوی چشمها روی بینی استخوانی مادر سر می خوره و با رسیدن به جمله ی بعدی با اشاره ی انگشت سبابه ی دست راست سر جاش بر می گرده.کلمه ها،جملات و روایت آدمهایی که دونه به دونه زیر زبان مادر مزه می شن و توی ذهن ثبت و ماندگار.کتابهایی که از نظر مادر هیچ اسرار و عجله ای به آخر رسیدن داستان آدمهای اون ها وجود نداره.
    فکر می کنم به محل کار جدید.به همکارهای جدید.فکر می کنم به همکار خانم سابقه داری که نه توی ذوق می زنه و نه پرچم سیاه نا امیدی رو برای من بالا می بره.بدون حواس پرتی و بازی با مقنعه و تارهای موی خرمایی رنگ،با لبخندی که مهارت زیادی در نشان دادنش داره، هاله ی پر از سوال های بی جواب یک روز اولی رو با کمک گرفتن از آرامش بی نظیر نا پدید می کنه و برای همیشه جای خوبی در ذهن ماندنی باقی می مونه.
    فکر می کنم به چهارشنبه شب زمستانی.به دیروز.به دخترک چهارشنبه شب داخل کتابفروشی دور چهار راه.فکر می کنم به صدای قدمهای دختر در لحظه ی نزدیک شدن به قفسه ی کتابهای تاریخ موسیقی؛چسبیده به قفسه ی نمایشنامه ها.جایی که دختر با یک بغل نمایشنامه ی بزرگ و کوچک و خنده ی گوشه لب ،خجالت روی صورت و لرزش چشمهای من رو آرام می کنه و به قرار می رسونه.فکر می کنم به جا زدن تک تک کتابهای انتخابی دخترک و روی چشم های گذاشتن دو پیشنهاد از طرف من.فکر می کنم به جایی که می تونستم دوست روزهای چهار شنبه ی کتابفروشی دور چهار راه باشم برای دختر سال اولی.
    فکر می کنم به دو ماه قبل.به روزهایی که مسافر اتوبان شلوغ دکترهای متخصص شده بودم و در عرض دو هفته از زیر دست سیزده تا دکتر آنچنانی و تو خالی گذشته بودم.خودم رو وسط بازی ای می دیدم که نه دکترها صاحب نقش بودن و نه دلیل اونجا بودن محرکی بود برای جلو رفتن و حرکت داستان من.حالا عرض دو هفته با سیزده تا منشی خانم طرف شده بودم.سیزده خانم رنگ به رنگ و شکل به شکل.از خانم جوان و پر رنگ مطب اول که لابه لای سوهان کشیدن های روی ناخن و مشق سیاه قلم روی کاغذ های شطرنجی آبی رنگ سری هم به آدمهای درد دار پشت خط تلفن می زد و با صدای بی روح و بی حال تبدیل میشد به سوهان روح آدمها.می رسم به خانم پر حوصله و خنده روی مطب هفتم.خانمی که به اجبار تا یازده شب داخل مطب دکتر معروف شهر گرفتار بود و قصه ی آخر شب تک پسر رو هم از پشت خط تلفن زمزمه می کرد.فکر می کنم به صدای خشداری که از پشت ماسک سفید رنگ بیرون می ریخت.فکر کنم به خانم کلانتری نامی که «پسرم»رو جوری زیر لب می چرخوند که خبر از مادر بودن می داد.
    فکر کنم به خاله کوچیکه.که عاشق شد.دل داد.سر خونه و زندگی خوبش رفت.شاد بود.شادتر شد.که پشت سنت،پشت حرفهای مردم،پشت صبر کن،پشت هیس،پشت خواهر بزرگتر نموند و همه رو خوشحال دید و خوشحال تر شد.به خاله کوچیکه ای که بهترین و نزدیک ترین دوست دایی دلش رو صاحب شد و تمام هارت و پورت های دایی کوچیکه به همون شب اول ختم شد.فکر کنم به خاله خوبه.به کوچولوی سه روزه ی خاله کوچیکه.دخترک سه روزه ای که هفت صبح خبر سالم رسیدنش رو با چشمهای خواب آلود از مادر شنیدم و فقط ذوق کردم.
    فکر کنم به خانم نویسنده ی ایرانی دور از وطن و هجرت کرده.فکر کنم به سوگل مهاجری نویسنده و چشم پزشک مقیم آمریکا.فکر کنم به «قفل غریب» زندگی سوگل مهاجری.فکر کنم به روبه رو شدن خانم نویسنده ی دوست داشتنی با نظری درباره ی روایت قفل غریب که ساعت دوی بعد از نیمه شب یک پنج شنبه ی زمستانی و برف زده ثبت شده و دقایی بعد با فاصله ای دورخونده شده بود.به ذوقی که همزمان من و خانم نویسنده رو در آغوش گرفته بود.فکر کنم به تشکر خالصانه و ساده ی خانم مهاجری.که «پنج شنبه شب برفی ام را در غربت شاد کردید.»فکرکنم به اینکه برای شاد کردن و دیدن آدمها باید دنبال راههای ساده اما تازه گشت.
    فکر کنم به دختری خوب.به دوستی خوب.به دلایلم برای خوب دیدن.اینکه لازم نیست برای ترسیم مختصات خوبیها،لازم نیست تک تک خوبی های دخترک رو پشت سر هم به خط کنم.چه دلیلی برای خوب بودن، وقتی دوستی حرفهای شما رو به خوبی می فهمه و راه دوستی رو بلده.
    فکر کنم به خواهر عزیز بهترین دوستم.به دوست و برادری که حالا کنار خواهره.دوستی که حالا وارد دنیای جدیدی شده و خواهری که تجربه ی بزرگی رو لمس کرده.تجربه ی مادری کردن.
    -این بازی رو بلدی؟به خودت میگی اگه شخصی که بهش فکر می کنی یه مرد باشه،من خوشبخت میشم و اگه یک زن باشه یعنی بدبخت میشم.
    -بلدمش.
    -من امشب این بازی رو انجام دادم.
    فکر می کنم به ده فرمان.به فرمان سوم آقای کارگردان.به فرمان سوم کیشلوفسکی.فکر می کنم به زنی که شب کریسمس این جملات از دهانش خارج میشه و این بازی از خاطرش عبور می کنه.فکر کردن نابلدی این بازی رو رها می کنم و به فکر کردن به زنان درونم ادامه میدم و رگه های پر رنگی از خوشبختی رو لمس می کنم و با چشمهای خودم می بینم.
    *این متن اگه قرار باشه یک تقدیم نامه ی بلند بالا داشته باشه یکی از اونها قطعاً خانم مهاجری عزیزه.