ناتالی کوش و خانوادهاش در سال ۱۹۶۹ برای زندگی از کالیفرنیا به آلاسکا رفتند. بعد از جابهجایی در اولین زمستانِ آلاسکا، یک سگ در محل دورافتادهای به ناتالیِ هفتساله حمله کرد و بدن نیمهجان ناتالی بیهوش در برف پیدا شد. طی دهسال بعد، چشم او بیش از سیبار جراحی شد. این متن، روایت برخورد آدمها با حفرهای است که ناتالی سالها سعی کرده آن را با چشمبند بپوشاند.
«اون زیر چه شکلیه؟» آن وقتها همیشه سوال همین بود، همیشه همان شکل حالواحوال و پرسیدن اسم، پرسیدن اینکه «چشمت چی شده؟» و «اون زیر چیه؟». معمولا واقعیت را مختصر و مفید به همبازیهایم میگفتم، اینکه کاسهی چشمم که از بین رفته بود حالا دیگر با پوست شکمم پر شده و پلک و مژههای بیمصرف از آن آویزاناند. اگر بیشتر کنجکاوی میکردند و من هم در حالوهوای راستگویی بودم، میگفتم: «دارن ترتیبی میدن که یه چشم شیشهای داشته باشم. اونوقت مثل همیشهش میشه.» وقتهای دیگر، خسته از تحویل دادن همان جوابهای محدود همیشگی، در برابر دهانهای کلاسچهارمیهایی که با شوروحرارت و در حال نفسنفس زدن به من نگاه میکردند، محض سرگرمی، در صورتم حفرهی عظیم بیانتهایی را برایشان تجسم میکردم، حفرهای که داخلش آنقدر تاریک و عمیق بود که فقط با چراغقوهای قوی میشد دیوارهای توخالیِ قرمز و عفونیاش را دید و آنطرفتر نیمکرهی لزج و ضرباندارِ مغزم بود. همکلاسیهایم با گوشدادن به این داستان، نزدیکم حلقه میزدند و زیر لب میگفتند: «واقعا؟ سگه چشمت رو از کاسه درآورد، همینطوری الکیالکی؟» نگاهشان به من نبود، به چشمبندم بود. به آن خیره میشدند و انگشتهایشان را ناخودآگاه تکان میدادند، انگار نه انگار که من آنجا بودم. زیر آن نگاههای خیره و بیتابیِ دستهایی که در حرکت بودند احساس خفگی میکردم. چون بهوضوح چیزی را که پشت این حرکات بود تصور میکردم: تمنایی پرشور برای دیدن، دستیافتن و برداشتن پوشش چشمم، برای خیره شدن و باز هم خیره شدن، بچه ها به من التماس میکردند که چشمبندم را بردارم. دورم جمع میشدند و زیر گوشم زمزمه میکردند: «فقط من، به هیشکی نمیگم.» و من عقبعقب به سمت در کلاس میرفتم و برای اینکه آنها را دستبهسر کنم، سریع در ذهنم دنبال جواب میگشتم. پیشگوییهای جدی میکردم که حتی اگر یکبار هم پانسمان چشمم را جلوی همه بردارم دچار عفونتی ناگهانی و شدید میشوم. میگفتم: «روش باید بسته باشه. اگه میکروب بره توش، من رو به کشتن میده.»
یکی از پسرها پرسید: «چندوقت؟ چندوقت باید از این چشمبندا استفاده کنی؟»
گفتم: «تا آخر عمر، تا وقتی که یه چشم شیشهای بگیرم.» بچهها همینطور به پانسمان چشمم نگاه میکردند. دختری که اسمش کیم بود نگاه کوتاهی به من کرد و دوباره به چشمبند خیره شد و پرسید: «آخه، این تو وان حموم خیس نمیشه؟» و ادامه داد: «وقتی کثیف بشی چی کار میکنی؟» جواب دادم: «خب، صبح عوضش میکنم. همیشه همینیکی رو که استفاده نمیکنم.»
کیم یا اگر او نبود، همیشه یکنفر دیگر میپرسید: «اگه شب بمونم خونهتون، میتونم وقتی داری عوضش میکنی نگاه کنم؟» آنوقت باز از میکروبها میگفتم و با دقت دربارهی احتیاطهایی که باید بکنم توضیح میدادم و میگفتم: «حتی مامانم هم نمیتونه اونجا باشه، اگر غیر این باشه عفونت میکنه. نچ، باید کاملا استریل باشه.» دروغ سرراستی بود، گرچه برای نجاتم کارساز بود اما هالهی اسرارآمیز اطرافم را بیشتر کرده بود که باعث میشد بچهها بارها و بارها دربارهی این موضوع صحبت کنند.
تنها دفعهای که واقعا نرم شدم و قبول کردم که چشمم را به کسی نشان بدهم زمانی بود که با بهترین دوستم، مارسی اسپیرز، کنار آبخوری ایستاده بودیم. بهام گفت: «اگه من یه چشمم رو از دست داده بودم، به تو نشونش میدادم تا ببینی چه شکلیه.»
جواب دادم: «من که قبلا بهت گفتم چه شکلیه. یه حفرهی پوشیدهس، چیز خاصی نیست.»
مارسی لبخند پتوپهنی زد، نفس عمیقی کشید و آرنجهایم را با دستهایش گرفت. گفت: «یالا، ناتالی. من بهترین دوست توام. خواهش میکنم.» صورتش را جلو آورد، به چشمهایم نگاه کرد، خندید و گفت: «خواهش میکنم.»
آرنجهایم را از دستش بیرون کشیدم و پرسیدم: «بقیه چی؟ همهی اونا هم دلشون میخواد ببینن.»
گفت: «اگه چیز خاصی نباشه، همین رو بهشون میگم و اونا هم باور میکنن.» خودم هم حرفش را باور کردم. ده دقیقه بعد زمانی که داخل اتاقک دستشوییِ کلاسپنجمیها ایستاده بودیم چشمبندم را کندم. مارسی توی صورتم نگاه کرد، فریاد کشید و پا به فرار گذاشت. تا زمانی که درِ دستشویی مانع شنیدن صدایش شود، صدایش را از ته راهرو میشنیدم که داد میزد: «دیدمش. خیلی زشته. خدایا!»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.
* این متن در نوامبر ۱۹۹۰ با عنوان Waiting for a Glass Eye در ماهنامهی هارپرز منتشر شده است.