باید دختره باشد.
وِین در اتاق دخترش را باز میکند. نور هال میریزد کف اتاق خواب و روی صورت دختر که به خواب رفته. چهاردهسالش است. تمام روز هدفنبهگوش مینشیند و با خشم به دنیا نگاه میکند. شلوار جینهای خیلی تنگ میپوشد. وانمود میکند که میرود به ایستگاه اتوبوس ولی بعد سوار شورلت نُوای آن پسرهی کلهخر میشود. روی تمام دیوارها جلد آلبومهای موسیقی را میچسبانَد، مثلا آن گیتارزن نرهخر با موهای بلوند فرفری که بالای تختش است: فرمپتون روی صحنه[۱] ! روی بالش، موهایش مثل موهای فرمپتون شده است، یک هالهی درهمگوریده. هر روز صبح نیمساعت برای موهایش وقت میگذارد، نصف قبض برق بهخاطر آن سشوار لعنتی است. وین به بقیهی آلبومهای روی دیوار نگاه میکند. فرقهی صدف آبی دیگر چه صیغهای است؟ لابد یک چیزی هم میکشد.
اما دزدی؟
در خواب جوری است که انگار توی زندگیاش حتی فکر بدی هم به سرش نزده است.
بچهی اول بود. آنموقع وین هنوز توی نیروی دریایی کار میکرد. با دست کوچک و سرخش انگشت کوچک وین را میگرفت و وین با خودش فکر میکرد: «چه غلطی کردهام؟» آن گرفتگیِ توی سینهاش. نوزدهسالش بود. فقط پنجسال بزرگتر از حالای دختر. تابستان پیش، یک نفر چند نخ از پالمالهایش را دزدیده بود و هرچند وین هیچوقت نتوانسته بود دخترش را موقع سیگارکشیدن گیر بیندازد، باز هم آنموقع مظنون اصلیاش او بود.
وین در را رها میکند تا بسته شود، به آنطرف هال میرود، به طرف اتاق پسرها. کوچکه و وسطی، نهساله و یازدهساله. جوری روی تختهای یکشکلشان وارفتهاند که انگار از ارتفاع بیستمتری افتادهاند پایین. کوچکه توی ذاتش است که اینکاره باشد. چیزمیز جمع میکند و مثل مرغ رویشان میخوابد. چشمهای تیرهرنگ، مثل مادرش. از پشت لگوهایش جوری نگاهت میکند که انگار مراسم کلیسا را بههم ریختهای. این بچه تا چهارسالگی یک کلمه هم نگفت و بعد چیزی گفت که یک جملهی کامل بود: «باز هم سس سیب میخوام.» یک جوری رفتار میکند که انگار به عمرش یک وعدهی کامل غذا نخورده است. موقع شام غذا را توی جیبهایش جا میکند، شکلاتهای هالُوین را توی کشوهای میزتوالت انبار میکند، دانههای بلوط را توی دهانش میچپاند و با خودش اینور و آنور میبرد. اگر بخواهی از روی شخصیت قضاوت کنی، ممکن است کار، کارِ کوچکه باشد. آن «آنِ کمبود» را در چشمهایش دارد. کمبودی که وین هم بعضی وقتها حسش میکند.
روی آنیکی تخت، وسطی توی خواب حرف میزند. وین همیشه به شوخی بهاش میگفت بچهی شیرفروش. نه فقط بهخاطر اینکه بور است، بلکه بهخاطر اینکه خیلی با وین فرق دارد. دوست ندارد دربارهی بچهی خودش چنین حرفی بزند اما وسطی واقعا بیدستوپاست. میخورد زمین و خودش را زخم میکند، دوچرخهاش را داغان میکند و میزند زیر گریه و شلوارش را خیس میکند (در یازدهسالگی؟)، شطرنج بازی میکند، همیشه سرش توی یک کتابی است و انگار اصلا نمیتواند آن انگشت لعنتی را بیرون دماغش نگه دارد. یکبار به پسرک گفت: «هی! اگه بالاخره فهمیدی اون تو چی هست خبرم کن. میخوام ببینمش.» پسرک فقط نگاهش کرد. ممکن است کار، کار وسطی باشد، تنها به این خاطر که وین هیچ تصوری ندارد توی کلهی او چه میگذرد. او یک بیگانه است.
«وین؟»
همسرش کارن پشتسرش توی راهرو ایستاده است، با لباس خواب سفید و چشمهای تیرهرنگ نیمهباز.
«سلام عزیزم.»
«ساعت دو صبحه.»
«هوم. بعد از کار با کِن رفتیم یه چیزی بخوریم.»
«بیا بخواب.»
«تا حالا برات تعریف کردهام که وقتی بچه بودم یهبار یه سفر رفتیم یلو اِستون؟ توی این کابینهایی موندیم که مال کمپ سرخپوستاست، یا لااقل اون موقعها بهش چنین چیزی میگفتن. یه نهر اونجا بود برای اینکه توش خاک رو بشوری و طلا پیدا کنی. با یه دشت پر از گلهای نوکپیکانی. خواهرم بهم گفت طلاها و نوکپیکانیها هردوشون الکیان. گفت آدمهایی که صاحب کسبوکارهای کنار جادهان، اونها رو واسهی ما کاشتن تا گیرشون بیاریم.» وین با یادآوری این خاطره لبخند میزند. «پدرم مجبور بود هر شب فورد قدیمیش رو روی سرازیری پارک کنه تا بشه با هلدادن روشنش کرد. فکر کن! بابای خلوضع من که کل شرقِ مونتانا رو که مثل کف دست صافه رانندگی میکنه تا یه سراشیبی پیدا کنه.» اما نمیتوانست بهیاد بیاورد چرا این خاطره را تعریف کرده است.
«بیا بگیر بخواب.» وین آه میکشد و دوباره به پسرها نگاه میکند. روی دزد بودنِ وسطی میتواند ششبهیک شرط ببندد، فقط بهخاطر دستوپاچلفتی بودنش. کوچکه، دوبهیک، چون آبزیرکاه است و دختره… سر او هم پنجاه پنجاه میبندد. دلیل خاصی هم برایش ندارد.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.
* این داستان در آوریل ۲۰۱۲ با عنوان Thief در مجلهی هارپرز منتشر شده است.