قضاوت دربارهی درست بودن چاپ آثار نویسندگانِ درگذشته راحت نیست. نویسندگان بزرگ معمولا سختگیرترین منتقدان خود هستند و این ویژگی همانطور که میتواند به خلق شاهکار منجر شود، ممکن است تبدیل به مانع و وسواسی بازدارنده شود. درهرحال یک اثر هنری وقتی از ذهن هنرمند خارج میشود و در جهانِ خارج عینیت پیدا میکند، حتی در بهترین حالت با آنچه در ذهن خالق آن گذشته، فرسنگها فاصله دارد و تجربه نشان داده که داوری یک نویسنده نسبت به اثر خود، ممکن است منطبق با نگاه دیگران نباشد. اما ظاهرا قضیه به این سادگیها هم نیست و نمیتوان با زدن برچسبهای «اخلاقی» و «غیراخلاقی» به انتشار آثار بدون اجازهی صاحبان آنها پرونده را بست؛ چرا که اگر اثرِ منتشرشده منحصربهفرد از کار در بیاید، تمام ماجرا عوض میشود. اگر کتابی بدون رضایت نویسنده یا مثلا به شکل نیمهتمام منتشر شود که شاهکاری بیبدیل در تاریخ ادبیات باشد، صدای اعتراض کمتر از زمانی شنیده میشود که اثری میانمایه چاپ شده باشد. این نشان میدهد مفاهیمی از این دست بیش از آنکه وضوحی قاعدهمند داشته باشند، تابعی از شرایط و موقعیتها هستند.
انتشار غیرقانونی سه داستان از جیدیسلینجر در هفتههای گذشته، بهانهای شد تا در این شماره دو نوشته را به این موضوع اختصاص دهیم. نوشتهای که در ادامه میخوانید با نگاهی تحلیلی بررسی میکند که درنهایت چاپ آثار نویسنده بدون رضایت او کار درستی است یا نه و نوشتهی بعدی، ماجرای آثار پس از مرگِ بعضی نویسندههای مشهور را مرور میکند.
چرا وقتی یک نویسنده بهصراحت میگوید دلش نمیخواهد اثرش منتشر شود، ما منتشرش میکنیم؟ نامههای ویلا کاتر از زمان مرگش در سال ۱۹۴۷ دور از دسترس عموم نگه داشته میشدند. حالا که نسخهی کتوکلفتی از آن نامهها منتشر شده، لابد تنِ ویلا کاتر دارد توی قبر میلرزد. بااینحال او اولین کسی نیست که به وصیتش بیتوجهی شده؛ این اتفاقی است که برای همهی نویسندهها میافتد، دیر یا زود.
ورثهی ارنست همینگوی تصمیم گرفتند آخرین اثرش «باغ عدن»، بعد از مرگش منتشر شود. اثری که خود همینگوی، عاقلانه هیچوقت منتشرش نکرده بود. نامههای جورجیا اوکیف به شوهرش آلفرد اشتایگلیتس، تا بیستوپنجسال بعد از مرگش حتی از دسترس پژوهشگرها هم خارج بود. حالا این نامهها توی اینترنتاند؛ در دسترس هر کسی که یک لپتاپ داشته باشد و پانزدهدقیقه زمان.
شاید تنها راهی که یک نویسنده بتواند جلوی این موضوع را بگیرد، همان کاری باشد که سامرست موام کرد: نامههایش را توی شومینه سوزاند. همینطور که منشیِ وحشتزدهاش ایستاده بود و تماشا میکرد، موام آتش شعلهوری برای این مراسم مردهسوزان به پا کرد. منشیاش تعدادی از نامهها را قایم کرد و سعی کرد نجاتشان بدهد اما موام مچش را گرفت. گفت: «اونها رو هم آره.» و منشی ناچار شد آنها را هم همراه بقیه طعمهی آتش کند. آن نامههای موام هیچموقع منتشر نشدند و هیچوقت هم نخواهند شد.
رمان خوشساخت مارتا کولی به نام «مسؤول بایگانی»، به کندوکاو در این مسائل میپردازد، مسائل مربوط به حق مالکیت و حریم شخصی و لازمههای دانشپژوهی. مارتا کولی شرح میدهد که پژوهشگرها دست به چه کارهایی میزنند (هر کاری) و چه دلایلی سرهم میکنند (مفصل، زیرکانه، متقاعدکننده) که به نوشتههای محرمانه دسترسی پیدا کنند. در داستانِ مارتا کولی، یک پژوهشگر مصمم، در تدارک حمله به مخفیگاه نامههای محرمانهی تی. اس. الیوت است. مسؤول بایگانی متوجه عزمِ جزمِ پژوهشگر میشود و تصمیم میگیرد نامهها را از حمله مصون نگهدارد. او راه موام را در پیش میگیرد و خودش مدارک را میسوزاند. شاید این تنها راه حفظ مطالب از کمینِ تمامنشدنیِ پژوهشگران باشد.
از طرف دیگر اصلا چه لزومی هست که پژوهشگرها اثر را ببینند؟
بهطور کلی نویسندهها سه دلیل برای محدودکردن دسترسی به نوشتههایشان دارند: یکی اینکه نوشتهشان خصوصی است و انتشار آن، حریم شخصیِ کسی را زیر پا میگذارد که هنوز زنده است. دیگر اینکه ممکن است آن نوشته رفتار یا اطلاعاتی را فاش کند که برای نویسنده یا دوستانش دردسرساز شود و نارضایتی ایجاد کند. سومین دلیل که بهطور خاص برای نویسنده مهم است، ناموفق یا ناتمام بودنِ اثر و آماده نبودن برای مُداقههای تحلیلی است.
همهی این دلایل هرچقدر هم که در آن زمان فوریفوتی و قانعکننده باشند، با گذر زمان رنگ میبازند. جورجیا اوکیف در نودوهشتسالگی مُرد، یعنی سیسال بعد از مرگ شوهرش. او دسترسی به نامههایش را تا بیستوپنجسال بعد از مرگ خودش هم محدود کرد، درواقع میخواست مدتها از مرگ هرکسی که به نوعی با آنها نسبت داشت، گذشته باشد. حالا رابطهی آنها با خودشان و اطرافیانشان، از پشت پردهای از جنس مدارا دیده میشود. با گذشتِ زمان، کارهای خصوصیِ آدمها جزئی و قابلتحمل و درحقیقت طبیعی بهنظر میرسند.
ما رفتارهای ناهنجارِ مُردهها را میبخشیم چون همهمان از این چیزها داریم. آیا باید خودمان را از خواندن یادداشتهای خصوصی ادموند ویلسون محروم کنیم، صرفا چون فلان گرایش عجیبش را فاش میکنند؟ نه باید خودمان را محروم کنیم، نه او را بهخاطر این موضوع سرزنش کنیم. شاید ویلسون از ملاقات با غریبهای که این نوشتهها را خوانده بود، خجالت میکشید اما چنین چیزی نمیتوانست اتفاق بیفتد چون یادداشتها تا قبل از مرگ او منتشر نشدند و بعد از مرگش استخراج شدند؛ آنهم بهخاطر ارزش فوقتصور مطالبی که دربارهی دریافتهای نکتهسنجانهی ویلسون بهدست میدادند. درست است که آن گرایشها زیادهروی بودند اما همانها بودند که فهمِ ما را گسترش دادند تا بدانیم ذهنهای بزرگ چطوری کار میکنند. ذهنهای بزرگ غیرعادی کار میکنند. اصل مطلب چیزی جز این است؟
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.
* این متن در ۲۳ مهِ ۲۰۱۳ با عنوان Burn Your Letters در سایت مجلهی نیویورکر منتشر شده است.
عکس این نمونه کاری که از خانم راسل برای این مطلب گذاشتهاید، خیلی (الان دارم دنبال صفت مناسب میگردم، واقعاً توصیفش سخت است) بهتآور بود. جستجویی که کردم، دیدم گویا ایشان متخصص این نوع کار است. خیلی دوست دارم یکی از کارهایش را از زوایای مختلف ببینم.