حالا ديگر عيد نوروز هم مثل بقيهي روزهاي سال حول بچهها ميگردد. اينكه هفتسين را چطور بچينيم، آجيل و ميوه را با چه تركيبي بخريم، شب كدام سريال را ببينيم، در عيدديدني خانهي هركس چقدر بمانيم، مسافرت كجا برويم و بقیهی تصميمهاي نوروزي معمولا به حرف كوچكترين اعضاي هر خانواده بسته است. عليرضا محمودي در متن پيشرو، روزگار نهچندان دوري را روايت ميكند كه اوضاع بهكلي شكل ديگري داشت.
خاطراتي كه ميخوانيد از يكنفر نيست اما چندنفري كه اين خاطرات را از آنها شنيدهام يك نقطهی مشترك داشتهاند: همهی آنها نوجوانيشان را بين سالهاي دههی پنجاه تا شصت در شهر همدان گذراندهاند. كاري كه در اين نوشته روي این خاطرهها شده همان كاري است كه مرحوم ذبيحالله منصوري با اصل اثر «خواجه تاجدار» كرد. به عبارت ديگر شما با نوعي تاليفِ نهچندان وابسته به اصل روبهرو هستيد. از آن جهت كه پراكندگي خاطرات و نقل قولها از جذابيتشان ميكاست، همه را در قالب يك شخصيت ريختم تا خواننده لذت بيشتري ببرد. البته اغراقي هم در كار بوده و همينطور افزودن مقدار قابلتوجهي از خاطرات خودم. اميدوارم صاحبان اين خاطرات، يا اين نوشتهها را نخوانند يا اگر خواندند همان احساسي را پيدا كنند كه ژان گور، نویسندهی «خواجه تاجدار» پس از مطالعهی اثرش به فارسي پيدا كرد؛ بدون شك گور، استاد منصوري را بهخاطر آن ترجمه دعا كرد. بنده نيز از همهی صاحبان اين خاطرات التماس دعا دارم.
خريد عيد
همهی ما در عيد نونوار ميشدیم اما به سبك پدرم. در همدان خياطي بود به اسم شهبازي. حسنآقا شهبازي مردي بود لاغر كه موي فرفري و سبیل دستهدوچرخهاي داشت. يقهی پيراهن چهارخانهی سفيدش هميشه باز بود. شلوار جين پاچهگشاد ميپوشيد كه دمپايش را زيپ انداخته بود. هميشه در مغازهاش صداي راديو بلند بود. پدرم ما سه برادر را دوهفته مانده به عيد ميبرد خياطي شهبازي. حسنآقا ماشاالله، ماشااللهگويان اندازهمان را ميگرفت. ما از رنگ و طرح لباسمان تا يك هفته بعد كه براي پرو ميرفتيم، خبر نداشتيم. يادم هست دوبار كتوشلوار هنر دست آقاي شهبازي را به تن كردم. هر دوبار رنگ پارچهی كتوشلوار سورمهاي بود ولي پارچهی پيراهن عوض ميشد. يك سال با طرح جنگلي. يك سال سفيد با راهراه آبي و يك سال سفيد با چهارخانهی ريز سبز. پدرم دو روز مانده به عيد لباسها را از حسنآقا ميگرفت و به خانه ميآورد. همان روز ما را ميبرد به كفش ملي در ميدان اصلي شهر، براي همهمان كفش شبرو ششدرهشت ميخريد، همه يك سايز بزرگتر. بعد ما را ميبرد سبزهميدان. سبزيپلو، ماهيسفيد، سبزيخوردن و گوشت بااستخوان و بياستخوان ميگرفت ميداد دست ما. بعد ميرفتيم راستهی نخودبريزها. پسته، بادام، تخمهی جابوني، تخمهی كدو، نخود شور و فندق، از هركدام يك پاكت ميخريد، ميداد دست ما. بعد ميرفتيم قنادي نيكو. سهكيلو شيريني نخودچي با دوكيلو قطاب ميخريد، ميداد دست ما. بعد ميرفتيم مغازهی ممدل كرمانشاهي در راستهی مختاري، نقل بيدمشكي و روغن كرمانشاهي و نان برنجي شاهپسند ميخريد، ميداد دست ما. بعد ميرفتيم بنكداري حاجرسول در راستهی «جودا» يك گوني برنج صدري آستانه كه رويش زده بودند «سلطاني» ميخريد. آنقدر مروت داشت كه دیگر آن را ندهد دست ما. همهی اينها را بار وانت پسر حاجرسول ميكرديم و راه ميافتاديم سمت خانه. لباسهاي همشكل ما هميشه مايهی مزهپراني و نمكريزي دایي و خاله و عمهها بود. سالي كه پيراهن جنگلي تنمان بود، دایيام به ما ميگفت: «ارتش جنگليها». سال بعد كه پيراهن راهراه تنمان بود، ميپرسيد: «همهتان از زندان فرار كرديد؟» سال بعد كه پيراهن چهارخانه پوشيده بوديم، نگاهي به دستهی چهارخانهپوشها كرد و گفت: «خيالتان راحت باشد، حسنخياط رفت تهران.» سال بعد پدرم خياطي ديگري پيدا كرد اما فقط براي خودش كتوشلوار دوخت. ما همراه برادر بزرگمان رفتيم بازار. همه كاپشن و شلوار جين با كفش كتاني چيني خريديم. پدرم نگاهي به خريدهايمان كرد و گفت: «تو كه نروی بازار، بازار ميگندد. گوني ميخريديد از اينها بهتر بود.» آن سال آخرينباري بود كه ما سهنفر در عيد، يك جور لباس پوشيديم.
اصلاح
پدرم معتقد است قرتيبازي از زماني در جهان باب شد كه آرايشگاههای مردانه در دو طرفِ صندليِ مشتري آينه نصب كردند. به همين خاطر پسرانش را به آرايشگاهي در محلهی سرگذر ميبرد كه علاوه بر آينهي پشت سر، آينهي روبهرو هم نداشت. آرايشگر اعتقاد عجيبي به حافظهی بشري داشت. اسمش مشرحمتالله بود. مشرحمت تنها يك خاطره از كل دوران زندگياش داشت كه در همهی سرتراشيها براي همهی مشتريها تعريف ميكرد. مشرحمت در جنگ جهاني دوم موي فرماندهی قشون متفقين را اصلاح كرده بود. براساس تعداد قپههاي روي دوش فرمانده، مشرحمت حدس ميزد كه طرف، استالين بوده. بعدها كه بزرگتر شدم و عكس استالين را ديدم، آرامآرام به اين نظريهی سورئاليستي دربارهی مرحوم مشرحمت رسيدم كه از جنگ جهاني دوم تا زماني كه سرِ ما را ميتراشيد، از حس بينایي محروم بوده، چراكه وقتي روي صندلي اصلاح مينشستي، بهجاي تماشاي سر آن را با دو دست، لمس و شروع به اصلاح ميكرد. مشرحمت فقط يك جور سر ميتراشيد؛ چمني. ابزار اين كار هم از غنايم جبههي متفقين بود: يك موزر دستي نمره دوازده. عيد و غير عيد هم نداشت. پدرم همينكه مويمان به اندازهی هنرنمايي مشرحمت بلند ميشد ما را ميبرد سرگذر و ميسپرد دست مشرحمت كه با لمس سر و صورت مشتريان، مشغول سرتراشي و روايت تاريخ جنگ جهاني دوم بود. مشرحمت به تاريخ پيوست. با درگذشت او، من و برادرم كه از مدل چمني متنفر شده بوديم دنبال آرايشگران ديگري رفتيم. عيد سال بعد اصلاح با قيچي را براي اولينبار در آرايشگاه زيبا در خيابان بوعلي تجربه كردم. آرايشگر جوان مدل آلماني را پيشنهاد كرد. خوشبختانه خودش با ارتش متحدين ارتباطي نداشت. مدل آلماني در آن سالها عبارت بود از يك فكل بالاي پيشاني، بغلهاي كوتاه و پشتموی بلند. اولينبار كه پدرم مرا با موي آلماني ديد، بهجاي هر عكسالعملي زير لب چيزي گفت كه سالها بعد فهميدم واكنشي طبيعي به ديدن يك خروس در هيات انسان، بوده است.
متن کامل این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.