داستان هوا

مجتبی تاجیک

داستان

خواهر و برادر دوقلویی بودند که باهم زندگی می‌کردند. هردو به پای هم نشسته و ازدواج نکرده بودند و از دار دنیا یک مادر پیر داشتند که تازگی‌ها او را هم از دست داده بودند. خواهره معلم بود و برادره توی تنها روزنامه‌ی شهر کار می‌کرد و گاه‌گداری خودش هم چیزی می‌نوشت.

مثل هر روز عصر برادره صندلی تاشویش را گذاشته بود لب باغچه و منتظر بود که خواهرش با سینی چای به‌اش ملحق شود تا بنشینند و راجع به داستان تازه‌اش باهم گپ بزنند.

جایی که زندگی می‌کردند یک‌ساعتی با دریا فاصله داشت، چندساعتی با دشت، و بیخ گوش‌شان کوهی بود با قله‌ای سر به فلک کشیده. برای همین آسمان بالا سرشان همیشه جبهه‌ی برخورد هواهای مختلف بود و چون هوا آن‌جا حرف اول‌وآخر را می‌زد، همه‌چیز غیرقابل پیش‌بینی از آب درمی‌آمد. شاید از همین‌جا بود که خواهره داستان تازه‌ی برادره را مثل تابستانی می‌دانست که ناگهان وسطش برف آمده باشد.

باری، زمان ابتدا و انتها ندارد و زندگی قصه‌ای‌ست که همیشه در زمان حال اتفاق می‌افتد.

می‌گوید: «مامان راست می‌گفت. ما همیشه خوش‌شانس بودیم چون هنوز کنار هم‌ایم.»

خواهره می‌گوید: «بله، اما هرچی فکر می‌کنم چیزی که بشه تعبیر به خوش‌شانسی کرد، نمی‌بینم.»

برادره جواب می‌دهد: «بله، منم چیزی پیدا نمی‌کنم.»

خواهره می‌گوید: «مثل زندگی همه‌ی پیردخترا و پیرپسرا.»

و لبخند تلخی می‌زند.

برادره می‌گوید: «اما من راضی‌ام. شکل دیگه‌ای از زندگی برام قابل تصور نیست.»

خواهره سر به آسمان، می‌خندد: «من بعضی وقت‌ها فکرایی‌به سرم می‌زنه. شاید بهتر ‌باشه بگم خیالاتی می‌شم…»

برادره می‌گوید: «بذار حدس بزنم. مثلا تو ازدواج کرده بودی و من که داییِ بچه‌هات بودم وروجک‌ها الان از سر‌وکولم بالا می‌رفتن.»

خواهره به طعنه می‌گوید: «اون‌وقت منم عمه‌ی بچه‌هات بودم. دیگه فرصت نمی‌کردیم این‌جا کنار بوته‌های لاله‌عباسی بشینیم و دم‌کرده‌ی بابونه بخوریم و از داستان تازه‌ات حرف بزنیم.»

برادره می‌گوید: «همه‌ی این کارا ارزشش روداشت، مگه نه؟»

و تند می‌شود: «بدم می‌آد از آدمایی که موقع حرف‌زدن یه جای دیگه رو نگاه می‌کنن.»

فکر می‌کند خیسی باید از نم دیوار باشد که آجرها جلوی چشمش پرپر می‌زنند.

خواهره می‌گوید: «چرا نمی‌گی از ترس و تنهایی چسبیدیم به هم؟»

می‌شنود: «تو که بیشتر می‌ترسیدی. زمستان‌ها می‌نشستی توی دهلیز و برای کفش‌های یخ‌زده گریه می‌کردی.»

جوابی نمی‌دهد.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.