تعطیلات که از راه میرسد برنامهریزیهای سفر آغاز میشود. رفتن به سفر و چند روزی دور شدن از کار و مشغله و مسؤولیت. برای همین همهمان نسبت به سفر احساس خوبی داریم. شاید حتی به این فکر کرده باشیم که چه خوب میشد اگر شغل ما مدامدرسفربودن بود، چقدر کارمان آسان میشد. اما آیا تصور ما با واقعیت همخوانی دارد؟
«بعضی وقتها کل یکماه در سفرم. حتی شده که شب از یک سفر برسم خانه، فردا صبح تور بعدیام شروع شود. تابستانها که تقریبا همهاش را در سفریم. گاهی فشارش وحشتناک خستهکننده است. با این حال کارم را حقیقتا دوست دارم.»
زهرا فرهنگیان فارغالتحصیل زبان و ادبیات اسپانیولی است. به ایتالیایی و زبان انگلیسی نیز آشناست. فرهنگیانِ سیوچهارساله که نزدیک به یکسال دورههای آموزشی راهنمای سفر (تور لیدری) را گذرانده، حدود پنجسال است به این کار اشتغال دارد و چهارسال اخیر زندگی حرفهایاش را بهطور تمام وقت در این زمینه کار کرده است. در متنی که میخوانید او از لذتها و دردسرهای این کارِ همیشهدرسفر برایمان نوشته است، از هیجانها و استرسهایش.
از احسان عمادی برای انجام گفتوگو و تنظیم اولیهی این متن سپاسگزاریم.
اولین توری که راهنمای آن بودم تجربهی سختی بود. بدون سفارشی از طرف آژانس، بهتنهایی اجرایش کردم. خانمی بازنشسته پیشنهادش را داد. مسافرها خانم بودند، یک اتوبوس پر از خانم؛ بیشترشان میانسال بودند و میخواستند با دخترهایشان بروند کردستان؛ سنندج، مریوان و بانه.
تور را به بهترین شکل ممکن اجرا کردم. اتوبوس و هتل بسیار خوبی برایشان گرفتم که صدوهشتادهزار تومانی که آنموقع یعنی پنجسال پیش برای سفر داده بودند، در مقابلش چیزی نبود. سفر کاملی را هم پشت سر گذاشتند و غیر از خرید پروپیمان، خوب از سایتهای تفریحی و گردشگری استفاده کردند. اما وقتی تور تمام شد، فقط خرج موبایلم درآمده بود. تمام آنچه قرار بود دستمزد خودم باشد، هزینهی تور شد. مسافرها آنقدر اذیت کردند که مجبور شدم هزینهی یکروز اضافه را هم به رانندهها پرداخت کنم. قرارمان این بود که روز مشخصی از بانه خارج شویم ولی خانمها که خریدهای زیادی داشتند، اصرار کردند یکروز بیشتر بمانند. آنموقع همهی هدفم این بود که تور را خوب اجرا کنم برای همین به این خواسته تن دادم.
این وسط رانندهها هم کنار کشیدند و گفتند ما بار مسافران را که خیلی زیاد شده و پر از ظرف و لوازم برقی بود، نمیبریم. به ذهنم رسید چندتا از مسافرها و بخشی از بارها را به اتوبوس دیگری منتقل کنم که مستقیم به تهران میرفت. ولی مسافرها حاضر نبودند برای بار خودشان از گروه جدا شوند و توی یک اتوبوس دیگر بنشینند. آنموقع دیگر همهی صبر و تحملم به صفر رسید. بهخصوص که از هیچکسی هم کمک نگرفته بودم و از الف تا ی سفر را تنها انجام داده بودم. واقعا فریاد میزدم. اصلا چنین رفتاری را از خودم ندیده بودم. مسافرها فقط بخشی از هزینهی اضافی اتوبوس را دادند و بقیهاش را مجبور شدم خودم بپردازم. البته خودشان اینقدر راضی بودند که بعدش از من خواستند باز برایشان تور بگذارم که گفتم بههیچ عنوان. در همین اولین سفر خوشبینیای که نسبت به مسافرها داشتم از بین رفت و شناختم نسبت به آنها و درخواستهایشان واقعیتر شد.
یک زوج توریست ایتالیایی را در تهران همراهی میکردم. بعدِ بازدید از موزهی هنرهای معاصر، منتظر رانندهی تور بودیم تا ما را برای بازدید بعدی به میدان آزادی برساند. در فاصلهای که راننده در ترافیک مانده بود و انتظارش را میکشیدیم، صحبتمان به معانی و رنگ گُلها کشیده شد. آنها میگفتند رنگ گلها برایشان اهمیت بیشتری دارد تا نوع گل و اینکه هر رنگ معنای خاصی میدهد. مثلا صورتی به معنای مهر و دوستی، سُرخ به معنای عشق، سفید به معنای معصومیت و رنگ زرد به معنای حسادت است.
قصد داشتم بگویم که گل لاله برای ما سمبل «شهادت» است ولی فراموش کرده بودم نام این گل به زبانهای دیگر چیست. راننده آمد و در راه میدان آزادی بودیم که کاغذ و خودکاری از کیف درآوردم و سعی کردم با کشیدن تصویر لاله، منظورم را به آنها برسانم. بعد از اینکه تصویر را کشیدم و به آنها نشان دادم، نام لاتین آن را که «تولیپان» است، یادم آوردند. بعد آقا گفت: «این چه تصویریه که از لاله کشیدی؟» و کاغذ و خودکار را از من گرفت و شروع کرد به نقاشی. وقتی آن را به من نشان داد، با تعجب گفتم: «اینکه همون تصویریه است که من کشیدم، فقط شما کمی بزرگتر کشیدین.» آقا اصرار داشت که نقاشی او بیشتر به لاله شبیه است. در حال گفتوگو بودیم که برای جویا شدن نظر خانم به او نگاه کردیم و دیدیم از شدت خنده اشک از چشمهایش جاری شده.
تنها آمده بود سفر. بسیار کُند حرکت میکرد و بیشتر وقتها از گروه جا میماند. ظاهرش خیلی رو پا بهنظر میرسید، اما موقع راهرفتن اصلا اینطوری نبود. همان ابتدای سفر شمارهی همراهش را گرفتم و شمارهی خودم را برایش نوشتم. خوشسروزبان و دلنشین بود. از جوانیاش خاطرات زیادی تعریف میکرد و شعر زیاد میخواند. اهل غر زدن هم نبود. روز سوم سفر برای گشت روزانه در شهر به همسفران چند پیشنهاد دادم که پیشنهاد بازدید از باغ پرندگان را پذیرفتند. دو مینیبوس دربست گرفتیم و راهی باغ پرندگان شدیم. مسافران را یکبهیک از ورودی باغ عبور دادم و رفتم تا بلیتهای الکترونیکی سوخته را تحویل بدهم و پیشپرداختی را که گرویی داده بودیم، پس بگیرم. همهی این پروسه دهدقیقه هم نشد.
نیمساعت گذشت. همسفرانم خوشحال و راضی یکییکی از باغ خارج میشدند. گروه کامل شده بود، فقط یکی کم بود؛ همان آقای مسن. دهدقیقه وقت اضافه سپری کردیم به این خیال که شاید آرام راه رفتنش باعث تاخیرش باشد. به گوشی همراهش زنگ زدم، مرا به خاطر نیاورد. بدبختی، گوشش هم نمیشنید. بعد از کلی توضیح فهمید کی هستم ولی نمیدانست کجاست. انگار که حوصلهی توضیح نداشته باشد، گوشی را قطع میکرد. بعد از چهار بار تماس گرفتن، گفتم گوشی را بدهد به اولین عابری که از کنارش میگذرد.
از مسافرانی که میخواستند سریعتر برگردند هتل، خواستم با یکی از مینیبوسها راهی شوند. همه میگفتند ما میمانیم تا این آقا پیدا شود. بالاخره دو جوان موتورسوار او را به ما رساندند. خیلی سرحال، تَرک آن دو نفر روی موتور نشسته بود. کمر جوان جلوییاش را محکم گرفته بود. کلاه کاسکتی هم به سر گذاشته بود و حالتش طوری بود که انگار یک جوان بیستوپنجساله است که در مسابقهی موتورسواری شرکت کرده. چیزی که ازش میدیدیم اصلا با آنچه قبلا دیده بودیم نمیخواند. صحنه جوری بود که همهمان ناخودآگاه به خنده افتادیم. بعدا متوجه شدیم که آقا از پرندهها خوشش نمیآید و در همان چنددقیقهای که برای پسدادن بلیتها دور شده بودم، از باغ بیرون آمده. او را جایی پیدا کرده بودند که فاصلهی بسیار زیادی با پارک داشت. اینکه چطور با آن قدمهای آهسته چنین مسافتی را رفته، برایم جالب بود.
در سفری دیگر باز با او همسفر شدم. اینبار با خانم همکار مُسن خود آمده بود. هر دو همسرشان را از دست داده بودند. خانم برایم تعریف کرد که قصد ازدواج دارند ولی بچههای خانم راضی به این وصلت نیستند و بیخبر از آنها به این سفر آمدهاند.
رفته بودیم آستارا. وقت آزاد سفر بود و همسفران فرصت داشتند تا از بازار ساحلی خرید کنند یا کنار دریا قدم بزنند. همراه چندنفر از همراهان، نزدیک اتوبوس ایستاده بودیم تا باقی گروه برسند. به دریا خیره شده بودم که ناگهان یکنفر بلند فریاد زد: «خدا!» کمی مکث کرد و با صدایی آرامتر گفت: «چرا صدام رو نمیشنوی؟» رویم را برگرداندم. یکی از مسافرها بود، خانمی حدودا چهلوپنجساله که مدام جیغ میزد. گاه و بیگاه، چه در خواب چه در بیداری، فریاد میزد و با هر فریادش بند دلم پاره میشد. از علت کارش سر درنمیآوردیم. برای اینکه مسافران متوجه جریان بشوند و بتوانند با قضیه کنار بیایند، خواهرزادهی این خانم که همراهیاش میکرد، جزئیات ماجرا را برایمان توضیح داد. اینکه زمان جنگ، مادرش در آبادان شهید شده بود، آنهم در آغوش او و با پیکری بدون سر.
بیاختیار به طرفش رفتم. دستانش را محکم گرفتم و گفتم: «بیاین با هم فریاد بزنیم. صدای شما آرومه، شاید صدای شما به گوشش نمیرسه.» و بعد با صدایی بلند گفتم: «خدا!» چند دقیقه بعد دیگر همسفرانم، خانم و آقا با ما همراه شدند و با شمارش من چندبار همه فریاد زدیم: «خدا!» از حسن اتفاق آن روز زیاد شلوغ نبود. اتوبوس هم با قدری فاصله از محوطهی پرتردد پارک شده بود. حال خوبی داشتیم. به محبوبه نگاه کردم، نگاهش آرام بود و لبخند میزد. حالا دیگر همصدا داشت.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.