اين عيد سعيد باستانی

عکس: آرش اکبری

یک مکان

سه‌روز در يك فروشگاه كارت‌پستال

زماني كارت‌پستال براي خودش شأن و جايگاهي داشت و كارت‌پستال خريدن براي خيلي‌ها، مثل سبزه انداختن و هفت‌سين چيدن، جزوي از آيين استقبال نوروز بود. بعد عصر ديجيتال آمد و كاغذ در ادامه‌ي عقب‌نشيني از عرصه‌هاي مختلف، خودش را از دنياي «تبريك‌»ها هم كنار كشيد. حالا انگشت‌ها روي كليد‌هاي موبايل يا موس حركت می‌کنند و چندثانيه بعد، يك متن در لباس كدهاي الكترونيك براي ده‌ها يا صدهانفر فرستاده مي‌شود. ديگر كمتر كسي ميان قفسه‌ها چشم مي‌چرخانَد تا قابي براي دوست يا عزيزش پيدا كند يا خودكاری برمي‌دارد تا سال نو را با خط و جمله‌هاي خودش، ولو پيش‌ساخته، تبريك بگويد.

سه‌روز از بهمن امسال، حوالي برفي كه تهران و خيلي از شهرهاي ديگر را سفيدپوش كرد، رفتيم به كارت‌پستال‌فروشي يساولي در خيابان انقلاب كه هنوز خيلي حال‌وهواي عيد نداشت، و از رهگذران خيابان خواستيم داخل بيايند، يك كارت به قصد هديه‌دادن انتخاب كنند و با آن عكس بگيرند. از آن‌ها كه قبول كردند، پرسيديم كارت را براي چه‌كسي برمي‌دارند و آيا چيزي هم روي آن مي‌نويسند؟ و اگر بگوييم فكرش را مي‌كرديم كه مخاطبِ اين‌همه داستان و احساس خواهيم شد، دروغ گفته‌ايم. روايت‌هايي كه تلخ يا شيرين، همگي از سپر گرفتاري‌ها و دغدغه‌هاي زندگي روزمره مي‌گذرند و به «دوست داشتن» مي‌رسند.

اين مجموعه، گزيده‌اي است از عكس‌ها و داستان‌هاي حدود چهل رهگذر كه در اين سه‌روز دعوت ما را قبول كردند، قصه‌هايشان را به ما دادند و يك كارت ناقابل، هديه گرفتند كه هديه بدهند. از مدير فروشگاه يساولي كه فضاي كارش را در اختيار ما گذاشت و همراهي‌مان كرد، صميمانه تشكر مي‌كنيم.

سرمای هوا همه را غافل‌گیر کرده. آدم‌های رودست‌خورده با لباس‌های کم، قدم‌ها را تندتر از معمول برمی‌دارند و نگاه‌شان پی تاکسی‌هایی است که پشت‌هم پر مي‌شوند و از مقابل‌شان مي‌گذرند. فقط هوا نیست که امروز مرامش را عوض کرده، چهره‌ي میدان هم با روزهای قبل و بعد فرق می‌کند. علاوه بر آن‌هایی که اين‌جا مسیر عبورشان است و می‌دوند تا خودشان را به نقطه‌ي دیگری از شهر برسانند، و آن ‌جمعیتِ بیشتر دانشجو و اهل کتاب كه پاتوق‌شان اين‌جاست، هم پلیس و سرباز زیاد است و هم آدم‌هاي مسن‌تری که آمده‌اند سبد کالایشان را از جایی همین حوالی بگیرند و بیشترشان هم دست خالی برمی‌گردند. پیرمردها و پیرزن‌هایی که سلانه‌سلانه و پیچیده در شال و کلاه و پالتو، ساک‌هایشان را به‌دنبال می‌کشند و بخار بازدم‌شان را از زیر روسری‌ها و شال‌هایی که تا روی بینی بالا کشیده‌اند، بیرون می‌دهند. بدون استثنا تا سلام‌شان می‌کنیم لبخند می‌زنند و می‌ایستند ببینند حرف حسابت چیست. جوان‌ترها عجله‌شان بیشتر است. حتی وقتی دارند قدم‌زنان و سرخوشانه ردمی‌شوند، به محض این‌که به‌شان بگویی ازشان چه می‌خواهی، یک‌هو پا تند می‌کنند و می‌گویند وقت ندارند.
 


 
پير يا جوان، سراغ هر کس می‌رویم کلمه‌ي «کارت» را چندبار تکرار می‌کند و آخرش می‌پرسد: «کارت برای ‌چی؟» یادشان رفته چيزي به اسم کارت‌پستال هنوز وجود دارد و می‌شود هدیه داد. بعضي‌ها البته آشناترند و با چند جمله متوجه ماجرا می‌شوند. مثل اين سرباز بیست‌وسه‌ساله‌ای که اصالتش کرد است و خانواده‌اش ساکن ارومیه‌اند. تمام مدت دست‌هایش را کرده در جیب شلواري که کمی تیره‌تر از چشم‌های سبزش است و لبخند معذبی می‌زند. بعید است برای پیدا‌کردن لباس مناسب در خدمت، دردسر چندانی کشیده باشد، این‌قدر که لاغر است و هر لباسی تنش می‌رود. ولی با همين هيكل، عشق دعواست. خوابش را هم زیاد می‌بیند. آن‌هایی که به خوابش می‌آیند خیلی زرنگ‌اند و معمولا ازشان کتک می‌خورد اما همین‌که گاهی نوبت او هم بشود، برايش کافی است تا خواب‌های جنگی‌اش را دوست داشته باشد. حرف ازدواج که وسط مي‌آيد لبخند پهنی می‌نشیند روی صورتش و خط‌های عمیق گوشه‌ي چشمش عمیق‌تر می‌شود. دخترِ همسایه‌ی دوستش را دوست دارد. یک‌بار هم در خانه‌ي همان‌ها باهاش حرف زده. فعلا فقط به مادرش درباره‌ي دختر گفته. مادر چندتایی سوال پرسیده و او هم چيزهايي را كه می‌دانسته گفته، نه از آن حرف‌های جدی که یعنی بروند خواستگاری. فقط همین‌که دیده و خوشش آمده. مادرش را بیشتر از پدرش كه کارگر است دوست دارد و همه‌چیز را به او می‌گوید. همه‌چیز را. خدمتش که تمام شود برمی‌گردد ارومیه و یک مغازه‌ي پوشاک‌فروشی باز‌می‌کند. پول‌هایی را که از بچگی با کارگری و كار تابستاني جمع کرده می‌ریزد توی مغازه و تازه آن‌وقت می‌تواند جدی‌تر به دختر فکر کند. ولي فعلا جرات خانه‌رفتن ندارد. اگر برود ممکن است مادرش دوباره پشت‌سرش گریه کند و آن‌وقت دیگر دلش راضی نمی‌شود برگردد تهران و خدمتش را تمام کند. همان یک‌باري که مادرش موقع آمدن او گریه کرده، هنوز حالش را بد می‌کند. وقتي پيشنهاد ما را مي‌شنود، آرام و با طمانینه به ردیف کارت‌های روی دیوار نگاه می‌کند و سفره‌ي هفت‌سين با لاله‌هاي بلور را برمي‌دارد که وقتی برگشت، بدهد به مادرش. موقع عکاسی، کلاهش را می‌گیرد جلوی جیب پیراهن که اسمش پیدا نباشد. از مغازه كه بيرون می‌رود، انگار یادش آمده باشد عجله دارد، خیلی زود در پياده‌رو ناپديد می‌شود.
 
 

KART 42-1-khaam

 
سراپا مجهز به کلاه و کت و… نزدیک قفسه‌ي کارت‌ها ایستاده، هرچند کاری به آن‌ها ندارد و کتاب‌های طراحی را می‌بیند. از پشت عینک، نگاه درشتش را می‌دوزد به من و پیداست دارد فکر می‌کند. «کارت؟ برای چه؟» بعد، دستي به ریش بلندش می‌کشد و با صدای پر و بم می‌گوید: «برای دوستم برمي‌دارم. گاهی با هم جروبحث‌مان می‌شود این‌قدر که آرمان‌گراست. من هم بوده‌ام. همه‌ي ما آرمان‌گرا بودیم ولی به‌نظر من الان دیگر جواب نمی‌دهد.» و می‌خندد. رفاقتش با این دوست که نویسنده‌ي ادبیات نمایشی است و سه چهارتا کتاب منتشر کرده، چهل‌وپنچ‌ساله است و روز اولی که او را دیده، برای همیشه در ذهنش حک شده. عین روز ازدواج یا روز بچه‌دارشدن. « دانشگاه صنعتی سمنان درس می‌خواندم. نمایش‌نامه‌ای نوشته بودم و اطلاعیه‌ای زده بودم به دیوار که اگر کسی می‌تواند بیاید بازی کند. از یک کلاس خیلی‌ها اسم نوشتند. از کلاس آن‌ها فقط او اسم نوشته بود. ثبت‌نامی‌های آن‌یکی کلاس را رها کردم و با او آشنا شدم. تمام این سال‌ها باهم دوست بوده‌ايم و کار كرده‌ايم. من یک آموزشگاه نقاشی در سمنان دارم. دوازدهِ شب می‌خوابم، صبح ساعت چهار بیدار می‌شوم تا شش، شاهنامه می‌خوانم، بعد می‌خوابم تا هشت و بعد می‌روم آموزشگاه. یک کار نمایشی هم هست که داریم باهم کار می‌کنیم.» مكثي مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «از ویژگی‌های خوبش، انسان‌دوستانه بودن کارش است و جهان‌بينی و تحلیلش از زندگی. همیشه غصه‌ي مردم تنگ‌دست را می‌خورد. اما آرمان‌گرا هم هست. یک شب بهش گفتم تو یک آرمان‌گرای مزمنی. باید کوتاه بیایی. اما می‌گوید نمی‌توانم.» کارت را برای او برمي‌دارد. عكس يكي از دروازه‌هاي تخت‌جمشيد است.
 
 

اين عيد سعيد باستانی

 
صبح زود بود و مادربزرگ کسالت داشت و از رخت‌خواب نیامده بود بیرون. او رفته بود به حیاط باغ بزرگ، دست و رو بشوید که مادربزرگ نگرانش شده بود و صدایش کرده بود ولي او نگاهش به درخت چنار بود و کلاغي كه انگشتر به منقار، بالایش ورجه مي‌كرد. این‌ها را دختر سی‌و‌دوساله‌اي می‌گوید که ماسك زده و برخلاف چهره‌ي مصمم و جدی‌اش، چشم‌های نامطمئنی دارد. اولش خیلی جدی درباره‌ي این‌که این کارها برای چیست، سوال می‌کند اما وقتی مطمئن می‌شود می‌گوید او هم کارت می‌خواهد و شروع می‌کند به تعریف كردن قصه‌ي آن روزي كه انگشترش موقع شستن دست و رو، افتاد و کلاغ، تندی آن را به نوک گرفت و پريد بالای چنار. دختر از درخت رفت بالا ولي از سروصداي كلاغ ترسيد و چنددقیقه بعد مادربزرگ به شنيدن صدای گرومپِ افتادن چيزي، خودش را رساند بالای سرش و دختر دیده بود كه اشک مثل چشمه از چشم‌های مادربزرگ سرازیر است. از چهارسالگی تقریبا پیش مادربزرگ زندگی کرده و او را جاي مادرش مي‌شناسد. حالا مادربزرگ پیر شده است. خواهرهای كوچك‌ترش خیلی زودتر مرده‌اند و او گاهي می‌خندد و می‌گويد: «نکنه خدا من رو يادش رفته!» از باغ رفته و با دایی دختر زندگی می‌کند و نگران آينده‌ي اوست. هربار که نوه‌ای ازدواج می‌کند، می‌گويد: «کِی باشه عروسی تو رو ببینم.» اين‌جا لب‌های دختر می‌لرزد. مقنعه‌اش را می‌کشد جلو و می‌گوید: «این آخرا امتحان داشتم. قرار بود دو سه‌روز دیگه برم مشهد دیدنش. اما نشد.» قرآنش را خوانده و به دايي گفته از آب ردش کنند و تمام کرده. انگشتش را می‌برد سمت چشمش. کارت را برای او می‌خرد که جای مادرش بود و به یاد او تا آخر عمر نگهش‌می‌دارد. نقاشي يك پنجره‌ي چوبي مشبك است با كلي گلدان گل جلويش.
 
 

KART 42-2-khaam

 
يك دسته كاغذ دستش گرفته و بی‌صدا به طرف آن‌ها که می‌روند و می‌آیند، دراز مي‌كند. حرفه‌اش لوله‌کشی بوده اما فعلا کارش این است که از نُه صبح تا شش بعدازظهر بيايد اين‌جا تبلیغ پخش کند. زياد از كارمان پرس‌وجو نمي‌كند و بین کارت‌ها دنبال آثار تاريخي می‌گردد. می‌گوید: « باید به پسرم بدم دیگه.» پسرش دارد لیسانس می‌گیرد و اگر در امتحانش قبول شود و کاری که دنبالش است جور شود، خیلی خوب است. يك پسر ديگر هم دارد كه پيش‌شان نيست. «اون‌يكي رو براش زن گرفتم، کجا؟ بوشهر! پدر دختر گفته بود اگه دختر ما رو مي‌خوای باید بیای اون‌جا. دیگه اونم رفت.» کارت را نگاه می‌کند و می‌گوید: «این پسرم نزدیکه. واسه همین می‌فرستم.» موقع رفتن كلاه بافتني‌اش را سفت مي‌كند و مي‌گويد اگر كار سراغ داشتيم خبرش كنيم. مي‌گويد نگهباني ساختمان هم مي‌كند.
 
 

KART 42-3-khaam

 
شصت‌ساله است با قد کوتاه و چادر سياهي كه به قرمز می‌زند. چشم‌های درشتش پر از شیطنت و شوخ‌طبعی است. می‌پرسد: «کارت؟ کارت چی؟ یعنی چی؟ مَه کارت برا چیمه؟» بعد خیلی راحت شروع می‌کند از خودش حرف‌زدن: «دو تا پسر دارم، مُرده‌ن. بزرگه تصادف کرد، اون‌یکی قلبش مریض بود. الان چهارتا بچه یتیم گردنمه. کوچیکه بچه نداشت اما بزرگه که مُرد، عروسه گذاشت‌شان جا و رفت. گفت به من مربوط نیست. بفرست‌شان برن کوچه، من نمی‌تانم جمع‌شان کنم. بچه‌ها ماندن گردن من. دوتا دختر هم دارم. یکي که شوهر کرد، شوهرش معتاد شد. اونم طلاق گرفت با یک بچه برگشت پیش من. ماهی سیصد تومن کرایه خانه می‌دم، یکی رَم نداریم یک دانه نان از این در برای ما بیاره تو. گرفتار شدیم.» جلوي دوربين، می‌خندد و رویش را برمی‌گرداند: «عکس برا چیته؟ من به چه درد می‌خورم؟ هیشکی مَه رو دوست نداره.» و بعد دوباره درِ دلش باز مي‌شود: «والله! خانه‌مانم این‌جا نیست. کرجی‌ام. از صبح که می‌آم تا چهار، خیلی که زیاد شه می‌شه بیست‌تومن. پول آب و برق و گاز و بدبختی؛ سیصدتومنم کرایه خانه می‌دم. خودمانم پنج‌نفریم. سه‌تا بچه مال پسر، یکی مال دختر، خودمانم دوتا؛ شیش‌تا. شوهرم شیش‌سال پیش رفته. دخترم یک جایی که کار می‌دن، آن‌جا اسمش را نوشته. اگه کار باشه می‌فرستن دنبالش. فعلا که نیست.» از روي قفسه، نقاشي يك گلدان گل سرخ را برمي‌دارد و مي‌گويد: «این کارته می‌گیرم برای دختر خواهرم. ده‌سالشه. کرمانشاه زندگی می‌کنن. خواهرم از من کوچک‌تره. شوهر داره، وضع‌شان خوبه. نمی‌دانن من چی‌کار می‌کنم. نمی‌گم به‌شان. من گدا نبودم خب. الان بیچاره شدم. کسی نیست خرجمانه بده، ای‌کاره می‌کنم. درست نیست دستت پیش کسی دراز باشه. چاره ندارم. پسرم گفت بیا کرج خودم خرجتانه می‌دم. آمدم پسرم مُرد، بیچاره شدم.» دمِ آخر می‌پرسد: «برامان بد نشه؟» منظورش همین حرف‌هایی است که زده و عکسی که گرفته. بعد تندوفرز پله‌ها را می‌رود بالا، چهره‌اش مخفی می‌شود و فقط دستش را می‌شود دید که پاکت كارت را جور معذبی نگه‌داشته. انگار بترسد کارت بشکند یا خراب شود. انگار بترسد كارت ربطي به او نداشته باشد.
 
 

KART 42-4-khaam

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.