تهران، هيچوقت «جنگزده» نشد. گاهي اگر هواپيمايي خطر ميكرد و هزار كيلومتر در خاك ايران پيش ميآمد و خودش را به پايتخت ميرساند، چراغها خاموش ميشدند و آژيرها به صدا درميآمدند و ضدهواييها رو به هدف كوچك و سريعي در آسمان به كار ميافتادند و صداي انفجاري در هوا يا زمين بلند ميشد و تهران بارقهاي از اتفاقات جنوب و غرب كشور را به چشم ميديد. اما دهم اسفند ۶۶، حوالي ساعت شش و سيدقيقهي بعدازظهر،یک موشک صفیرکشان آسمان پایتخت را شکافت و در ميان بهت چشمها و گوشها، وسط شهر نشست. موشكها تا آخر فروردين به فرود ناغافلشان در گوشهوكنار تهران ادامه دادند و نوروز ۱۳۶۷، به اين ترتيب براي پايتخت و ساكنانش رنگوبوي ديگري پيدا كرد. بعضيها داغدار شدند يا سقف بالاي سرشان را از دست دادند، بعضيها شهر را به مقصد خانهي دوستان و آشنايان در جاي امنتری ترك كردند، بعضيها هم ماندند و زير لايهي غريبي از هيجان و خطر، زير سايهي موشكي كه هر آن ممكن بود بر سرشان فرود بيايد، به زندگي ادامه دادند: شبها خوابيدند و صبحها بيدار شدند و سركار رفتند و عيد كه نزديكتر شد، خانهتكاني كردند و ماهي قرمز خريدند و سبزه انداختند و سر سفره، دعاي تحويل سال خواندند. برايشان مهم نبود كه «آغاز سال يكهزار و سيصد و شصتوهفت» را از تلويزيون خانه ميشنوند يا از بلندگوي پناهگاه، جايي كه يك فرش كوچك، قلمرو خودماني هر خانواده بود.
عكسها و متن زير، روايت ساسان مویدي، عكاسِ آنموقعِ موسسهي سروش از نوروز ۶۷ تهران است.
یک موشک خورده بود به افسریه، عمل نکرده بود. عکسش اینجا هست. داشتند خنثایش ميكردند و نزدیک چهارصد نفر آمده بودند تماشا کنند. هرچه نيروي انتظامي ميگفت برويد و هشدار ميداد كه اگر منفجر بشود چنينوچنان ميشود، كسي تكان نخورد. تا آخرش ماندند و موشك خنثيشده را بدرقه كردند. نمیترسیدند واقعا.
اولین موشک که دهم اسفند خورد به تهران، خانه بودم. دوتا پسرم خوابیده بودند. ما داشتیم شام میخوردیم که صدا آمد. من ديدم این صدا با بمباران فرق دارد. گفتم: «شما بلند شويد برويد کرج، من هم بعدا میآيم.» خانمم را همراه بچهها با آژانس روانه كردم. خودم رفتم ببينم چهخبر شده. يكي خورده بود هفتتير، پشت مسجدالجواد(ع) كه بيتا و پرهام ابراهيمي با مادرشان شهيد شدند. تا آخر شب دوبار ديگر هم زد. يك پيكان داشتم. فردا شبش رفتم خيابان هفدهشهريور، ماشين را فروختم دويستهزار تومان. هشتادتومانش را نقد گرفتم و بردم براي خانمم كه بروند تبريز تا خودم بتوانم با خيال راحت كار كنم.
عكاس مجلهی سروش بودم اما آن پنجاهروز، مقرّمان شده بود ساختمان ستاد تبليغات جنگ در خيابان ميرعماد. ستاد خبر ميداد كه كجا را زدهاند و من هم با موتوري كه بهمن جلالي خدابيامرز بهام قرض داده بود، خودم را ميرساندم به محل. تا آخر فروردين صدوسي، چهلتا موشك زد كه تقريبا از محل اصابت همه عكس گرفتم. كل پنجاهروز را تهران بودم بهجز چهلوهشتساعت كه سرِ بمباران شيميايي حلبچه براي عكاسي رفتم آنجا و آن دو روز هم موشك نزد! يعني يكي زد كه عمل نكرد.
اين طرف عيد، بهمان ماشين و بيسيم دادند. تهران هم بعد از تعطيلي ادارهها و مدرسهها، خيلي خلوت شده بود. اين بود كه گاهي حتي زودتر از نيروهاي امداد و انتظامي ميرسيديم. سبلان را كه زد، من و آقاي نعيمي باهم رسيديم. خيلي خراب شده بود. رفتيم جلو ديديم آن پايين لاي آوارها يك چيزي جم ميخورد. نزديك شدم ديدم يك بچهي پنج ششماهه است. آوردمش بيرون، مثل فيلمها زدم پشتش، گريه كرد و نفسش بيرون آمد. همان موقع امدادگرها آمدند و بردندش بيمارستان. چندوقت پيش از روايت فتح زنگ زدند گفتند يك فيلم از او ساختهايم، بيا ببين. توي يك اتاق، كامپيوتر گذاشته بودند و زيرسيگاري و پنجره را هم باز كرده بودند چون ميدانند سيگار ميكشم. نشستم به تماشا. ديدم پسرك براي خودش مردي شده. خيلي گريه كردم آن روز.
مادرم رفته بود فشم. خواهرم برده بودش باغ یکی از آشناها. قبل از اینکه برود فریزر را براي من و برادرم پرکرده بود. هفت هشتروز از موشکباران گذشته بود که آمدم خانه دیدم میز ناهارخوری را برده كنار ديوار، زيرش لحاف و تشك انداخته، رادیو را گذاشته بغلدستش، وسایل برادرم را چیده دورش و اينطوري یک پناهگاه برای او درست کرده. وقتی داشت کتلت آماده میکرد، ازش عکس گرفتم. خدا رحمتش كند. نزديك عيد از آن خانهي ميدان خراسان، آمدیم شهرکقدس، یکسری ساختمانهای نیمهکاره بود كه یکیشان تمام شده بود ولی تحویل نداده بودند. شانزده طبقه بود و ميگفتند اگر موشك بخورد، از طبقهي چهارم به بالا طوري نميشود. یک واحدش را در طبقهي ششم اجاره کرديم و كلي از فاميلها را گفتيم بيايند در اتاقها ساكن شوند. عيد را همه دور هم آنجا بوديم. سالتحويل نزديك ظهر بود. راديو را گذاشته بوديم وسط هال و دورش نشسته بوديم و گوش ميكرديم كه كِي اعلام ميكنند.






