وقتی کنار دست رانندهای ماهر نشسته باشید، تا خودتان دقت نکنید متوجه عوضشدن دندهها نمیشوید، با هر ترمز و گاز به جلو و عقب پرت نمیشوید و سر پیچها احساس بیتعادلی نمیکنید. هنگام خواندن یک داستان خوب هم نباید این اتفاقها برای خواننده بیفتد، نباید مدام احساس کند ماشین داستان توی چاله افتاده است، روایت داستان پرش دارد و با هر تغییر موقعیت، تعادل کار از دست نویسنده در میرود. مگر اینکه این پرشها بخشی از شگرد و ساختار داستان باشد که البته این موضوع دیگری است. اما در یک داستان خوب، تغییر زمان و مکان نباید سکته و پرش ایجاد کند. برای این کار نیازمند چوب جادویی هستید که در چشمبههمزدنی خوانندگان شما را از این سوی کرهی زمین به سوی دیگر آن ببرد، به گذشته و آینده رفتوآمد كند و از ذهن و خیال شخصیتی به رویا و نگاه شخصیتی دیگر برود، بیآنکه سرنشینان داستان شما سرگیجه بگيرند و مدام به جلو و عقب پرتاب شوند.
نویسندگان بزرگ برای پيوند دادن موقعيتهاي متفاوت در داستان، معمولا از شگردی استفاده میکنند که ميتوان آن را «گَشتار» نامید. این گشتارها چیزهایی هستند که دو موقعیت متفاوت داستانی را بیآنکه پرش آشکاری بینشان احساس شود، بههم وصل میکنند. مثل واشری پلاستیکی بین دو قطعه که مانع سایش آنها میشود یا پلی که مردم را از یک سوی رودخانه به سوی دیگر آن میبرد. گشتارها به صورتهای مختلفی عمل میکنند. مثلا برای لحظهای حواس خواننده را از موقعیتی که در آن بوده پرت میکنند تا ذهن او آمادهی پذیرش موقعیتی جدید شود. یا دو نقطهی مشابه را در دو موقعیت متفاوت بههم وصل میکنند. مثلا در نظر بگیرید داستانی همزمان در تبریز و یزد در حال رخ دادن است، شخصیت داستانی که در تبریز اتفاق میافتد از پنجره بیرون را نگاه میکند، سپس نویسنده برای رفتن به موقعیت شخصیتی که در یزد حضور دارد، او را کنار پنجرهای دیگر قرار میدهد که از نزدیک آن عبور میکند یا به بیرون نگاه میکند. اینجا «پنجره» نقش گشتار یا واسطهای را بازی میکند که دو موقعیت تبریز و یزد را بههم پیوند میزند. البته در داستانهای خوب این گشتارها بسیار زیرپوستی و ناپیدا هستند، طوری که عموما خوانندگان حتی متوجه وجودشان نمیشوند و در لحظهی خواندن داستان احساس میکنند بهآسانی همراه تخیل نویسنده به هر نقطهای که او اراده کرده، سفر کردهاند.
گاهي يك توصيف مشترك دو موقعيت متفاوت را بههم پيوند ميدهد.
به این برش از داستان «رادی» نوشتهی ولفگانگ بورشرت توجه کنید:
رادی لبهی تختم نشسته بود و کف دستهایش را به زانوهایش میکشید. آهسته گفت: «میخوام خواهش کنم یه لطفی در حقم بکنی. ولی لطفا نخند. با من بیا.»
«به روسیه؟»
«آره، خیلی سریع میرسیم. فقط برای یه لحظه. چون تو من رو خیلی خوب میشناسی. خواهش میکنم.»
دستم را گرفت. دستهایش یخ بودند. کاملا سرد بود. کاملا بیحال، کاملا سبک.
میان چند درخت توسکا ایستاده بودیم. یک چیز روشن آنجا دراز کشیده بود. رادی گفت: «بیا. من اونجا دراز کشیدم.»
«اندوه عیسی»، ولفگانگ بورشرت، سیامک گلشیری، انتشارات نقش خورشید
این داستان سرباز مردهای است به نام رادی که بعد از پایان جنگ به سراغ دوست خود در آلمان آمده است تا او را به جنگلهای توسکا در سیبری ببرد و باقیماندههای جسدش را به او نشان دهد و از او بخواهد خاک آنجا را بچشد و بگوید چه مزهای دارد. نیمی از این داستان در آلمان و نیمی دیگر در روسیه میگذرد. نویسنده در بخشی که این دو موقعیت متفاوت را بههم پیوند میزند، از نوعی گشتار استفاده کرده است. او با چند جملهی کوتاه و توصیفِ دستِ بیوزن و سرد رادی، توجه خواننده را از موقعیت اولیه در آلمان منحرف میکند و بیدرنگ او را به موقعیت دوم در جنگلهای روسیه میبرد. در این بخش از داستان جملههای «دستهایش یخ بودند. کاملا سرد بود. کاملا بیحال، کاملا سبک.» کاربرد پلی را دارند که بدون پرش ما را از آلمان به روسیه میبرد. حد فاصل میان آلمان و روسیه فقط يك لحظه فراموشی است که نویسنده با زوم کردن دوربین خود روی دستهای رادی، آن را به دست آورده است.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.