آب

Mary Cassat (بخشی از اثر)

داستان

جرارد با ناباوری، شبیه پلیس‌ها می‌‌پرسد: «پس يعني از اين شكلي كه زندگیت پيش مي‌ره راضی نیستی؟» جرارد دانشجوي دكتريِ تاریخ هنر و دستیار تدریسِ بِنا در دپارتمان هنر است، هرچند اختلاف سنی چندانی ندارند. هردو در دفتر کار بِنا نشسته‌اند، اتاقی که قفسه‌های خالی‌اش را مي‌شده با گلدان‌ها و کتاب‌های بیشتری پر کرد. بِنا فکر می‌کند که لابد قفسه‌هاي خالي اتاقش دارد دپارتمان تاريخ هنر را به شك مي‌اندازد كه نكند او توي اين خط‌ها نيست. بنا سعی كرده به شوخي برگزار كند؛ گفته كه قصد دارد قفسه‌ها را با آدمك‌ها واسب‌هاي چيني پر كند كه سينه‌هايشان با زنجير طلا به‌هم وصل است. اما به‌نظر آن‌ها شوخی با‌مزه‌ای نیست. جرارد می‌گوید: «تو، محقق بی‌نظیر امپرسیونیسم. اصلا متوجه نمي‌شوم.»

بِنا مساله را سبك‌سنگين مي‌كند. هروقت اسم پیش‌بردن زندگی مي‌آيد، توي ذهنش به کشیدن ارابه‌ای پشت‌سرش فكر مي‌كند، با زين‌ و يراق و دهنه و افسار. با لبخندی به جرارد می‌گوید: «زندگی به آب می‌ماند، آبی که در جست‌وجویش هستی اما نوشیدنش محال است.» همه‌ي كتاب‌هايش هنوز توي خانه‌اند، هنوز از كارتن درنيامده‌اند.

لبخند عصبی جرارد، ردیف دندان‌هایش را مثل شانه‌ای بزرگ و پلاستیکی به نمایش می‌گذارد. می‌گوید: «آدم ناشُکری هستی.» بِنا صاحب چیزهایی است که جرارد آرزوی داشتن‌شان را دارد. اختیارِ تام، کُرسی ثابت و دفتر کاری با نمایي خوب. به دریاچه. به مرغابی‌ها. بِنا یک‌بار گفته بود مرغابی‌ها پرنده‌های جالبی نیستند. چطور ممکن است بِنا ناراضی باشد؟ از کجا می‌داند که زندگی کنونی‌اش همان چیزی نیست که در پی‌اش بوده؟ چطور می‌تواند بگوید مقاله‌های مرجعی که درباره‌ی مِری کسِت نوشته مثل یک‌عالم مرغابی مرده از آسمان جلوی پایش افتاده‌اند؟ و تمام مقاله‌های هنری را بازی زبانی ساده‌ای بداند که با شور و حرارت شکل می‌گیرد و کمی بعد در تاریکی محو می‌شود؟

بِنا پرخاش‌گرانه می‌گوید: «شاید من ناشکر باشم، اما تو هم گستاخ شدی.» هنوز هم از جرارد خوشش می‌آید، حتی هنوز کمی برایش جذاب است، ژاکت آبی‌اش، جایزه‌های کوچکی که سر چیزهای جزئی برای دانشجوهایش می‌خرد؛ انگار در مسابقه‌ی شکسپیرشناسی باشد، با به خاطرداشتن تاریخ روزها و سال‌ها و اسم سگ‌ها و نوکرهای شخصیت‌های تاریخی همه را غافل‌گیر می‌کند. هرچقدر هم که جرارد گستاخ بوده باشد، حالا بِنا از حرفی که زده پشیمان است. شاید خودش باعث می‌شود آدم‌ها از او دوری کنند. بی‌آن‌که بخواهد کاری می‌کند که مردها می‌روند و دیگر پشت‌سرشان را هم نگاه نمی‌کنند، می‌اندازدشان توی ماشینِ بدخلقی‌اش و ول‌شان می‌کند به سمت معدن‌ها، آشغال‌ها، لاشه‌های کوچک و بی‌نام‌ونشانِ آب.

جرارد می‌گوید: «خب فکر کنم منظورت این است که بروم.» باغرور بلند می‌شود و بی‌خداحافظی از دفتر بِنا بیرون می‌رود، آبی‌ها و سبزهایش مثل نیلوفرهای آبی ژیوِرنی‏[۱]‎ رنگ پس می‌دهند.
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.

* ‌اين داستان در سال ۲۰۰۰ با عنوان Water در مجموعه‌ي The Collected Stories of Lorrie Moore چاپ شده است.

  1. ۱. زادگاه مونه، نقاش امپرسیونیست. اشاره‌ي نويسنده به نقاشی مونه از نیلوفرهای آبی ژیورنی است. [⤤]