تمام اتفاقهای عجیبوغریب کمی پس از جشن تولد هجدهسالگیاش شروع شد. زمانی که تازه میخواست فكر كند شاید زندگیاش کمکم دارد كاملا مال خودش میشود.
تازگیها احساس میکرد که مردم مخفیانه نگاهش میکنند یا با دیدنش روی برمیگردانند.
حتما خیالاتی شدهام، عجیبه!
مطمئن بود که ظاهرش تغییر نکرده است. از دوازدهسالگی به بعد مدام قد کشیده بود و حالا به یکمتر و هفتادوهفت سانت میرسید و حدود شصتویک کیلو وزن داشت که در سن او کاملا طبیعی بود. گاهی موقع اصلاح، صورتش را میبرید ولی بهنظر نمیرسید که این بریدگیها دلیل آنهمه نگاه یا آن رویبرگرداندنها باشد. لباسهای همیشگیاش را میپوشید: شلوارهای گشاد و شل، تیشرت مشکی آستینبلند و کتانیهای سایزِ ده. وقتی هوا سرد میشد، علاوه بر اینها ژاکت بنفشرنگ مدرسهاش را که با حروف برنزی بر رویش نوشته شده بود «تیم دانشجویی مونتآلیو» میپوشید و بهجای کتانیهایش، پوتینهای سربازی به پا میکرد. بیشتر وقتهایی كه واکمنش را همراه داشت حواسش کاملا جای دیگری بود. وقتی هدفنها را از روی گوشش برمیداشت و موزیک ضربی و سنگین محو میشد، دنیا، دنیایی که به بزرگترها تعلق داشت، دنیایی که طراحیشده و تحت کنترل بزرگترها بود، درست مانند بهمن بر سرش آوار میشد.
البته این دوستان دنی نبودند که رفتارشان عجیب شده بود، بلکه فقط بزرگترها چنین رفتاری داشتند. حتی همهی بزرگترها هم نه، فقط بعضیهایشان: قَیمهایش، استمپفلها (یا آنطور که دوست داشتند صدایشان کنند، اِد و اِم)، دو سهنفر از معلمانش در مدرسهی مونتآليو، هل دیدریش مربی دووَمیدانی، آقای برنارد ناظم، آقای فکلر مشاور روزنامهی مدرسه و خانم جیمسون مشاور و راهنما.
پیش خودش همیشه فکر میکرد که خانم جیمسون را از نزدیک میشناسد و او هم حتما دنی را بهجا میآورد.
دوسال پیش وقتی دنی تازه به مدرسهی مونتآليو آمده بود، هنوز نمیتوانست خودش را با محیط جدید وفق دهد. تنها بود ولی علاقهی چندانی هم به معاشرت با بقیه نداشت. برای درسخواندن بیانگیزه بود و درعینحال نگران نمرههايش بود. برای همین او را پیش خانم جیمسون فرستادند، کسی که بدون قطعکردن حرفهایش به او گوش میداد. سوالهایی میکرد که نشان میداد آدم دلسوزی است و سرنوشت دنی واقعا برایش اهمیت دارد. بهخاطر همین به او اعتماد کرد. خانم جیمسون به دنی توصیههای مناسبی کرد و او هم تلاش کرد به توصیهها عمل كند ولی حالا بهطرز عجیبی، از ماه نوامبر آخرین سال تحصیلش، یعنی موقعی که مثل بقیه به فکر یافتن کالجی برای ادامهی تحصیل بود و نیاز به مشاوره و تشویق داشت، خانم جیمسون به سوالهایش با حالتی پریشان و لبخندی محو پاسخ میداد و از تلاقی نگاههایشان پرهیز میکرد. جلوی او پوشهای قرار داشت که با جوهر مشکی رویش نوشته شده بود: «نیوورس، دنیل اس. ۰۵ محرمانه.»
اول که وارد دفتر خانم جیمسون شد، دید که دارد با اخم به مدارک لای پوشه نگاهمیکند. با ورود دنی سرش را بالا آورد و با نگاهی محجوب و وحشتزده به او زل زد. «اوه، دنی، بیا تو.» گفتوگویشان رسمی و تا حدودی غیرعادی بود. اگر دنی عاقل نبود، ممکن بود فکر کند که خانم مشاور اصلا او را بهجا نیاورده است. بالاخره پرسید که آیا نکتهی خاصی در پروندهی او هست؟ «فکر کنم نمیتونید بهم بگید، نه؟» خانم جیمسون بهسرعت پاسخ داد: «معلومه که چیزی نیست دنی. آخه مثلا چی؟» ناگهان صورتش سرخ شد. صدایش بهطرز عجیبی یکنواخت و بیلحن بود.
دنی دوستانی داشت که آنها هم با مشاور مدرسه در این مورد مشورت کرده بودند. دوستانی كه نمرههایشان خیلی با او تفاوتی نداشت و همگی با فهرست بلندبالای کالجها بههمراه کاتالوگها و بروشورهای گوناگونشان از اتاق مشاور خارج شده بودند. اما بهنظر نمیآمد که خانم جیمسون پیشنهاد خاصی برای او داشته باشد. دنی به خانم جیمسون گفت که دوست دارد مهندس مکانیک شود. به نظر اِد استمپفل، ناپدریاش، این فکر عملی بود. خانم جیمسون سربسته گفت: «بله، بهنظرم فكر خوبیه. البته اگه ریاضیاتت خوب باشه. میدونی كه مهندسی مکانیک، ریاضیات قوی میخواد.» خانم جیمسون هی بینیاش را توی دستمالی که دستش بود خالی میکرد و بهخاطر آلرژی سینوسیاش مدام از دنی عذر میخواست. از میان قفسهی کتابهای نامرتب و بههمریختهی اتاق، کاتالوگهایی مربوط به کالجهای منطقهی نیوجرسی، وارن کاونتی، کیپ می، هانتردن کامیونیتی و روتگرز کامدن بیرون آورد. «شاید یکی از اینا به دردت بخوره، بذار ببینم.»
عجیب بود که خانم جیمسون به چشمهایش نگاه نمیکرد و حتی او را مثل همیشه دنی صدا نمیزد.
امان از بزرگترها! هیچوقت نمیشود درکشان کرد.
از همان زمانی که وارد مهدکودک شده بود، معلمهایش همیشه تشویقش میکردند، شاید چون ميدانستند كه او پرورشگاهي است. «دنبال اهدافت باش، آرزوهات رو تعقیب کن، توی آمریکا همه استثناییاند، فقط کافیه خودت باشی.»
ولی حالا که واقعا نیاز به دلگرمی و تشویق داشت، بهنظر نمیآمد خانم جیمسون چیزی برای گفتن داشته باشد. لپتاپ نازک و براقِ خانم جیمسون روی میزش باز بود و دنی میتوانست از انعکاس کمسوی نمایشگر روی شیشهی عینک خانم مشاور، حرکاتی مرموز و سریع را تشخیص دهد. انگار داشت به افکار پنهان خانم مشاور نگاه میکرد.
حتما یه چیزی توی پروندهام نوشته شده. آره حتما جریان همینه.
ولی چه چیزی؟ هیچوقت در مدرسه یا هیچجای دیگر دردسر درست نكرده بود. درست است که مدتی در دبیرستان عبوس و بداخلاق بود اما به مرور به دانشآموزی اگر نگوییم بسیار خلاق اما جدی و سختكوش تبدیل شد. حتی در درسهای آسانتر مانند هنرهای ارتباطی، مطالعات اجتماعی یا سلامت و بهداشت، نمرهی A منفی گرفته بود. ولی کلا هرچقدر هم كه تلاش میكرد، نمرههایش حولوحوش B منفی و C مثبت میگشت. حلقهی کوچک دوستانش بیشتر از افرادی مثل خودش تشکیل میشد. در سال آخر بالاخره توانست خودش را با تلاشی بیامان به تیم دووَمیدانی دانشکده تحمیل کند و نظر مربی دیدریش را صرفا نه برای کسب مقام در این رشته، اما حداقل برای تلاشهایش جلب کند. «هرکسی نمیتونه ستاره باشه، دنی. ولی تو یه همتیمیِ فوقالعادهای.» از نیمسال چهارم تحصیلش تا آنموقع تنها دستاورد قابلاعتنایش حضور در فهرست شهروند شایستهی مونتآلیو بود. جایزهای که مسؤولان محلی برای انگیزهدادن به دانشآموزانی اهدا میکردند که همیشه در کلاسها شرکت میکردند، تکلیفها و کارهای مدرسه را خیلی خوب انجام میدادند و در طول تحصیل خود دردسر درست نمیکردند. ولی از بد روزگار چون هربار اسمهای زیادی در این فهرست قرار میگرفت، این ممتازبودن هم بعد از مدتی به جُک مدرسه تبدیل شده بود.
مدتی بعد درست مثل مربیای که برای دلگرمی دادن به ورزشكار معلولش با او گپ دوستانهای میزند، خانم جیمسون مزیتهای کالجهای کوچکتر و مدارس فنیوحرفهای را برایش شمرد. بهنظر او این کالجها برای بعضی از دانشآموزان مناسبتر بود، مناسبتر نسبت به دانشگاههای آیویلیگ كه سوای اعتبار غیردموکراتیک و مبالغهآمیزشان، نكتهی دیگری نداشتند. خانم جیمسون حالا با چنان حرارت و عصبانیت عجیبی حرف میزد که گویا کسی به خودش جرات داده و با او در اینباره بحثوجدل کرده بود. انگار شخصیتی نامرئی در دفتر کارش حضور داشت که دشمنش بود. دنی با نگرانی و ناراحتی به حرفهای او گوش میداد. توجهش به پرتوی نازکی از نور خورشید جلب شد که از میان کرکره روی دیپلمهای قابشده روی دیوار، پشت میز کار خانم جیمسون میتابید؛ مدرک کارشناسی ارشد در آموزش و روانشناسی از دانشگاه راتگرز نیوآرک.
راتگرز نیوآرک! پس تعجبی نداشت که نگاهش به دانشگاههای «معتبر» آنقدر تحقیرآمیز بود.
وقتی خانم جیمسون یکبار دیگر ساکت شد تا دماغش را خالی کند، دنی دوباره موضوع پروندهاش را پیش کشید. «حدس میزنم چیز بدی توی پرونده راجع به من نوشته شده. مگه نه؟» و خانم جیمسون سریع با اخم پاسخ داد: «نه، بههیچوجه دنی. همهچیز روبهراهه.»
«البته خیلی عالی و شاخص نیست ولی خوبه.» دنی لبخندی زد تا نشان دهد که فهمیده است. خانم جیمسون همینطورکه چشمانش را با دستمال کاغذی خشک میکرد، مثل مادری که با ملایمت فرزندش را سرزنش میکند، گفت: «همه نمیتونن شاخص باشن دنی. توی جمهوری آمریکاییِ ما همهی شهروندها برابر خلق میشن ولی فقط از نظر سیاسی. متاسفانه از جهات دیگه اینطوری نیست. کسی به سن تو باید این چیزا رو بدونه.»
دنی به تایید سری تکان داد که یعنی میداند. مگر میشد نداند؟
«به جز تعداد کمی، خیلی از ما در مونتآلیو آدمهای شاخصی نیستیم وگرنه اینجا نمیموندیم.» شاید با این حرفش میخواست طعنه بزند یا تحریک کند ولی انگار چیزی در چهرهی او تَرَک برداشت. ناشیانه از پشت میزش بلند شد. زن میانسال چاقی با صورتی گُرگرفته كه میگفت: «فکر میکنم توی دفترِ بیرونی یه بروشور دارم برای… مطمئن نیستم راستش… معذرت میخوام.»
خانم مشاور از دفترش خارج شد و در را با منظور خاصی پشتسرش بست. دنی گیج شده بود. آیا او بهعمد دنی را با پروندهاش تنها گذاشته بود؟ آیا به دنی این فرصت را داده بود تا نگاهی به آن بیندازد؟ یا دنی کاملا در اشتباه بود؟ آیا داشتند از او فیلم میگرفتند؟ آیا درحال ارتکاب یک اشتباه وحشتناک بود؟
گوشهایش را تیز کرد تا صدای پای خانم مشاور را بهمحض بازگشتش بشنود. همینکه روی میز خانم جیمسون خم شد و تلاش کرد مدارک پروندهاش را بخواند، قلبش از هیجان به تاپوتاپ افتاد. چون صدای پایی نیامد، به خودش جرات داد تا پشت میز برود و نگاهی به ایمیلی از طرف بیوتکینک و باعنوان «دنیل نیوورس ۱۱/۱/۸۷ BD» بیندازد؛ بالای صفحهای پر از کلمههای علمی و علامتهای ریاضی که از آنها سردرنمیآورد. دنی حدس میزد که اینها اطلاعات کدشدهای است دربارهی نمرههایش در دبیرستان مونتآلیو و نتیجهی آزمونهای بیشماری مثل آزمون آیکیو، آزمون شناختی و روانشناختی که طی سالهای متمادی انجام داده است. شاید رتبهاش در کلاس، ایالت یا حتی در سطح ملی هم در آن ذکر شده بود. پایین صفحه شمارهای عجیب متشکل از دوازده رقم و یک فضای خالی به چشم میخورد به همراه این حروف و ارقام: BD* 11 1 87–۶ ۲۱ ۰۵*
دنی نمیدانست معنی BD چیست. ولی ۱/۱۱/۸۷ تاریخ تولدش بود و یک لحظه بیشتر طول نکشید تا یادش بیاید که ۲۱/۶/۲۰۰۵ هم باید تاریخ فارغالتحصیلی دبیرستانش باشد. پس آنها انتظار داشتند دنی فارغالتحصیل شود که خودش خبر خوبی بود. ولی احتمالا چیز دیگری در پرونده بود که خانم جیمسون را اینقدر پریشان کرده بود. گزارشهای محرمانهی معلمها دربارهی دنی نیوورس. اطلاعاتی دربارهی او که اجازه نداشت به آنها دسترسی داشته باشد. چیزهایی جز اشارههای مثبتی كه روی کارنامههایش دربارهی او نوشته شده: «دنی بهشدت تلاش میكند.»، «دنی دانشآموزی اجتماعی و مشارکتی است.»، «دنی امیدوارکننده است.»، «دنی قابلاعتماد است.» اما خانم جیمسون بهزودی برمیگشت و دنی نمیتوانست بیشتر از این با نگاهکردن به پروندهاش خطر کند.
وقتی خانم جیمسون بهسرعت به اتاقش بازگشت، دنی خیلی آرام روی صندلی خود رو به میزِ كار او نشسته بود. دیگر بهنظر نمیآمد خانم مشاور آنقدرها پریشان باشد. دیگر چهرهاش گرفته نبود. انگار آب خنک به صورتش زده باشد. بروشورهایی در دست داشت تا به دنی بدهد. استاکتون استیت، گلس برو استیت، آتلانتیک کیپ کالج. آنطور که خانم مشاور میگفت، شهریه برای شهروندان ایالتی کمتر بود و ورود به آنها نیاز به نمرهی اسایتیِ خیلی بالایی نداشت. دنی با تشكر بروشورها را از او گرفت. با تمام این اوصاف شاید هم خانم جیمسون واقعا به او علاقه داشت.
وقتي بلند شد که از اتاق مشاور بيرون برود، خانم جیمسون گفت: «یادت باشه دنی، فقط باید خودت باشی.» انگار که این یک شوخی قدیمی بین خودشان باشد.
این غرابت مثل گازی نامرئی و بیبو در طول پاییز، زمستان و بهار سال آخر تحصیلش در زندگیاش نشت کرده بود.
وقتی يادش ميافتاد كه فارغالتحصيلياش نزديك است، به خودش حق میداد دربارهی آینده حس مثبتی داشته باشد.
پس از خانم جیمسون و رفتار عجیب و سردرگمش، نوبت مربی دیدریش بود که دربرابر درخواست دنی برای نوشتن توصیهنامه، خجل و دستپاچه شود. دستش را روی شانهی دنی گذاشت و هشدار داد که اگر درخواستهایش برای ورود به بعضی از کالجها پذیرفته نشود، نباید ناامید شود. «رقابت فقط سریع بودن و زود رسیدن نیست.» (منظورش چه بود؟ هیچکس هیچموقع نگفته بود که دنی نیوورس سریعترین دوندهی تیم است.) بعد نوبت به خانم بکمن معلم تاریخ دنی رسید. چندلحظه طوری به دنی خیره شد که انگار دارد زور میزند او را بهجا بیاورد. ولی درنهایت قبول کرد. بله، درصورتیکه دنی میخواست برای یکی از کالجهای ایالتی درخواست دهد، میتوانست برایش توصیهنامه بنویسد. بعد رفت پیش آقای فاکلر، کسی که همیشه دنی را بهعنوان گزارشگر روزنامهی مدرسه تشویق میکرد. آقای فاکلر لبخند عجیبی زد، آهی کشید و گفت بله، فکر میکند که بتواند برایش توصیهنامهای بنویسد. «اگر واقعا دلت میخواد بری کالج.» (پس چه غلطی قرار بود بکند؟ دنی تعجب کرد. شغلی در مکدونالد؟ کار در خانه؟ شغلی با کمترین حقوق ممکن در والمارت یا ثبتنام در ارتش آمریکا و ازدستدادن یک پا در بیابانهای عراق؟)
بعد نوبت آقای لسکی، معلم زیستشناسی دنی رسید که در برابر درخواست دنی فقط چشمهایش را بست و سرش را بهآرامی تکان داد. انگار که درخواست دنی بیش از توان او بود. لسکی از آن معلمهایی بود که همه میدانستند خیلی بهندرت و فقط به تعداد انگشتشماری از دانشآموزان تیزهوش کمک میکند كه آنها را «ژنهای طبیعی» برای علم میخواند. دنی که قلبش داشت از جا درمیآمد، سعی کرد لبخندی بزند. گفت: «میدونم که نمرههام خیلی خوب نیستن ولی کالجها تمایل دارن چیزهای دیگهای هم جز درس دربارهی ما بدونن. اینکه یه شاگرد چقدر پشتکار داره، شهروند شایسته بودن و اینجور چیزها.» در حقیقت نمرههای دنی در زیست B منفی و C مثبت بود ولی احساس میکرد که دارد چیزهای زیادی یاد میگیرد و فکر میکرد که لسکی این موضوع را درک کرده و برای همین از او خوشش میآید.
یکبار در جریان یک بازدید علمی از آزمایشگاههای بایوکورپ در پرینستون، دنی نیوورس یکی از معدود کسانی بود که با دیدن «حیوانات اهداگر» در قفسهای تمیز با نور فلورسنتیشان مثل بقیه مسخرهبازی و هروكر راه نينداخت: موش خاکستری معمولی ولی فلجی که بافت گوش انسانی درست مثل یک تومور عجیبوغریب از پشتش روییده بود، یا بوزینهی بیحوصله و عبوسی که چند بینی انسان داشتند روی صورتش رشد میکردند یا شامپانزهای که بهجای انگشتان خودش انگشتان آدمیزاد داشت یا یک دوجین گوسفند که جهش ژنتیکی یافته بودند تا بتوانند جنین انسان هشتماهه را در رحم خود رشد دهند و بالاخره حیوانهای غولپیکری که برای رشد دادنِ بافت کبد، کلیه، قلب و حتی کرهی چشم انسان، آنها را تغییر ژنتیکی داده بودند تا برای راحتی و سود بشرِ نیازمند، در زمان لازم «برداشت» شوند.
آن روز دنی با دیدن ناراحتی و غصهای که در چشمان آن حیوانها دید منقلب شد. انگار با وجود نداشتن زبان آنقدر باهوش بودند که به سرنوشت تلخشان پی ببرند. البته دنی حواسش بود که این مشاهدات غیرعلمی و سادهدلانه را در گزارشش قید نکند. لسکی به آن گزارش نمرهی B داد و زیر برگهاش با خط خرچنگقورباغهای نوشت: «خوب». ولی حالا لسکی بهنظر از درخواست دنی برای نوشتن توصیهنامه کمی جاخورده بود. معلم زیستشناسی عینک را از چشمش برداشت و با انگشتهاي دو دستش چشمهاي قرمزش را ماليد و انگار که خیلی خسته باشد، زیر لب چیزی گفت مثل: «شهروند شایسته رو میتونیم یه کاریش بکنیم، دنی. این حداقل کاریه که از دستمون بر میآد.»
لعنتی! دنی از او تشکر کرد. و همینطورکه از خشم میلرزید از او جدا شد.
«اونا هیچ امیدی به من ندارن، اصلا از من خوششون نمیآد.»
نمیتوانست درست باشد ولی بهنظر میآمد همینطور است.
دوستان دنی، همانهایی که همیشه ترسها و نگرانیهایش را با آنها در میان میگذاشت، به او میگفتند فقط فکر کند که چرا باید کسی دشمن او باشد.
«بیخیال دنی، آخه تو اون قدرها هم خاص نیستی.»
هیچکدام از دوستانش حتی آشفتهترینِ آنها ظاهرا چنین تجربهی عجیبی با بزرگترها در زندگیشان نداشتند و این مساله هم خیالش را راحت نمیكرد. دلش میخواست تمام کسانی که میشناخت، تمام همسالانش، تمام سالآخریهای دبیرستان مونتآلیو، تمام همدورهایهای سال ۲۰۰۵، همگی مثل خودش چنین تجربهی عجیبی در رابطهشان با بزرگسالان داشته باشند.
کل ماجرا این بود که دنی هجدهسالش شده بود. ولی خب نیمی از سال آخریها هم هجدهساله شده بودند و درضمن معلمهایش از کجا این را میدانستند یا اصلا این قضیه برایشان مهم بود؟ از نظر قانونی دنی دیگر بچه بهشمار نمیآمد و برای همین دیگر تحت قیمومت دولت ایالتی نیوجرسی نبود. با این وجود از طرف موسسهی خدمات خانوادهی پسیک کاونتی اجازه داده شد که دنی تا پایان سال آخر دبیرستان پیش خانوادهی استمپفل بماند. تا وقتی که کار تابستانی را آغاز کند و بتواند روی پای خودش بایستد. دنی امیدوار بود که بعد از آن دیگر بتواند به کالج دلخواهش برود.
با این حال هنوز هم كاملا مطمئن نبود. نگرانی بابت اینکه معلمهایش چه توصیهنامههایی برایش مینوشتند. نگرانی از اینکه در پروندهی محرمانهای که در دفتر خانم مشاور نگهداشته میشد، دربارهاش چه نوشته بودند.
حتی قیمهایش اِد و اِم استمپفل که بهنظر میآمد در خانهی شلوغ و پرسروصدایشان همیشه هوای دنی را دارند، حالا دیگر مثل سابق در حضور دنی احساس آرامش و راحتی نمیکردند. لبخندهایشان زودگذر و الکی بود و رفتارشان با وجود اینکه از خوشحالیشان حکایت داشت، ظاهری و زورکی بود. استمپفلها از آن آدمهای احساساتی نبودند، بلکه از آن زنوشوهرهای قوی و گلگونچهرهای بودند که خیلی سال بود قیمومت کودکان بدشانس و یتیمی را به عهده میگرفتند که توسط آژانس رفاه کودکان ایالت نیوجرسی به آنها واگذارمیشد. اِد استمپفل نگهبان نیمهوقت زندان اصلاحوتربیت مردان پسیککاونتی بود و اِم هم پیش از ازدواج همانجا درآَشپزخانه کارگری میکرد. وزنشان همیشه حولوحوش صدوشصت و صدوهشتاد کیلو میگشت و حرفزدن معمولیشان بیشتر شبيه فریادزدن بود. بااینحال دنی گاهی متوجه نگاههای عجیبی میشد که درکشان برایش مشکل بود. «انگار برام متاسفن. انگار یه چیزی تو صورتم میبینن که خودم نمیتونم ببینم.»
اِد، دنی را تشویق کرد برای اینکه توانسته بود برای تیم دووَمیدانی مدرسه انتخاب شود اما بعد از اینکه دنی نتوانست یکی از ستارههای تیم شود، اصلا با او همدردی نکرد. استدلال اِد این بود كه اگر چند نفر از تو سریعتر باشند، عوضش خیلیها هم از تو كندترند. نمرههای دنی معمولی و در حد میانگین كلاس بود. شاید هم کمی بالاتر از میانگین. هرچه باشد کمی بالاتر از میانگین خیلی بهتر از کمی پایینتر از میانگین بود. فلسفهی مندرآوردی اِد استمپفل این بود: «همیشه یه عالمه حرومزاده از تو بدتر هم وجود دارن پسر. یادت باشه که ممكن بود جای اونها باشی. پس قدرش رو بدون.»
شاید از آن فكرهاي خندهدار بود. اِد استمپفل از آن دسته آدمهایی بود که به آنها میگویند «خوشبین تجربی».
استمپفلها بیشتر وقتها بچهها را واقعا دوست داشتند. بچههایی با رنگ پوستهای گوناگون، نژادهای گوناگون و شخصیتهای گوناگون. اوایل بهنظرش میآمد که خیلی او را دوست دارند اما بعد برایش روشن شد که این موضوع غیرعادی نیست و آنها به همهی بچههایی که در سالهای گذشته با آنها زندگی میکردند، همین قدر علاقه داشتهاند. روی تابلوی چوبپنبهایِ آشپزخانه عکسهای کودکانی دیده میشد که خانوادهی استمپفل در این سالها از آنها نگهداری کرده بودند. عکسها مربوط به پیش از پیوستن بچهها به خانوادههای «واقعی»شان یا پیش از بزرگ شدن و ورودشان به دنیا بود. یک خروار عکس که مثل لایههای خاک روی هم چسبانده شده بودند، زرد و تاببرداشته مثل مصنوعاتی از قرن گذشته. لابد روزی که دنی فارغ التحصیل میشد و پا به دنیای آزاد میگذاشت، عکس او را هم روی همان تابلو میچسباندند، روی یک عکس قدیمیتر. استمپفلها آدمهای خوشسیرت و معمولا مهربانی بودند اما اصلا احساساتی نبودند. جریان ورود و خروج این بچهها به زندگیشان مثل ناخن گرفتن بود. به محض اینکه یکی از ساکنان آن خانه را ترک میکرد، ملافههای تختش را برمیداشتند و هر «نشانهی خاص» را که از او به جا مانده بود با بقیهی زبالهها راهی سطل آشغال میکردند. اگر چندروز بعد کسی از اِد یا اِم دربارهی آن پسر سوال میکرد، احتمالا با پاسخی سرد مثل این مواجه میشد: «کی؟ اینجا کسی به این اسم نداریم.»
گاهی اِد چشمکی میزد و میگفت: «هی، داشتم شوخی میکردم.»
گاهی هم هیچ کاری نمیکرد.
پیش از زندگی با استمپفلها در مونتآليو نیوجرسی، دنی در خانهای کوچکتر با خانوادهی هرست، یعنی ویل و مارتین در کیتیتانی زندگی میکرد. آنموقع جوانتر بود، قدش اندازهی حالا نبود و هنوز ماهیچههای نحیف و محکم دوندهها را نداشت و به وضعیت جسمانی حالایش نرسیده بود (تنها چیزی که دنی همیشه بهخاطرش خوشحال بود همین وضعیت جسمانی ممتازش بود. قلب، ششها، خون و غیره. بهعنوان یک شهروند تحت قیمومت دولت ایالتی نیوجرسی، هر سال یک پزشک عمومی باید دنی را معاینه و وضعیت جسمیاش را گزارش میکرد). دنی با مارتین هرست خیلی احساس نزدیکی و صمیمیت میکرد. مارتین درست یک روز پیش از تولد شانزدهسالگی دنی پیشش آمد و به او گفت که او و ویلیام بهزودی بازنشسته میشوند و تا چند هفتهی دیگر برای زندگی از نیوجرسی به سنتپترزبورگ فلوریدا خواهند رفت. این حرف قلب دنی را شکست. آن روز مارتین با دیدن نگاه دنی بلافاصله به او اطمینان داد که او هم مانند سایر بچههای آن خانه به خانهی دیگری در مونتآلیو در فاصلهی شصتکیلومتری آنجا منتقل خواهد شد تا با پدرومادری فوقالعاده و دلسوز، زندگی جدیدی شروع کند. البته این کار به معنی انتقال به مدرسهای دیگر و «ریشهکن شدن موقتی» بود. وقتی دنی زد زیر گریه، مارتین خودش را عقب کشید. انگار از اینکه دنی لمسش کند یا مجبور شود او را در آغوش بگیرد میترسید. انگار چیزی در دنی آزارش داده بود. به خاطر منه. حتی تحمل دیدنم رو هم نداره.
پس همهی این رفتارهای عجیبوغریب درواقع از سالها پیش شروع شده بودند.
از هشتسالگی در خانهی هرستها زندگی کرده بود. به او گفته بودند که هویت مادر واقعیاش –مادرِ خونیاش- ناشناخته است. اطلاعات دیگری هم دربارهی شرایط تولدش نداشتند. وقتی که یکروزش بود در ساختمان شهرداری نیوآرک پیدایش کرده بودند. مارتین فکر میکرد مادر دنی احتمالا دختر جوان و وحشتزدهای بوده که دنی را در محلی عمومی رها کرده تا کسی پیدایش کند و نگهش دارد. مارتین طوری حرف میزد که انگار دارد داستان جنوپری تعریف میکند. آن روز دنی هم در پاسخ مارتین، انگار که بخواهد التماس کند، گفته بود: «اون اصلا برای من مهم نیست، برای من فقط تو مهمی، تو مادر واقعی منی!» وقتی دربارهی نوزادیاش حرف میزدند، یعنی دربارهی زمانی که هنوز آگاهی و حافظهای نداشت، دلش شور میزد. والدین واقعیاش هركسی بودند او را به حال خود رها کرده بودند و حالا خانوادهی هرست هم همین كار را با او میكردند.
پیش از هرستها در خانهای گروهی در نیوآرک زندگی میکرد. خاطرات آن سالها همگی محو و بسیار کمرنگ بودند. تنها نکتهی آن دورهی زندگیاش این بود که کسی حاضر نمیشد او را به فرزندخواندگی بپذیرد. بقیهی بچههایی که در خانهی نیوآرک زندگی میکردند با گذشت سالها همگی به خانوادههای متقاضی قیمومت سپرده میشدند. حتی بچههایی که معلولیت داشتند از این قاعده مستثنی نبودند اما دنی نیوورس به فرزندخواندگی پذیرفته نمیشد. هرچه فکر میکرد حتی یک مورد هم یادش نمیآمد که برای مصاحبه با یکی از این خانوادهها او را فرا خوانده باشند. «چرا من نه؟ مگه من چه عیبی دارم؟» این چیزی بود که مدام از خودش میپرسید. هیچوقت توضیحی در این مورد به او ندادند. آن موقع دنی فکر میکرد مشکل از خودش است. سالها این پرسش در ذهنش باقی مانده بود.
جز دنی بچههای دیگری هم آنجا بودند که مثل او هیچوقت شانسی برای رفتن و شروع زندگی با یک خانوادهی واقعی نداشتند. پسرهایی همسن و اندازهی دنی. درواقع دنی فهمیده بود که نقطهی اشتراکش با آن پسرها یک چیز است: روز تولدشان.
جیمی، بابی، فرانکی و مایکی. همهشان مثل برادران دنی بودند. اما این جریان مربوط به سالها پیش بود و او حالا به زحمت آنها را بهیاد میآورد. پس از نیوآرک آنها را پیش خانوادههای مختلفی در نیوجرسی فرستادند. دنی در این سالها بهندرت یادشان میافتاد. تا اینکه این اواخر که تعداد اتفاقهای غیرعادی در زندگیاش زیاد شده بود، فکرهای عجیبی به ذهنش خطور میکرد و مدام از خود میپرسید که دوستانش چه سرانجامی پیدا کردهاند، کجا مدرسه میروند و برنامهشان برای آینده چه خواهد بود.
«خب دنی. خبر خوبی برات دارم.»
صدای آقای برنارد از هیجان میلرزید. بعد از ماهها که دنی احساس میکرد آقای برنارد او را کلا نمیبیند، دنی را در راهروی مدرسه متوقف كرده و با لبخندی ثابت و غیرعادی به او خیره شده بود. ناظم دبیرستان مونتآلیو دنی را با خود به دفترش برد تا به او اطلاع دهد که به عنوان دریافتکنندهی بورسیهی تحصیلی شهروند شایسته انتخاب شده و میتواند بدون شهریه به هر کالجی که به او پذیرش دهد وارد شود، ولو پذیرش موقتی.
«پسرم بهت تبریک میگم. تو تنها شهروند شایستهی دبیرستان مونتآلیو در جشن فارغالتحصیلی خواهی بود.»
«بورسیهی شهروند شایسته؟ من؟»
دنی زل زد به مرد میانسالی که لبخندزنان دستش را برای دستدادن به سمت او دراز کرده بود، عجیب بود! شاید این عجیبترین دستاوردی بود که تا آن روز در اینجا به آن رسيده بود: دستدادن با آقای برنارد!
هیچکدام از کالجها و مدارس فنیوحرفهای که دنی برای ورود به آنها اقدام کرده بود، بلافاصله قبولش نکردند اما چندتایشان بهطور مشروط او را در فهرست انتظار گذاشتند و معنیاش این بود که درخواستش وقتی قبول میشد که کارنامهی ترم آخر و گواهی قبولی سال آخر دبیرستان را برایشان میفرستاد. علاوه بر اینها جوایز و عنوانهایی هم که احتمالا در جشن فارغالتحصیلی کسب میکرد، میتوانست بر پذیرفتهشدن درخواستها تاثیر داشته باشد. حالا آقای برنارد داشت توضیح میداد که این کمکهزینهی تحصیلی علاوه بر شهریهی کالج، شامل هزینهی خوابگاه و رفتوآمد هم میشود. «این برنامهی جدیدیه که از دو سال پیش شروع شده و یه حامی مالی خصوصی تامینش میکنه. هدفش هم حمایت از شهروندان شایسته و جوونی مثل توئه که نمرههاشون بهتنهایی گویای شخصیت درونیشون نیست.»
آقای برنارد با سرعت حرف میزد. انگار داشت کلماتی را که از قبل آماده کرده بود پشتسرهم بهیاد میآورد. طوری عصبی و مصنوعی لبخند میزد که انگار در سالن اجتماعات مدرسه دربرابر سیصد دانشآموز بیقرار ایستاده و تلاش میکند توجه آنها را به خود جلب کند. از پشت عینك دودیدش چنان با هیجان پلك میزد كه دنی احساس كرد باید او هم احساس مشابهی از خودش نشان دهد. نفسش با شنیدن خبر به شمارش افتاده بود و احساس کرد زمین زیر پایش به حرکت درآمده است. او، دنی نیوورس، برای اولینبار در زندگیاش از میان تعداد زیادی آدم دیگر انتخاب شده بود. چه خبر خوبی. ولی با این وجود هنوز باورش سخت بود. آقای برنارد طوری که انگار فکر دنی را خوانده باشد، گفت: «چون نامه به آدرس من یعنی ناظم مدرسه فرستاده شده، اجازه ندارم بدمش به تو ولی اگه بخوای میتونی یه نگاهی بهش بندازی.»
دنی از آقای برنارد کاغذی کرمرنگ و ضخیم گرفت که سربرگ برنزیرنگ «بیوتکینک» داشت و در آن خطاب به هِنری برنارد ناظم مدرسهی مونتآلیو در مونتآلیو نیوجرسی اطلاع داده شده بود که دانیل اس نیوورس یکی از پنجاه دریافتکنندهی بورسیهی تحصیلی «شهروند شایسته»ی ایالت نیوجرسی در سال ۲۰۰۵ است. «اطلاعات بیشتر کمی پیش از مراسم فارغالتحصیلی به دستمون میرسه، دنی. ولی قبلش باید اسم کالجی رو که دوست داری اونجا ادامهی تحصیل بدی، بهشون بگی. واقعا خبر خوبیه دنی! باز هم بهت تبریک میگم. ما واقعا به تو افتخار میکنیم پسرم!»
دنی با ناباوری از دفتر ناظم خارج شد. انتظار دیگری از برخورد ناظم در دفترش داشت. از موقعی که این اتفاقهای عجیبوغریب بر زندگیاش سایه انداخته بود، خیلی احساس خوبی نداشت. کمکم قبول کرده بود که نمیتواند وارد کالج شود. حتی از جمع کوچک دوستانش هم دوری میکرد و وقتهایی که آنها دربارهی قبولیشان در کالجها یا نقشههایشان برای آینده بهراحتی صحبت میکردند، حالش بد میشد و میرنجید. یکبار هم از پشتِ در حرفهای اِد و اِم را شنیده بود دربارهی یک «پسر جدید» که قرار بود از میانهی ماه ژوئن به آن خانه بیاید و جایگزین دنی شود. حالا در عرض چنددقیقه، درست مثل نقطهی اوج یک افسانه، همهچیز در یک آن عوض شده بود. حالا از بین همه، فقط این دنی بود که به چنین افتخاری دست مییافت. آقای برنارد با او دست داده و او را «پسرم» صدا کرده بود.
لوگوی «بیوتکینک» را قبلا جای دیگری هم دیده بود اما نمیتوانست بهیاد بیاورد کجا. «بیوتکینک» در ذهنش مثل پستصویر نور ستارهای درخشان بود. «بیوتکینک»، قوی مثل یک بمب صوتی. اما کجا؟ یادش نمیآمد.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی چهلوچهارم، خرداد ۹۳ بخوانید.
* این داستان در سال ۲۰۰۷ باعنوان * B D * 1 1 1 8 7 در مجموعهی High Lonesome منتشر شده است.