برگه‌ها بالا

مهدی ملکی‌فر

یک مکان

خاطرات یک مراقب امتحان

«یکی‌یکی و قدم‌زنان از راه می‌رسند. بی هیچ عجله‌ای. گاهی با بغل دستی گپ می‌زنند که: اِ!... تو هم این‌جایی؟! تک و توکی هم پیدا می‌شوند که نگران‌اند و چیزهایی که خوانده‌اند، ذهن‌شان را درگیر کرده. با عجله می‌آیند و سرجایشان می‌نشینند و نگاهکی به پاسخ‌نامه‌شان می‌اندازند و قلم‌هایشان را در‌می‌آورند و ساکت و غرق در فکر منتظر می‌مانند تا ورقه‌های سوال را به‌شان بدهم. چندتایی هم هستند که همان‌طور مشغول حرف زدن وارد می‌شوند و انگار که مراقبی نیست برای رد و بدل کردن اطلاعات قرار و مدار می‌گذارند. آن هم با چه جدیتی. اگر چندتا ضربه زدم، یعنی این و اگر سرفه کردم، یعنی آن!»

تجربه‌ی حضور در جلسه‌ی امتحان برای همه‌ی ما تجربه‌ی ملموس و آشنایی است. آن‌قدر آشنا که خاطرات مشترک زیادی داریم. اما از دید کسی که آن طرف ماجرا، مراقب ساعت‌های ساکت و پررخوت امتحان است این لحظه‌ها چگونه‌اند؟

حمید ابارشی چهل سال دارد، فرهنگی است و اهل سبزوار. او در این متن از بیست‌و‌پنج روز مراقب بودن در امتحانات یکی از دانشگاه‌های کشور نوشته. نگاه جزئی و موشکافانه‌ی ابارشی خاطرات او از این چند روز کوتاه را خواندنی کرده است.

هنوز امتحان شروع نشده. داخل سالن روی یکی از صندلی‌های دسته‌دار نشسته‌ام و خودم را با این کاغذهای چرک‌نویسی که به دانشجوهای رشته‌های علوم پایه داده‌ایم، ‌سرگرم کرده‌ام. چندان از کاغذها استفاده نکرده‌اند. یکی دو فرمول روی یک ورق سفید می‌نویسند و بقیه‌شان را برمی‌گردانند به ما که باید همه‌چیزشان را جمع کنیم. می‌دانم که اگر این کاغذها را تحویل بدهم دور انداخته می‌شوند پس چه بهتر که رویشان از این روزها که مراقب امتحان‌ام بنویسم. شاید استفاده‌ی بهتری است. شماره‌ی صندلی‌ام هم دویست‌وسی است!


چشم که از روی میز برداشتم دوتا خواهر مشغول بده‌بستان بودند. دوقلو. شبیه هم نیستند. لبخندی زدم که یعنی می‌بینم‌تان. محجوبانه دست کشیدند. البته به ظاهر. بقیه سرگرم کار خودشان هستند. گاهی این سکوت را افتادن خودکاری آشوب می‌کند، آن‌وقت بعضی چشم‌های شیطان از روی ورقه به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخند. هنوز برای قضاوت زود است. یحتمل آخر امتحان‌ها به نتیجه برسم که خانم‌ها بیشتر اهل بخیه هستند یا آقایان.
امتحان بعدی ریاضی است و همگی پسرند. چندتایشان از همان اول امتحان سرشان را مثل غاز می‌چرخانند به امید این‌که از نمد دوستان، کلاهی هم به ایشان برسد. بعضی‌ها واقعا با وقاحت این کار را می‌کنند. تذکر دادم که مثلا بترسند اما چه فایده، چنان بی‌خیال نشسته بودند که انگار یکی دعوت‌شان کرده‌ که دوساعت یک‌جا بنشینند و بعد هم یک ورق خط‌خطی شده مثل باطن یزید بدهند دست مراقب و «خسته نباشید»ِ آخرش را جوری بگویند که یعنی «‌چرا نذاشتی یه نگاهی بندازیم رو برگه‌ی بغل‌دستیمون». یکی‌شان همان اول گفت: «آقا ما تا دیشب شیفت بودیم. و خسته‌ایم. کمکمون کن.» درآمدم که مگر نمی‌خواهد پولی که از گرفتن مدرک و اضافه‌حقوق شغل آینده‌‌ سر سفره‌ی زن‌وبچه‌‌اش می‌گذارد حلال باشد؟ جواب داد: «‌ای آقا سه‌هزارمیلیارد سه‌هزارمیلیارد گم می‌شه.» و از این‌جور ‌لاطائلات. ناراحت شدم. یعنی آرام‌آرام داریم عادت می‌کنیم که از اتفاق‌های بد تعجب نکنیم؟


‌امتحان‌های این دانشگاه عین کنکور برگزار می‌شوند. چاپ عکس روی برگه‌ی امتحانی و مشخصات تایپ‌شده و شماره‌ی صندلی‌ها و کارت ورود به جلسه و اعلام بلندگو و دیگر بگیروببندها همه یک‌جورهایی می‌رساند که امتحان‌ها خیلی مهم‌اند. رابط و مراقب و سرزدن مرتبِ حتی رئیس دانشگاه به ‌جلسه‌های امتحان، همه و همه می‌خواهند بگویند که بله، این واقعا امتحان است. ظاهرا میان‌ترم و تحقیق و پژوهش و… یک جورهایی در حاشیه‌اند. خودمان با دست خودمان دانشجوی شب امتحانی می‌سازیم، نه جوینده‌ی دانش. دست‌آخر هم یک عده جوانِ مدرک‌به‌دستِ هیچ‌کاره داریم. یادم می‌آید قدیم‌ترها وقتی کسی می‌گفت دانشجو است، طرز فکر و برخورد دیگران نسبت به او عوض می‌شد. البته شاید هم نباید مقایسه کرد اما نمی‌توان بی‌تفاوت بود.


امروز یک بنده‌خدایی به تور مراقبت‌مان خورد که پنجاه‌سالی داشت. اول جلسه التماس دعا داشت که از درس زبان هیچ نمی‌داند و چندبار امتحان داده و نمره نیاورده و خلاصه از این داستان‌هایی که اشک به چشم می‌آورد. در جوابش لبخند زدم که نمی‌شود کاری کرد و باید ‌از قبل فکرش را می‌کرده. وسط‌های جلسه دیدم که مانده بود، بهتر بگویم درمانده بود. من هم از زبان انگلیسی همان‌قدر می‌دانستم که از فیزیک اتمی.


مراقبت از امتحانِ دیروز باعث شد نظرم را درباره‌ی بعضی دانشجوها تعدیل کنم. البته باور قبلی‌ام سر جای خود اما عده‌ای هم هستند که درس‌شان را می‌خوانند. دیروز مراقب کلاس خانم‌ها بودم. امتحان هم زبان بود و حسابداری. دوساعت را کامل سر جلسه ماندم. چندتایی واقعا وقت کم آوردند اما خوب نوشته بودند و معلوم بود بدون مطالعه نیامده‌اند. درمجموع به‌نظرم می‌رسد خانم‌ها بهتر از آقایان درس می‌خوانند. جوش‌وجلای بیشتری هم می‌زنند. البته گذشته از درس‌خوان‌تر بودن، انتخاب آگاهانه‌ی رشته هم مهم است. تا علاقه‌ای نباشد پیشرفتی همراهش نمی‌شود.
الان امتحان تمام شده و پاسخ‌نامه‌ها را گرفته‌ام. در همان فرصتی که قرار است دانشجویان محترم بر اساس شماره‌ی ‌کارت روی صندلی‌های داغ امتحان بنشینند، نشسته‌ام به نوشتن. این را گفتم تا بدانید که سر جلسه‌ی امتحان این‌ها را نمی‌نویسم که حکایت خواب آن نگهبان خزانه‌ی سلطان نباشد؛ نگهبانی که وقتی به دربار سلطان رفت، گفت: «دیشب خوابی دیده‌ام.» سلطان فرمود: «تعریف کن.» نگهبان شروع کرد به تعریف خوابی دراز و طولانی و دست‌آخر پرسید: «ای سلطان به نظر شما تعبیر خوابم چیست؟» سلطان گفت: «تعبیر خواب تو این است که دیگر نگهبان خزانه‌ی سلطان نباشی، چراکه وقتی خوابی به این سنگینی داری به درد نگهبانی نمی‌خوری.»


لابه‌لای ردیف صندلی‌ها که قدم می‌زنم، جابه‌جا چشمم می‌خورد به حکاکی‌های روی دیوارها یا دسته‌‌ی صندلی‌های یک‌نفره، آن‌هم به چه دقتی! ریز و ظریف. از فرمول‌ها و بسط فلان قضیه‌ی هندسی بگیر تا نقاشی‌های گل‌وگیاه و تیرهای نوک‌تیزی که قلب‌ها را سوراخ کرده‌اند. بعضی‌هایشان خوش‌خط و باسلیقه‌اند اما بیشترشان بدخط و بی‌سلیقه. راستی، دقت که می‌کنم بین‌شان خط خوب پیدا نمی‌کنم. خدا به داد دل آن‌هایی برسد که قرار است مصحح این اوراق باشند که واقعا اوراق‌اند.

به هرکدام از اساتید و معلم‌هایم که فکر می‌کنم، می‌بینم بسیار خوش‌خط و خوش‌ذوق بودند. به گمانم از دهه‌ی شصت به بعد، این مشکل شروع شده و هنوز هم هست. البته کارهایی شده مثل تغییر رسم‌الخط کتاب‌های دبستانی از نسخ به نستعلیق و تحریری. اما یکی نیست بگوید وقتی معلم یک کلاس مشکل داشته باشد و نتواند یک خط مثل کتاب بنویسد، از شاگردانش چه انتظاری می‌توان داشت؟


متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وچهارم، خرداد ۹۳ بخوانید.

یک دیدگاه در پاسخ به «برگه‌ها بالا»

  1. لیلا فتاحی -

    واقعا جالب و خوندنی بود
    قلم روان و جذابی دارید آقای معلم
    پاینده باشید