سحر مختاری/۱۳۸۹

یک تجربه

چند روایت از «عکس یادگاری»

دکمه‌ی شاتر فشار داده می‌شود و یک لحظه با تمام جزئیاتش روی نگاتیو ثبت می‌شود. به ظاهر این همه‌ی اتفاق است اما در اصل چیز دیگری این میان باقی می‌ماند: حس‌و حال جاری در لحظه‌ی ثبت آن عکس. حس وحالی که فقط آدم‌های حاضر در آن صحنه از آن باخبرند. تنها آن‌ها هستند که موقع ورق زدن آلبوم‌ها، روی عکس خاصی مکث می‌کنند و اگر کسی آن دور و بر باشد از جزئیات آن لحظه و اتفاق‌های قبل و بعد از آن، با دقت و اشتیاق حرف می‌زنند. یک تجربه‌ی این شماره به اشتراک گذاشتن این عکس‌های یادگاری است.عکس‌ها بخشی از واقعیت را نشان می‌دهند و نوشته‌ها بخشی دیگر را کامل می‌کنند. یادداشت‌های پیش‌رو برش‌هایی‌اند مستند از زندگی با همه‌ی شادی‌ها، غم‌ها، نگرانی‌ها و احساسات مشترک انسانی. این ماده‌های خام داستانی بی‌آنکه نیاز چندانی به تغییر داشته باشند می‌توانند تکه‌‌هایی از حقیقت را به داستان‌ها راه بدهند.

از میان یک تجربه‌هایی که از مخاطبان مجله به دست‌مان رسید تعدادی به دلیل کمبود جا از چاپ بازماندند اما در شماره‌های آینده باز هم به سراغ این موضوع خواهیم رفت.

عمادی
ما نیز، روزگاری، آری…
احسان عمادی

این‌جا ‌اُلدفشنیم. یا اُلدفشن به‌نظر می‌رسیم. یا سعی می‌کنیم اُلدفشن به‌نظر برسیم. سقف شیروانی خانه و جاده‌ی خاکی زیر پا و شورلت نوای آمریکایی مدل ‌۶۵ و هفت جوان که دوست دارند خودشان را یله و بی‌خیال نشان دهند.

یکی‌مان که از بقیه بی‌سوادتر است، به انگلیسی جمله‌ی زشتی روی در گِلی-‌‌خاکی ماشین نوشته و یکی که سوادش از او بیشتر بوده ed صفت را با ing جای‌گزین کرده. سه نفرمان، سه‌نفر از بچه‌های اتاق ۲۱۰ خوابگاه زنجان –هیمن و جواد و یاشار- توی عکس نیستند. بین آن‌همه سفری که باهم رفتیم، هیچ‌وقت نشد همه باهم باشیم. همیشه یکی وضعش خوب نبود و پول نداشت، یا در عشق شکست خورده بود و حوصله نداشت، یا ترم تابستان واحد گرفته بود و امتحان داشت.

از آن عکس‌هاست که خلاصه‌ی شخصیت هرکس را با خودش دارد. از نگاه تخس و لبخند بدجنسانه و ژست دست‌به‌کمر سیامک بگیر تا چشم‌های خسته و خمار کاوه که با آن سبیل، انگار از دل جنگل‌های سیاه‌کَل در آمده. مسعود که همیشه دوست داشت جلو بنشیند، از غیبت راننده، کمال استفاده را برده و پشت رل جا خوش کرده. عشقِ عکسِ تکی بود. این‌جا هم تنها کسی است که می‌شود تصویرش را جوری کراپ کرد که یک قاب انفرادی خوشگل ازش بماند. احسان پشتش نشسته. هیچ‌وقت اصرار نداشت توی عکسی باشد. این‌جا هم به‌نظر می‌رسد یکی به عکس سنجاقش کرده. از سر رفع تکلیف به دوربین خیره شده و منتظر است زودتر عکاس، دوربین را بیاورد پایین که برگردد سر مشغولیت قبلی‌اش و تا حرکت اجباری بعدی، سرگرمِ همان بماند. کیومرث با آن دودوی همیشگی چشم‌ها، آن ته نشسته، بی‌قرار و ناپایدار، جوری که اگر ماشین یک‌هو استارت بزند و از جا بکَند، از عقب پرت می‌شود پایین. اولین‌باری بود که می‌آمد شمال. دریا هم برایش معجزه کرد. یک موج تند عینکش را برد و نیم‌ساعت بعد موجی آرام پسش آورد. پاهای مرتضی که تا روی شیشه‌ی جلوی ماشین بابایش کشیده شده‌اند، نقطه‌ی طلایی عکس است. عین خودش که نقطه‌ی طلایی جمع بود. هرچند آن خنده‌ی کوچک و آن کلاه روی سر، نمی‌تواند خلاصه‌ی آن همه شیطنت و محبتش باشد. من که به قدر چندثانیه توی یک قاب هم نمی‌توانم آرام باشم، دست انداخته‌ام گردنش و ‌جورِ پُرتکانی دارم می‌خندم. توی عکس از بقیه به مرتضی نزدیک‌ترم. بیشتر از بقیه دوستش داشتم. مثل بقیه که مرتضی را بیشتر از بقیه دوست داشتند. پیراهنم را از مرتضی گرفته‌ام، یعنی خریده‌ام. یک‌بار که تازه پیراهن جین و شلوار دم‌پاگشادِ «پاتَن» خریده بود، ازش گرفتم و پوشیدم، دیدم به‌ام می‌آید. گفتم: «مرتضی، این رو ور‌داشتم.»

دخترش یک‌ماه پیش دنیا آمد. گفتم: «دماغش به خودت رفته. یه عمل افتادی بیچاره!» توی دلم گفتم. به خودش اگر می‌گفتم، شبیه همین عکس می‌خندید. یک تکه‌ای هم از خودش علاوه می‌کرد. از کاوه خیلی‌وقت است خبر ندارم. دو سه‌سال پیش بالاخره زن گرفت. چندسال قبلش، چنددقیقه‌ای توی جشنواره‌ی فجر دیدمش. موهایش سفید و خالی کرده بود و یال‌وکوپالش ریخته بود. با مسعود چهارسالی بعد از این عکس، دعوا کردیم و به‌هم زدیم. درواقع دعوا کردم و به‌هم زدم. خیلی دیکتاتورمآب و زورگو، عکس تکی‌‌اش را دادم دستش و گفتم خداحافظ. گاهی پشیمان می‌شوم و می‌خواهم آشتیِ فرمالیته‌ای بکنیم، اما در میانه‌ی دهه‌ی چهارم زندگی، دل و روح آدم سفت‌تر از این حرف‌هاست. با زنش رفته‌اند اوکراین. کیِف یا اودسا، نمی‌دانم. سیا در باداخوس، مرز اسپانیا و پرتغال، دکترای متالورژی پودر یا فیزیک ذرات یا یک‌چیز خفنی که ربطی به تخسیِ چشم‌ها و لبخند بدجنسانه و دست‌های به کمرش ندارد، می‌خوانَد. اسپانیولی هم یاد می‌گیرد. جمله‌هایی که تلفظش به فارسی پر از ناسزا است، برایم می‌فرستد و مردهای گنده مثل پسرهای دبیرستانی به‌اش می‌خندیم. احسان شش‌ماهی پا شد رفت پِرت، استرالیا. کارش ردیف نشد و برگشت. الان اراک را ول کرده و رفته پتروشیمی ماهشهر. خودش می‌گوید بالاخره می‌رود استرالیا. می‌دانم آخرش هم می‌مانَد. کسی که اصراری ندارد توی عکسی باشد، به این راحتی‌ها از جایش تکان نمی‌خورَد. کیو همین روزها برای یک سفر کوتاه از پاریس برگشته. با زن بلژیکی‌اش. بچه‌شان شهریور دنیا می‌آید. هنوز ندیده‌امش. شاید نبینمش. می‌ترسم ماشین یک‌هو استارت خورده باشد و از عقب پرت شده باشد پایین. هیمن و یاشار تهران مانده‌اند. ماهی یک‌بار هم را می‌بینیم. و جواد، تنها هنوز مجرد گنگِ ۲۱۰، فعلا کاناداست. در کلگری، که به‌قول خودش هوایش شبیه اراک است. هی می‌گوید برمی‌گردم و زن می‌گیرم. هی برنمی‌گردد و زن نمی‌گیرد. برای تابستان امسال اما قول‌های جدی داده. به ما، به خودش. بیاید و زن بگیرد و بماند. ‌بد هم نیست. دست‌کم مردهای سفیدکرده و کچل و شکم‌گنده،‌ باز دورهم جمع می‌شوند. بی‌هیچ مهارت و ظرافتی، دور رفیق تازه‌داماد‌شان شادی می‌ورزند و سعی می‌کنند ادای روزگاری را دربیاورند که سعی داشتند اُلدفشن باشند.

پی‌نوشت: عکس را میشل گرفته که الان آمریکاست. در یکی از غریب‌ترین قصه‌های زندگی‌ام، چندماه قبل از این عکس آشنا شدیم و این سفر، آخرین با‌هم بودنِ «جدی»مان بود. بعدش همه‌چیز تمام شد. دعوا نکردیم، به‌هم نزدیم. فقط همه‌چیز تمام شد. همه‌ی آن درد و رنج و راز و عشق.


فاطمه غلامی
به خانه‌ات خوش آمدی

فاطمه غلامی

بوی اسفند و قلیان و صدای صلوات اتاق را پر کرده است. عکاس که درست یادم نیست چه‌کسی بود، «یک، دو، سه» می‌گفت و ما که همیشه موقع عکس‌گرفتن حواس‌مان به دوربین بود، این‌بار به او نگاه می‌کردیم: «آزاده»

آزاده که اسم واقعی‌اش بهمن است، همان پسر خندان وسط تصویر است، پسرعمه‌ی من. چندساعت بیشتر نیست که پدرم او را از پنجره‌ی اتوبوس آزادگان بیرون کشیده و سوار بر ترک موتور به خانه آورده است. جمعیت توی کوچه، همسایه‌ها و فامیل، منتظر یک ماشین بودند و برای همین پدرم موفق شد به‌سرعت بهمن را بالای پشت‌بام ببرد تا در فشار جمعیت اذیت نشود و از آن‌جا همه او را ببینند و او هم همه را …

عمه دستش را دور گردن او حلقه کرده و چشمانش برق می‌زند. بعد از هشت‌سال پسرش را می‌بیند. پسری که یک‌بار به‌اشتباه خبر شهادتش را به او داده بودند. دختر کناری که لباس عروس پوشیده، دخترعمه‌ی من و یکی از خواهران بهمن است که آن روزها به همه‌ی ما فخر می‌فروخت و یادآوری می‌کرد برادرش دیگر «اسیر» نیست و «آزاده» است. وقتی بهمن به جبهه رفت او تازه به دنیا آمده بود. کمی آن طرف‌تر پدرشان (که الان به رحمت خدا رفته است) قلیان‌به‌دست و لبخند‌به‌لب، جمعیت انبوهی را نگاه می‌کند که خانه‌ و کوچه را پر کرده‌اند و برای دیدن بهمن پشت در اتاق صف کشیده‌اند. ما جلوی «آزاده» نشسته‌ایم و تکان نمی‌خوریم. کوچک‌تر از آن‌ایم که کسی به ما توجه کند و از اتاق بیرون‌مان کند تا جا برای بقیه باز شود.

مراسم خوش‌آمدگویی و دیده‌بوسی و احوال‌پرسی تا ساعت‌ها و روزها ادامه دارد. بهمن، خیلی‌ها را تابه‌حال ندیده است، مثل عروس‌ها و دامادهای جدید خانواده و بچه‌های تازه به‌دنیاآمده. با خوش‌رویی و بدون خستگی با همه حرف می‌زند و موقع ظهر که اتاق را برایش خالی می‌کنند تا کمی بخوابد، ما بچه‌ها، جای جدید را شناسایی می‌کنیم: شیشه‌ی در اتاق. نمی‌دانم چرا از تماشای او سیر نمی‌شدیم؟ یک پسر لاغر و آفتاب‌سوخته که شباهت چندانی به خواهر و برادرهایش نداشت. منتظر حرفی بودیم شاید که بگوید در این سال‌ها چه بر او گذشته.

عمه که ما را پشت شیشه‌ی در دید، خودش هم به ما پیوست. از پشت در پسرکش را می‌دید که در خود مچاله شده و خوابیده است. سر تکان می‌داد و اشک می‌ریخت و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت. هنوز صدای عمه در گوش من است: «الهی قربونت بشم ننه… آخی… ننه‌جان… عزیزم…»

از آن روزهای خوب، تصاویر زیادی در ذهن من است: تصویر کفش‌های ردیف‌شده‌ی پاسداران و امام‌جمعه‌ی شهر که به منزل عمه آمده بودند، تصویر بعضی زن‌های فامیل که خجالت می‌کشیدند با مانتو و روسری به خانه‌ی عمه بروند و از دیگران چادر قرض می‌گرفتند، تصویر مقوای نصب‌شده روی دیوار که روی آن نوشته بودند: «بهمن‌جان به خانه‌ات خوش آمدی»، تصویر دخترعمه‌ی بزرگ‌ترم که پشت بلندگو سرود «خسته از رنج شب، عاشقان حسینی» را می‌خواند و تصویر یک قهرمان بزرگ… یک آزاده.

ادامه‌ی این روایت ها را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وپنجم، تیر ۹۳ ببینید.