سهماه بود آن كسبوكار پررونق را شروع كرده بودم كه مرد جوانی به دیدنم آمد و گفت: «میخواستم راجع به چندتا كتاب باهاتون صحبت کنم كه پدرم قبل از مرگش از شما خریده.»
دعوتش کردم داخل مغازه و به او سیگار برگ و نوشیدنی تعارف كردم. هیچ یک را نخواست. مدام لبخند میزد و آن لبخند با لباس عزایش در تضاد بود. به من گفت: «عرض كنم خدمتتون كه چهار روز بعد از مرگ پدرم یك بستهی پستی به نامش دریافت كردم که هزینهاش هم بر عهدهی گیرنده بود . هزینه رو پرداخت كردم و… چقدر جا خوردم وقتی دیدم توی بسته… كتاب بود.»
همانطور كه سیگاری روشن میکردم، پرسیدم: «اینكه پدرتون پیش از مرگش یك بسته كتاب خریده، اینقدر براتون عجیبه؟»
«خیلیهم عجیبه؛ آخه سفارش یك بسته كتاب، جنبهی ناشناختهای از شخصیت پدرم رو برام روشن كرد.»
«پدرتون عادت به كتاب خوندن نداشت؟»
«همچین عادتی نداشت. البته باید اعتراف كنم كه عناوین کتابهایی كه پدرم از شما خریده، نظرم رو بیشتر جلب کرد: راهنمای نرمش سوئدی، فرهنگ لغت اسپانیایی و یك كتاب آشپزی برای گیاهخواران.»
در تایید حرفهایش گفتم: «واقعا كه سفارش جورواجوریه.»
«خیلی هم جورواجور. اینطور شد که گفتم حالا که میآم شهر، از فرصت استفاده کنم و سری هم به شما بزنم. متوجهید که، تصور میكنم منطقیه که کنجکاو بشم و دنبال توضیحی برای آخرین خواستهی پدرم باشم.»
«طبیعیه.»
«و خیلی دوست داشتم بدونم شما میتونید به من بگید پدرم دقیقا كی این کتابها رو به شما سفارش داد.»
«میشه پروندهها رو نگاه کرد. البته باید بهتون بگم كه درآوردن تاریخ دقیقش خیلی هم آسون نیست. من سفارشهای زیادی دریافت میكنم و خیلی وقتها هم پیش میآد كه ارسال سفارشها با تاخیر انجام بشه.»
«تاخیر؟یه ماه؟ دو ماه؟»
«نه همیشه، ولی گهگاهی…»
«دو ماه؟»
«البته چندان هم معمول نیست.»
«به این خاطر میپرسم كه اگه پدرم دوماه پیش کتابها رو سفارش داده باشه، احتمالا حضوری سفارش داده، یعنی آخرینباری که به شهر اومده بود.»
«ممكنه؛ هرچند نمیتونم به شما اطمینان بدم.»
«اگه پدرم رو دیده باشید بعیده که یادتون نیاد. فكر میكنم دست كم فامیلیش براتون آشناس: كریسانتهمو. فامیلی جالبیه. به این سادگیها فراموش نمیشه. پدرم خوسه كریسانتهمو بود و من هم امیلیو هستم، تنها فرزندش.»
«كریسانتهمو؟ یه مرد حدودا شصتساله؟»
«خودشه. موهای خاكستری، گونههای خیلی برجسته، بینی عقابی و چشمهای روشن؛ خیلی روشن.»
تكرار كردم: «موهای خاكستری، بینی عقابی، چشمهای روشن… كریسانتهمو… یادمه! راستش، حدود دوماه پیش بود. بله، بله. خیلی متاسفم که سفارششون دیر شد. پدرتون رو خوب یادمه.»
امیلیو كریسانتهمو جواب داد: «كه این هم برای خودش عجیبه. آخه پدرم اصلا به شهر نیومده.»
سیگار را خاموش كردم و گفتم: «اما شما که گفتی اومده بوده…»
«بله گفتم، اما نیومده.»
«نیومده بود؟! در این صورت لابد شخص دیگهای بوده. شك ندارم كه كس دیگهای رو با پدرتون اشتباه گرفتم. غیرممكنه بتونم تمام مشتریها رو بهخاطر بیارم.»
«بله میتونم تصورش رو بکنم. شما كسبوكار بسیار حسابشده و پررونقی دارید. اصلا فكرش هم نمیكردم كه فروش كتاب توی این كشور اینقدر بهصرفه باشه. راستش من هم مثل خیلیهای دیگه فکر میکردم توی این مملکت هیچ كس كتاب نمیخونه.»
با خنده گفتم: «ممكنه كتاب نخونن، ولی کتاب میخرن.»
او گفت: «قبل از هر چیز باید مشتریهاش رو پیدا کنی.»
«اساس کار همینه.»
«و شما یه بازار مطمئن و اشباعناپذیر پیدا کردین، بازاری كه همهجور كتابی میپسنده، از راهنمای نرمش سوئدی گرفته تا تاریخ هنر مصر در ده جلد.»
با تواضعی ساختگی گفتم: «فکر کنم از پس این کار خوب برمیآم.»
«من هم همینطور فكر میكنم، به همین خاطره كه تصمیم گرفتم با شما شریك بشم.»
گفتم: «متاسفم. ولی بنده به هیچ نوع سرمایهگذاریای نیاز ندارم.»
«اوه، نه. من که نمیخوام سرمایهگذاری کنم. اگر هم میخواستم، سرمایهی چندانی برای این کار نداشتم. آخه پدرم یه سنت هم برام نذاشته. من بهتون پیشنهاد سرمایهگذاری نمیكنم، پیشنهاد من شراکت در سوده.»
«شما داری سربهسرم میذاری؟»
«من دارم تنها راه ممکن رو پیش پای شما میذارم تا كسبوكارتون بتونه… ادامه پیدا كنه.»
«درك میكنم كه بعد از فوت پدرتون بخواید توی شهر شغلی برای خودتون دستوپا كنید، اما باید عاقلانهتر رفتار كنید. این راه و روش درستی برای درخواست شغل نیست؛ از طرفی من خودم از عهدهی این کار برمیآم، نمیتونم شما رو استخدام كنم.»
بلند شدم. اما اشاره كرد كه بنشینم.
«خدمتتون عرض کردم، از اینکه پدرم یه بسته کتاب خریده بود، کلی جا خوردم. بهخصوص اون راهنمای نرمش سوئدی من رو حسابی به خنده انداخت. البته موقع مناسبی برای خنده نبود.»
«بله میتونم تصور کنم چه شرایطی داشتید.»
«این شد که وسط مراسم دعایی که برای پدرم گرفته بودیم مجبور شدم جلوی خندهام رو بگیرم و وانمود کنم دارم هقهق گریه میکنم.»
«چقدر زیركانه.»
«آخه واقعا بامزه بود كه پدرم كه پنجسال پیش فلج شده بود، به نرمش علاقهمند بشه…»
ادامهی این داستان- را میتوانید در شمارهی چهلوششم، مرداد ۹۳ ببینید.
* این داستان در سال ۱۹۹۸ با عنوان Desembarazarse de Crisantemo در کتاب «صد سال داستان ۱۹۹۸-۱۸۹۸»
منتشر شده است.
کاش داستان ها رو بر طبق نویسنده ها و مترجم هایشان دسته بندی کنید و گزینه دوست داشتن رو هم اضافه کنید تا میزان علاقه مندی بازدیدکنندگان را مطلع شوید و شویم .