تیم اوبراین در ویتنام

تریبون

چرا داستان جنگی می‌نویسم؟

تیم‌ اوبراین داستان‌های جنگی می‌نویسد، اگرچه خودش می‌گوید داستان‌های جنگی هم مثل هر داستان دیگری قبل از هر چیز درباره‌ی احساساتِ انسانی‌اند. او در این متن که یکی از سخنرانی‌های او با موضوعِ نوشتن از جنگ ویتنام است، از عادت‌های نوشتنش می‌گوید، از بایدها و نبایدها، از شهر ملال‌آور و کتاب‌هایی که او را به سوی ادبیات کشانده‌اند، از داستان‌هایی که گاهی از خودِ واقعیت حقیقی‌ترند، از ادبیات که گاهی پناهی می‌شود برای فرار از واقعیت و از تجربه‌ی نوشتنِ داستانِ «روی‌رودِ رینی» که در همین شماره‌ی مجله می‌توانید آن‌را بخوانید.

همین که شروع کردم به آماده کردن این سخنرانیِ کوتاه، خیلی زود یادم آمد که یکی از دلایل داستان‌نویس شدنم این است که هیچ‌چیز نمی‌دانم. قصدم این نیست که بی‌خودی شکسته‌نفسی کنم. کاملا بی‌اغراق می‌گویم. چیز زیادی برای‌ کلی‌‌گويي و نظریه‌پردازی ندارم. من مورخِ ادبی نیستم، منتقد نیستم، معلم نیستم. تمام روزها و بیشتر شب‌هایم را به داستان‌نویسی می‌گذرانم. وقت یا انرژیِ چنداني را هم صرفِ فکرکردن به چون‌وچراهایش نمی‌کنم، درعوض به این عقیده‌ی کم‌وبیش آسان‌گیرانه باور دارم که لازم نیست داستان‌ها را توجیه کنید؛ همین‌اند که هستند. گمانم اين‌هم يك‌جور اعتقاد باشد که نظریه‌پردازی و کلی‌گویی دقیقا خلافِ کار منِ داستان‌نویس‌اند. نظریه، شاید ذهن‌تان را متقاعد کند اما یک داستانِ خوب که خوب هم گفته شده باشد، حتی کلیه‌هایتان را هم متقاعد می‌کند، و پوست‌ِ سرتان را، مجاری اشک‌تان را، قلب‌تان را، و معده‌تان را، همه‌ی وجود آدم را. درهرحال بعد از شاید بيست‌بار تلاشِ نافرجام براي نوشتن سخنرانيِ امشب، عاقبت ازش دست کشیدم و تصميم گرفتم وقتم را به كاري بگذرانم كه بهتر از همه بلدم، يعني داستان تعریف کردن. اگرچه از تلاش اوليه‌ام براي نوشتنِ سخنراني چند نکته‌‌‌ی به‌دردبخور نگه‌داشته‌ام که مي‌خواهم آن‌ها را با شما درميان بگذارم.

شماره‌ی یک: نوشتن هرگز آسان‌تر نمی‌شود، سخت‌تر می‌شود. نمی‌توانی خودت را تکرار کنی. برخلاف مثلا یک جراح متخصص، نمی‌توانی درست همان عملِ قبلی را با همان راه‌‌وروش قبلی در هر مورد اجرا کنی. این حتی برای یک جراح هم خطرناک است اگر مثلا برحسب اتفاق، کارِ اولین ‌بیمارش به سردخانه کشیده باشد. شماره‌ی دو: از فعل‌های مجهول استفاده نکنید. سراغ تشبیه‌های احمقانه نروید، مثلا ننویسید: «گردنش همچون گردنِ قو بلند و زیبا بود» به‌جایش بنویسید: «صدای غاز می‌داد.» سوم: جلوی ایهام‌های غیرعمدی را بگیرید. چهار: سراغ واج‌آرایی نروید. و بالاخره به‌عنوان آخرین پند گهربارم، فکر کردم که شاید خالی از فایده نباشد یک توضیح بدیهی بدهم، این‌که یک نویسنده قبل از هر چیز باید بنویسد.

جوزف کنراد در نامه‌ای به یک دوست، روال کاری روزانه‌اش را تعریف می‌کند: «من به‌طور منظم هر روز صبح می‌نشینم. هرروز به مدت هشت‌ساعت می‌نشینم. مهم، نشستن است.» توجه کنید که کنراد می‌گوید هر روز می‌نشیند و می‌نویسد. شنبه‌ها، یک‌شنبه‌ها. می‌گوید به‌طور منظم. گذشته از هرچیز، به‌نظرم می‌آید که یک نویسنده با عملِ نشستن پیش از همه در جست‌وجوی آن لحظه‌های کم‌یاب و بی‌اندازه عمیقِ لذتِ هنری ا‌ست که در جای خودشان به‌اندازه‌ی لذتی که از هر جای دیگری نشات گرفته باشد، واقعی‌اند؛ مثلا نوشتنِ یک دیالوگ خوب با هجوم اندورفین همراه می‌شود. نمی‌خواهم بگویم که نوشتن عذاب‌آور نیست، بیشتر وقت‌ها هست اما درعین‌حال بدون رنج، هیچ لذتی وجود ندارد. نوشتن همان‌قدر که آزارنده است، گاهی با خود خشنودی و رضایت هم به‌همراه دارد، گمانم کنراد هم وقتی می‌گوید: «مهم، نشستن است»، منظورش همین باشد. درمورد خودم، هر روز حدود ساعت شش‌ونیم، هفت، از خواب بیدار می‌شوم و سعی می‌کنم ساعت هشت دیگر مشغول کار باشم. تا حدود ساعت یکِ بعدازظهر کار می‌کنم. چندساعتی ورزش می‌کنم، وزنه‌زدن از تفریحاتم است اما حتی موقع انجام دادن این کار هم هنوز دارم در ذهنم می‌نویسم، تکه‌ای از دیالوگ‌ها را مرور می‌کنم، یا سعی می‌کنم در‌ست همان کلمه‌‌ی مناسبی را پیدا کنم که در طول صبح به یادم نمی‌آمده. دوش می‌گیرم. سرِ کار برمی‌گردم و تا ساعت شش عصر می‌نویسم. موقع کریسمس هم کار می‌کنم، زمانِ تعطیلات سال نو، روز تولدم و روز تولد نامزدم هم کار می‌کنم. تمام کاری که می‌کنم همین است. هرچقدر هم که به‌نظرتان یکنواخت بیاید، برای من بی‌نهایت لذت‌بخش است.

چیز کوچکی که آماده کرده بودم، کم‌وبیش همین‌جا تمام شد. کاری که حالا می‌خواهم انجام دهم درواقع این است که دو داستان برایتان تعریف کنم. دو داستانی که یک‌جورهایی با یک موضوع مشترک به‌هم پیوند می‌خورند که امیدوارم در کنار هم تا حدی منظورم را برسانند. من در فلاتِ کوچکی در مینه‌سوتای جنوبی بزرگ شدم، با جمعیتی حدودِ نه‌هزار نفر. اگر در واژه‌نامه به دنبال کلمه‌ی «کسل‌کننده» بگردید، به طراحی سیاه‌وسفید کوچکی برمی‌خورید از ورتینگتون در مینه‌سوتا، جایی که من در آن بزرگ شدم. در یک طرف شهر، آن سوی بزرگراهی که به شهر می‌رسد، مزارع سویا را می‌بینید، در طرف دیگرِ بزرگراه مزارع ذرت قرار گرفته‌اند. شهر به دلایلی نامعلوم مفتخر بود و هنوز هم هست به این‌که خودش را «پایتخت بوقلمونِ جهان» بنامد. درست نمی‌دانم چرا به این افتخار می‌کنند. در شهر زادگاهم هر سپتامبر در پانزدهم ماه، رخدادی هست به اسمِ «روزِ‌بوقلمون». و قضیه‌ی روز بوقلمون این است که کشاورزها بوقلمون‌هایشان را در کامیون‌هایشان می‌گذارند و آن‌ها را به شهر می‌برند، جلوی پمپ بنزینِ اِسو در انتهای خیابانِ اصلی، بوقلمون‌ها را خالی می‌کنند و در خیابان به جلو می‌رانند. ما اهالی شهرِ ورتینگتون هم لبه‌ی پیاده‌رو می‌نشینیم و ردشدن بوقلمون‌ها را تماشا می‌کنیم. بعد هم برمی‌گردیم خانه. این مهم‌ترین روزمان است. خب می‌توانید تصور کنید که بقیه‌ی روزها چه‌شکلی‌اند.

تصور كنيد يك بچه‌ي نه، ده‌ساله‌ايد كه در يك چنين جای دل‌گیر و دورافتاده‌اي بزرگ شده‌ايد، جايي كه درهرحال احتمالا از هيچ‌كدام از شهرهای مشابهش در سراسر كشورمان نه بهتر است و نه بدتر؛ شهري پر از زن‌هاي خانه‌دار‍ِ وراج و كشيش‌هاي مقدس‌مآب، شهري كه هر روزِ خدا براي بي‌خبري‌اش از دنيا به خود شادباش مي‌گويد. شهری که پای ما را به ویتنام بازکرد. مردم همین شهر من را به آن جنگ فرستادند. مردمی که نمي‌توانستند كلمه‌ي «هانوي» را هجی کنند، حتی اگر سه‌تا حرف صدادارش را به‌شان می‌رساندی، از پسش برنمی‌آمدند. درهرصورت آن‌ها من را فرستادند. خب، ‌بار ديگر تصور كنيد پسربچه‌‌ي نه‌ساله‌اي هستيد كه اين‌جا بزرگ شده. براي فرار كردن از چنین جایی چه‌كار مي‌كنيد؟ خب، من فهميدم كه يك راهش اين است كه آدم از طريق كتاب‌ها و خواندن ازش فرار كند، و مدت زمانِ زيادي از دورانِ جواني‌ام را در کتاب‌خانه‌ي نوبلز‌كانتي در خيابان چهارم در ورتينگتون به خواندن كتاب‌هايی مثلِ «هاكلبري‌فين» و «تام‌ساير» گذراندم، ولي چيزهايي هم خواندم كه از اساس آشغال بودند، كتاب‌هايي مثلِ «پسرهاي هاردي». به گمانم تا وقتی اهل كتاب خواندن باشيد، مسيرِ رسيدن به ادبيات اهميت چنداني ندارد. بعدا اهميت پيدا مي‌كند. آن موقع مهم نبود.

من بيشتر تابستان‌هاي كودكي‌ام را در تيم بیس‌بالِ ليگ كوچكِ فروشگاهِ بن‌فرانكلين يك بازیکن وسطِ به‌دردنخور بودم، نه مي‌توانستم توپ بگیرم، نه مي‌توانستم ضربه بزنم، نه مي‌توانستم بدوم، نه می‌توانستم پرتاب کنم. این‌ها را که در نظر نمی‌گرفتی بازیکن خیلی خوبی بودم. يكي از بعدازظهرهاي جولاي را به‌ياد مي‌آورم كه از تمرينِ لیگ کوچک برمي‌گشتم. احتمالا سال ۱۹۵۸ بود، يك روز فوق‌العاده افتضاح يا حتي فاجعه‌بار در زمين بيس‌بال، به کتاب‌خانه مي‌رفتم، يكي از این کتاب‌خانه‌هاي كوچكِ كارنيگي كه در تمام شهرهاي كوچك آمريكا پیدا می‌شوند. جايي كه اگر همین حالا چشمانم را ببندم مي‌توانم خودم را آن‌جا ببينم. می‌توانم پنكه‌ي سقفي را موقع ورود ببینم، بوي واكس جلاي جانسون را روي كف‌پوش حس ‌کنم و آن بوهاي کتاب‌خانه، بوي كاغذ و كتاب و جوهر و چسب. از آن‌جور فضاهایی که تا واردش می‌شدید، بلافاصله یک‌جور حس آرامش به‌تان دست می‌داد. حسش را مي‌شناسيد، مگر نه؟ يك‌جور حسِ آرامش و در خانه‌ی خود ‌بودن. خب، آن روز كتابي پيدا كردم كه برای نويسنده‌شدنم به‌اندازه‌ي مثلا ماركز و فاكنر تاثيرگذار بود، كتابي به اسمِ «لري و ليگ کوچک»، اين كتاب را در عرض حدود نيم‌ساعت خواندم، اما چه نيم‌ساعتي! اين پسره لري هر كاري را كه من نمي‌توانستم انجام دهم، انجام مي‌داد. مي‌توانست توپ بگیرد، ضربه بزند، بدود و پرتاب کند. كتاب را تمام كردم، به طرف كتابدار رفتم و ازش یک دسته كاغذ و خودكار خواستم. او هم به‌ام داد. برگشتم طرف میزم و در طول يك‌ساعت‌ونيمِ بعدي‌اش، در سن نه‌سالگي، شايد ده‌سالگي، اولين رمان زندگي‌ام را نوشتم، يا چيزي را كه گمان مي‌كردم يك رمان است. عنوانش اين بود «تيمي و لیگِ کوچک» كه در اصل یک کپی‌برداری از لری بود. گمان مي‌كنم پدر و مادرم هنوز اين تلاش نافرجامم را داشته باشند. يادم مي‌آيد كه در صفحه‌ي ده اين‌طورهاي نوشته كه دست‌نويس بود، آن‌هم با دست‌خط درشت، تيمِ ورتينگتونِ بن‌فرانكلين، قهرمانِ لیگ کوچکِ ورتینگتون شد. و من در نقش تيمي، ضربه‌ی بُرد بازي را زدم. آخر كتاب، حدود صفحه‌ي سي، تيم به ويليماسپورتِ پنسيلوانيا رفت، جايي كه تايوان را با نتيجه‌اي در مايه‌هاي هشتاد به صفر ب‍ُرد، و ضربه‌ي برُد را هم باز خودم زده بودم.

خب اين داستان را به اين دليل برايتان تعريف كردم كه نويسنده‌ها معمولا اين را فراموش مي‌كنند يا ناديده مي‌گيرند كه درباره‌ي منابعي حرف بزنند كه به امثالِ شكسپير و چیزهای مهم ربط چنداني ندارند. به‌هیچ‌وجه قصد ندارم این‌ را بی‌اهمیت جلوه دهم اما آن تجربه‌ي كودكي هم یک‌جورهایی اهمیتی برابر دارد، آن حس تنهايي و سرخوردگی كه با بزرگ‌شدن در آن شهر حس كردم، فرار كردن از طريق كتاب‌ها وكشفِ نويسندگي با كتابی مثل لري و ليگِ كوچك. با نوشتنِ آن كتاب، درس‌هاي به‌دردبخورِ ديگري هم آموختم كه اغلب درموردشان حرف نمي‌زنم. از ميان آن‌ها يكي اين است كه در آن کتاب داستان می‌نوشتم، نه داستانِ چیزی که بود و دنیایی که در آن زندگی می‌کردم، بلکه داستانِ چیزی که می‌توانست یا می‌بایست باشد، داستان‌گویی همه‌اش همین است. من می‌توانستم بازیکن خوبی باشم، باید می‌بودم اما نبودم. ولی در آن کتاب من آدم دیگری شدم، هویتی تازه به خودم گرفتم و در جهان دیگری زندگی کردم، در این مورد، جهان موفقیت‌ها، جهانی خارج از ورتینگتونِ مینه‌سوتا. و سال‌ها بعد، حدود بیست‌سال بعد از آن رمانی نوشتم به اسمِ «به دنبالِ کاچیاتو»؛ کتابی درباره‌ی سربازی که ویتنام را رها می‌کند و به‌سوی پاریس می‌رود. من این کار را نکردم اما می‌توانستم و مهم‌تر این‌که باید این کار را می‌کردم، چون می‌دانید که من مخالف جنگ بودم. چه‌چیزی مانع این توانستن می‌شد؟ من اسلحه‌ داشتم، آب داشتم، جیره‌ی غذایی داشتم، با اسلحه‌ام می‌توانستم آب و غذای بیشتری به‌دست بیاورم و دیگر از ویتنام خطرناک‌تر که نداشتیم، فقط کافی‌ بود از کوه‌ها بگذری، به سمت تایلند بروی و از پاریس سر دربیاوری. به‌عنوان یک داستان‌نویس، من فقط درباره‌ی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم نمی‌نویسم، بلکه درباره‌ی جهانی هم که می‌توانیم یا باید در آن زندگی کنیم می‌نویسم، جهانِ خیال.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وششم، مرداد ۹۳ ببینید.

*اين متن ترجمه‌اي است از سخنرانيِ تيم اوبراين که در سال ۱۹۹۹ در كنفرانسي با عنوانِ Writing Vietnam در دانشگاه براون برگزار شده است.

یک دیدگاه در پاسخ به «مهم نیست واقعی باشد»

  1. سیدمهدی رضوی / بهبهان -

    وقتی سال هاست با تاریخ و فلسفه و الهیات خو گرفته ای و کتاب ها را خورده ای، شروع به خواندن ادبیات داستانی تو را در یک موقعیت متناقض گرفتار می کند. داستان واقعی است یا خیالی؟ همیشه ذهن درگیر این سوال بود
    تیم اوبراین در این سخنرانی به خوبی به این عطش من پاسخ داد.
    حالا کمی آرام گرفته ام و رضایت داده ام که داستان خیالی، واقعی است اما در زمانه ای دیگر…