جنگی که با هجوم سراسری عراق به مرزهای زمینی و هوایی کشورمان در پایان تابستان ۵۹ شروع شد و تا میانههای تابستان ۶۷ ادامه پیدا کرد، مجموعهی عظیم و عجیبی است از روایتهای خرد و کلان پراکنده در وسعت یک سرزمین و در میان جمعیتی که هرکدام به نوعی از آن تاثیر پذیرفتند؛ از آنها که جبهه رفتند و تفنگ دست گرفتند تا آنها که در دفاع، نقش دیگری برای خودشان تعریف کردند. از آنها که تانکها و سربازان دشمن را به چشم دیدند تا آنها که جنگ را با صفیر آژیر و هواپیما شناختند. بعد از گذشت نزدیک به سیسال، خیلی از حماسهها و رشادتهای قهرمانان نامی و گمنامِ خط مقدم، هنوز بکر و دستنخورده، در انتظار روایتشدن باقی ماندهاند اما شاید بکرتر از آنها، روایت مردمی باشد که کمی اینطرفتر، در تیررس روزانهی توپها و خمپارهها و گاهی در چند صدمتری نیروهای دشمن، در کنار رشادت قهرمانانی که مرزها را نگهمیداشتند زندگی را دوباره تعریف کردند و خانه و شهر و خاکشان را زنده نگهداشتند.
این متن روایتی است از روزها و ماههای آغازین حملهی عراق از زبان آدمهایی که جنگ برایشان چیزی بیشتر از اخبار تلویزیون یا صدای آژیر و ضدهوایی بود. اسامی روایتکنندگان و بعضی جزئیات، در متن تغییر کردهاند.
الهام
ساعتش را یادم نیست اما یادم است که بعدازظهر بود. ۳۱ شهریور ۵۹. آخرین روز تعطیلات. من دبیرستان ایراندخت میرفتم؛ دوم را تمام کرده بودم، میرفتم سوم اما آن سال اصلا حوصلهی مدرسه نداشتم. داشتم «زنِ روز» میخواندم که صدا آمد. یک صدای بلند بود از دور. همه از هم پرسیدیم چی بود؟ کسی نمیدانست. زود هم یادمان رفت. بعد پسرهای کوچه آمدند گفتند بازار را زدهاند. گفتیم کی؟ گفتند عراقیها. عراقیها آنطرف رود بودند. توی بصره. ما که میرفتیم سر پل آنها را میدیدیم. یک وقتهایی دست هم برای هم تکان میدادیم. بعدش چندبار دیگر آن صدا آمد. پسرهای کوچه میآمدند میگفتند اینجا را زدهاند، آنجا را زدهاند. بعد برادر شوهرخالهام کشته شد. ده، دوازدهسالش بود. بمبهای اول را که زدند یک ترکش خورد بهاش. بابا و داییام با خانوادهی خالهام رفتند شوشتر برای تشییع جنازه. ما بهخاطر مدرسه ماندیم خرمشهر.
مهناز
کدام دخترداییام بود را درست یادم نیست. اما روزهای آخر شهریور با خواهرم از اهواز راه افتاده بودند رفته بودند خرمشهر خرید عروسی. آنموقع همه برای خرید، میرفتند خرمشهر. وسیلههای آبادان و خرمشهر از همهجای ایران بهتر بود. یخچال، گاز، لباس، همهچیز. از آنجا میخریدند، وانت میگرفتند میآوردند اهواز. بعدها تعریف کردند که موقع خرید ناگهان سروصدا شنیدهاند. بخش بزرگی از بازار خراب شده بود و مردم داشتند فرار میکردند. آنها سریع برگشته بودند خانه. بعد از یکی دوساعت مردم گفته بودند جنگ ایران و عراق است. خواهرم میگفت ما خندیدیم بهشان. کسی باور نمیکرد. فردای آن روز خواهر و دخترداییام خیلی راحت سوار ماشین شدند آمدند اهواز. اما روز بعد برادر شوهرخالهام کشته شد. الهی بمیرم. طفلکی لباس نوی مدرسهاش را در خانه پوشیده بوده که یکدفعه سروصدا میآید و بچه میرود حیاط ببیند چه شده. همان موقع خمپاره منفجر میشود، ترکشش میخورد به بچه. بچه میدود سمت مادرش که آمده بوده توی حیاط. عین فیلمها بچه را میگیرد توی بغلش. هی صدایش میزند محمد، محمد، اما بچه در بغل مادرش تلف میشود. همان روز میآورندش شوشتر که آنجا در مقبرهی خانوادگی دفنش کنند. از خرمشهریها آنیکی شوهر خالهام، بابای الهام، و داییام هم با آنها آمدند. با چندتای دیگر از فامیلها. خانوادهی خالهام هیچی با خودشان نیاورده بودند. با همان لباسهای خودشان آمده بودند و همهی زندگی را گذاشته بودند خرمشهر. محمد را که دفن کردند، برای مراسم دو سهروزی ماندند. اما وقتی خواستند برگردند بهشان گفتند عراقیها در گمرک هستند. راه بسته شده بود و دیگر نمیتوانستند برگردند. الهام و خالهام و خانوادهی داییام هم گیر کرده بودند خرمشهر.
الهام
همه جمع شده بودند خانهی ما. چهلمتری، کوچهی سپهر، پلاک ۴۲. زنداییام، بچههای داییام و برادرِ زنداییام، سعید. سعید با پسرهای کوچه بود و سعی میکرد دلداریمان بدهد. ما توی خانه بودیم، میآمد میگفت نترسید، چیزی نبوده. آتشبازی میکنند، بادکنک میترکانند و از این چیزها. ما که میدانستیم دروغ میگوید. میدانستیم مثل بقیهی پسرهای کوچه رفته از مسجد جامع با شناسنامه، تفنگ گرفته و دارد همراهشان میجنگد. سیزدهساله، چهاردهساله، هجدهساله، بیستساله. آقا محمد، محمد جهانآرا، بزرگشان بود. همسایه بودیم. با خواهرهایش همبازی بودیم در بچگی. همان روزهای اول رفت و دیگر برنگشت پیش خواهرهایش. یکسال بعد هم خبر دادند دیگر هیچوقت برنمیگردد.
بابا و دایی دیر کردهبودند. یادم نیست چندروز. اما خبر رسید راهها به خرمشهر بسته شده و کسی نمیتواند بیاید. گیر کرده بودند اهواز. بعد پسرهای کوچه آمدند گفتند باید شهر را خالی کنید. ما، من و خواهر کوچکم، گفتیم نمیرویم. میخواهیم بمانیم مثل بقیه کمک کنیم. مامانم گفت من هم میمانم. اما پسرها گفتند اصلا نمیشود بمانید. گفتند اوضاع دارد بدتر میشود. امنیت ندارد. گفتند داریم همهی زن و بچهها را میفرستیم بروند. فقط پسرها میمانند. راست میگفتند. همسایهها داشتند میرفتند. تا آنموقع نصف شهر رفته بودند. ولی ما نمیخواستیم برویم. هی امروز و فردا میکردیم تا یک روز آمدند گفتند همین حالا باید بروید. عراقیها دارند میآیند توی شهر. میانهی مهر بود به گمانم.
یکی از همسایهها بود که پول کمی میگرفت و مردم را با وانتش از خرمشهر میبرد بیرون. راه هم باز شده بود. صبح زود سعید آمد و کمک کرد حاضر شویم. من عمدا معطل میکردم. دلم نمیخواست بروم. میخواستم بمانم. اما نمیشد. چمدان برنداشتم. هیچکس برنداشت. میگفتیم زود برمیگردیم دیگر. گردنبند طلایم را از گردنم باز کردم گذاشتم توی کمد. سعید با ما نیامد. ماند. زنداییام گریه میکرد. سوار ماشین شدیم و رفتیم و پانزدهسال بعد برگشتیم.
عليرضا
اسمش را یادم نیست، بعد از سیوچند سال. اما کافهای تاریک بود، در یکی از خیابانهای معروف مادرید. از اینها که تمامش چوب است. هم صندلیها و هم دیوارها. هیچ ماشینی روی خیابان سنگفرش نمیرفت و در کافه کسی با کسی حرف نمیزد. سکوت مطلق بود که فقط، گاهی، صدای بههم خوردن ظروف یا ویزویز تلویزیون گوشهی کافه، آن را میشکست. نیمهخواب، زل زده بودم به تلویزیون. اخبار شروع شده بود. ده روزی میشد که از اهواز آمده بودم اسپانیا و دیگر دلتنگی آنقدر شده بود که هرجا اسم ایران میآمد، حواسم جمع میشد. اولین خبر دربارهی خاورمیانه بود. خبرنگار عراقی، عربی حرف میزد و حرفهایش زیرنویس میشد. رفتم جلو که بهتر ببینم. گفت ایران را گرفتهایم و داریم میرویم جلو و تصویری نشان داد که بدجور آشنا بود؛ جادهی اهواز-خرمشهر. هفتهای یکبار این مسیر را میرفتم و برمیگشتم. دوربین زوم کرد روی یکی از تابلوهای جاده که نوشته بود: «اهواز ۸ کیلومتر.»
یادم نیست چطور خودم را رساندم هتل. شمارهی خانهی خواهرم در خرمشهر را گرفتم. کسی برنداشت. شمارهی برادرم را در اهواز گرفتم. برنداشت. آنیکی برادرم در تهران، محل کارم در اهواز، پسرخالهام، عمهام، دوباره خواهرم. هیچکس برنمیداشت. شمارهی دیگری حفظ نبودم و دفتر تلفنم هم دنبالم نبود. تلویزیون و رادیو همزمان روشن بود اما هیچچیز از ایران نمیگفتند. بعد از انقلاب خبرنگارها و خبرگزاریهای خارجی از ایران رفته بودند و همهاش همان خبری بود که عراقیها میدادند. دوباره گوشی را برداشتم، کد شوشتر را گرفتم و یک شمارهی الکی. زنی برداشت. خانوادهمان را میشناخت. گفت جنگ شده، همه آمدهاند شوشتر. گفت: «شوشتر خبری نیست. امن است. تو خودت را ناراحت نکن. نترس. بیا.»
محمدرضا
جنگ که شد ما سه برادر، پراکنده بودیم. من با مهناز که سهماهه آبستن بود، اهواز بودم، علیرضا اسپانیا بود، غلامرضا تهران. از علیرضا خبر نداشتیم اما غلامرضا همان روز زنگ زد حال من و بقیه را پرسید. قبل از انقلاب فرهنگی، دانشجوی پلیتکنیک بود و آن موقع داشت تهران در یک شرکتی کار میکرد. صبح اول مهر، آفتاب نزده خودش را رساند اهواز، سری به من و مادرم زد و رفت. آدم کمحرفی بود و خیلی کارهایش را به کسی توضیح نمیداد. رفت و سه روز بعد، از خرمشهر زنگ زد.
اولش باورمان نمیشد واقعا جنگ شده باشد. فرودگاه اهواز را که زدند، همان روز اول جنگ، با مهناز آمدیم توی حیاط. دیدیم ضدهوایی است و دود و آتش و صدا. فکر کردیم مثل اتفاقات مرزی قبلش، گذرا است ولی کمکم ماجرا در همهی خوزستان پخش شد. شنیدیم عراقیها از سمت سوسنگرد هم آمدهاند. از آنطرف، از شوش هم آمده بودند. بعد شروع کردند اهواز را زمینی زدند. قبلش هوایی میزدند و هوایی خب، حتما میدانید، خطرش کمتر است. هواپیما میآید، بمباران میکند و میرود. نمیماند. میشود جایی پناه گرفت یا روی زمین خوابید و امنیت داشت. اما زمینی نه. یکهو چیزی میآید کنار پایت منفجر میشود. پسرعمهام همینطوری شهید شد. سوار دوچرخه کنار حسینیه میرفت، همان که در خیابان طالقانی است، که یک خمپاره خورد کنارش.
ما اهواز مانده بودیم و کار میکردیم. وضعیت اضطراری بود و باید میماندیم. مهناز هم بود، تا روزی که صدام گفت میخواهد اهواز را بمباران کند. زن و بچههایمان را بردیم گذاشتیم شوشتر. چه میشد کرد؟ زنم آبستن بود.
الهام
طرفهای ظهر بود رسیدیم اهواز. تا بعدازظهر خانهی یکی از فامیلها ماندیم، بعد رفتیم شوشتر. توی شوشتر همه که ما را دیدند، کلی خوشحال شدند. خیلی از فامیلها تا آنموقع آمده بودند. ما آخری بودیم. دو سهروز که گذشت فهمیدیم چه اشتباهی کردیم با خودمان لباس نیاوردیم. اصلا هیچچیز نبرده بودیم. پولی هم نداشتیم که از شوشتر لباس بخریم. لباس را هرکس از فامیلهای همسایزش میگرفت. من خیلی سختم بود. خرمشهر که بودیم هر وقت لباس میخواستم، بابایم میبردم آبادان، لیوایز و اینها میخریدم.
تمام برنامههای اخبار را میدیدیم و میشنیدیم. از مردمی هم که بعدِ ما میآمدند خبر میگرفتیم. همینطور از سعید، برادرِ زنداییام که هر از گاهی زنگ میزد و خبری از خودش و شهر میداد و زود قطع میکرد. مادرش از کنار تلفن جم نمیخورد بههوای زنگ پسرش. خبرها بیشتر وقتها خوب نبود. از همهجای ایران داشت نیرو اعزام میشد اما عراقیها داشتند جادههای دور خرمشهر را میگرفتند.
عليرضا
پروازهای مادرید به تهران لغو شده بود. پروازهای تمام اروپا به تهران لغو شده بود، جز پاریس که هفتهای یک پرواز به تهران داشت. فقط یک پرواز و از تمام اروپا مردم را کشانده بود به فرودگاه شارل دوگل. پنجروز در فرودگاه ماندم تا توانستم بلیط گیر بیاورم. پنجروز همراه تعداد زیادی ایرانی که منتظر بودند برگردند. هرروز بحث این بود که هواپیما مگر چقدر امنیت دارد که بتواند از روی خاک عراق رد شود و به تهران برسد؟ اما مردم برمیگشتند. باید برمیگشتند. زندگیشان آنجا بود، خانوادهشان. جنگ بود و جنگ، جنگنده میخواست.
این پنجروز با تلفن فهمیده بودم تمام فامیلها از خرمشهر و اهواز رفتهاند شوشتر. مادرم و زنبرادرم مهناز را هم محمدرضا برده بود. هیچکس نمیدانست چقدر در شوشتر ماندگارند. مادرم میترسید و میگفت بمان همانجا. نیا. هواپیما خطرناک است. محمدرضا میگفت از ترکیه زمینی برگرد. اما من نمیتوانستم منتظر بمانم. سوار هواپیمایی شدم که با دو فانتوم افچهار اسکورت میشد تا در تهران بنشیند. از تهران مستقیم رفتم اهواز. خانهمان آنجا بود. ملیراه، کوچهی مهران. درِ خانه از شدت موج انفجار کنده شده بود اما تمام وسایل سر جایش بود. کسی در شهر نمانده بود که بخواهد از خانههای بیدر چیزی ببرد. سوار ماشین شدم و توی شهر گشتم. هیچکس نبود. اما مدام صدای موشک و خمپاره میآمد. بعد رفتم شوشتر که فامیلها را ببینم و باز برگردم اهواز.
مهناز
جنگ که شروع شد، سهماهه باردار بودم. بچهی اولم بود. خیلی میترسیدم. میترسیدم بلایی سرش بیاید. برای خودم هم میترسیدم. برای محمدرضا، شوهرم هم میترسیدم. بمب که میزدند، تپش قلب بدی میگرفتم و حالم بههم میخورد. آنموقع ادارهی آبوبرق اهواز سر کار میرفتم. قرار شد شبها اهواز نمانیم. صبحها بیاییم سر کار و عصر برگردیم به یک جای امنتر. من حامله بودم و نمیتوانستم بروم و بیایم. شوهرم آمد برایم نامه گرفت رفتم ادارهی آب و برق شوشتر سر کار. شوشتر بهنسبت امن بود. فقط یکبار همان اوایل که رفتیم بمباران کردند و سهنفر شهید شدند. بچهی من هم نماند. توی همان بمباران از دست رفت.
اول که رفته بودیم با خانوادهی محمدرضا، همه خانهی مادربزرگش بودیم. یکطوری بالاخره جا میشدیم دیگر. مردها همه توی حیاط میخوابیدند. محمدرضا و شوهرخواهرش توی حوض میخوابیدند. حیاط عقرب داشت، برای همین میرفتند توی حوض. میگفتند عقرب توی حوض نمیآید! یکی دو ماهی که گذشت دیدیم جنگ دارد طولانی میشود و نمیشود همه توی همان یک خانهی کوچک بمانیم. رفتیم یک خانه کرایه کردیم. چه خانهی بزرگی! تقسیمش کردیم. یک سالن خیلی بزرگ داشت، شد مال برادرشوهرم که سهتا بچه داشت. یک اتاق بزرگ هم داشت که خانهی خواهرشوهرم شد. یک اتاق خیلی کوچولو هم آن پشت بود که اتاق ما شد. زیر راهپله هم یک اتاقک بود که مادرشوهرم وسایلش را گذاشت آنجا. خودش توی هال میخوابید یا وقتهایی که شوهرم میماند اهواز، میآمد پیش من میخوابید.
وسایل نیاورده بودیم. همهچیزمان توی اهواز بود و یکچیزهایی لازم میشد. مثلا لیوان نداشتیم. خوب یادم است رفتم از بازار شوشتر لیوان آرکروک فرانسوی خریدم، ششتا، چهارصدوپنجاه تومان. مردم خیلی خوبی بودند شوشتریها. همهچیز هم کموبیش بود. فقط یک زمانی نمیدانم چرا، اصلا پنیر پیدا نمیکردیم. یادم است مادرم زنگ زد به یکی از فامیلها دستور پنیر را گرفت و بعدش دیگر خودمان درست میکردیم.
الهام
یک ماه توی شوشتر منتظر بودیم. هرروز میگفتند امروز برمیگردیم، فردا برمیگردیم. همین یکبار در کل زندگی، دلم برای دبیرستانم تنگ شد. اما ۴ آبان ۵۹ خبر رسید که عراقیها خرمشهر را گرفتهاند. کاملِ کامل. یکدفعه ناامید شدیم. دیگر دلیلی نداشت شوشتر بمانیم. همهمان باهم در یک خانه بودیم و زندگیِ اینطوری فقط اولهایش بامزه است. بعدش دیگر خستهکننده میشود. ظرف نبود. وسیله، لباس، اتاق، نبود. حوصلهمان سر میرفت. عصبی میشدیم و گاهی دعوا میکردیم. همسایههایمان همه در شهرهای مختلف پخش شده بودند. پسرهای شهر دانهدانه شهید میشدند و هرروز سر یک کوچه، حجلهی یکیشان بود. جمع کردیم رفتیم تهران، پیش خواهرم.
یادم است بمب زده بودند پل شوشتر خراب شده بود. تا دم پل رفتیم، بعد یکنفر آن بالا بود که دستمان را میکشید بالا که بتوانیم آن طرف پل سوار ماشین بشویم. خواهرم تهران دانشجو بود و با دخترداییام که آنجا کار میکرد، همخانه بود. یک صاحبخانهی زرتشتی داشتند که اسمش شیرینخانم بود. رفتیم خانهشان در خیابان امیرآباد. یک طبقه ما بودیم، یک طبقه شیرینخانم و دخترهایش.
عليرضا
اهواز تقریبا خالی شده بود. بین همکارهایم در ادارهی مهندسی ساختمان شرکت نفت، بعضیها که زنوبچه داشتند، انتقالی گرفته بودند به اصفهان، شیراز یا تهران. مدرسهها هم کاملا تعطیل شده بود اما ادارهی ما باز بود و میرفتیم سر کار. سههفته کار میکردیم و یکهفته استراحت داشتیم. شرکت نفت باید کار میکرد تا هزینهی جنگ تامین شود. شهر را هم نباید خالی میکردیم. میترسیدیم اگر خالی شود عراقیها بیایند اهواز را بگیرند. مینیبوسهای شرکت نفت بعد از ساعت اداری همهی کارکنان را میبرد میرساند شوشتر و دزفول و مسجد سلیمان، هر شهری که هنوز امن بود. هرکس میرفت پیش خانوادهاش و صبح با همان مینیبوس برمیگشت سر کار. بین این شهرها مسجدسلیمان از همه امنتر بود، دزفول از همه ناامنتر. چون رزمنده خیلی زیاد داشت. از همان اول جنگ، خودشان وانت میگرفتند و دستهدسته میرفتند جبهه. عراق هم میدانست و مرتب دزفول را میزد.
یکیدوهفته که گذشت، از رفتوآمد هرروزه به شوشتر خسته شدم. گفتم میمانم. هرچه شد، شد. شب اول، فویل آلومینیوم خریدم و همهی شیشهها را پوشاندم تا معلوم نشود خانه ماندهام. دراز کشیدم کف اتاق پذیرایی و تا صبح موشکها را شمردم. شب بعد پسر عمهام پیشم ماند و برنگشت شوشتر. کمکم مردهای بیشتری در شهر ماندند و پنجرههای بیشتری فویلپوش شد. تقریبا همه مجرد بودیم. متاهلها بیشتر شوشتر میماندند. زنهایشان نمیگذاشتند اهواز بمانند. با مادرها راحتتر میشد سرِ ماندن چانه زد تا با زنها. هر شب خانهی یکی دور هم جمع میشدیم و مدتی که گذشت دیگر نمیترسیدیم.
غلامرضا هم چند بار آمد. نصفهشب میرسید و صبح علیالطلوع برمیگشت جنوب. به مادرم گفته بود برمیگردد تهران سر کار و به من و محمدرضا هم سپرده بود که چیزی بروز ندهیم. هر بار کمی آفتابسوختهتر و لاغرتر میشد و هر بار هم یک چیز عجیبی از جنوب برای من میآورد؛ مثلا یک دانه خرمای خارک یا یک پوکه که توی راه، نقشهایی رویش کنده بود. پوکه را هنوز دارم.
محمدرضا
هر روز صبح زود از شوشتر میآمدم اهواز. ادارهی بهداشت کار میکردم. در زیرزمینی روبهروی حسینیهی اعظم. یادم است یک روز حقوق همهی پرسنل اداره دستم بود و داشتم میرفتم سر کار که دستشان برسانم. اواخر زمستان ۵۹ بود به نظرم. ناگهان بمباران کردند. موج انفجار، پرتم کرد و پاکت پولها پاره شد و همهی اسکناسها پخش شد توی خیابان. بلند شدم و خیلی باطمانینه و سر صبر پولها را جمع کردم. خودم بودم و خودم. از شوشتر که میآمدم، خوب یادم است، سر زیتون پیاده میشدم و تا ملیراه، فوقش شاید یکنفر آدم میدیدم.
بیشتر شبها برمیگشتم شوشتر. زنم پیش مادرم و بقیهی خانواده بود. نگرانش بودم. دوباره آبستن بود و نمیخواستم اینیکی را هم از دست بدهد. بعضی شبها هم میماندم اهواز، خانهی علیرضا و با دیگر مردهایی که مانده بودند، دورهم جمع میشدیم. رفتوآمد، خطرناک بود. ماشین گیر نمیآمد. بهخصوص وقتهایی که بمباران میشد. باید با ماشین شخصی میرفتیم که بنزین نبود. معمولا آنهایی که میرفتند و برمیگشتند، دیر میرسیدند سر کار. حضور و غیابی در کار نبود البته، اما کار ما طوری بود که باید میرفتیم. ناگزیر بودیم بمانیم و فشار بیاوریم که یکسری جاها باز باشد تا کسانی که ماندهاند، مایحتاج غذایی و بهداشتی داشته باشند. گاهی هم جلساتی داشتیم در تهران برای اینکه مبادا در شهرها یا مناطق جنگی، اپیدمی پیدا شود. چندبار برای همین مسائل، رفتم جبههی جنوب ویک بارش تصادفی غلامرضا را دیدم. یعنی او مرا دید. یکهو دیدم یک موتوری کنارم ایستاد، حال مادر و مهناز و علیرضا را پرسید و رفت. بعد از شکست حصر آبادان بود.
مهناز
سال ۶۰، سال خوبی نبود، برای من. سعید، برادر زنداییام، از عید به بعد دیگر زنگ نزد. مادرش میخواست برود خرمشهر، نگذاشتند. داییام رفت همان نزدیکی از چندنفر سراغش را گرفت، کسی خبر نداشت. فقط یکنفر گفت دیده که شهید شده ولی چیزی نبود که ثابت کند. مادرش همان یک پسر را داشت. چه پسری! قدبلند، نجیب، مهربان. حیف شد.
یک شب هم انبار مهمات اهواز منفجر شد. قشنگ یادم مانده. آبانماه بود. نشسته بودیم در حیاط خانهی مادرشوهرم، از آنجا جادهی اهواز را میدیدیم. جاده همیشه ظلمات بود، هیچکس چراغ روشن نمیکرد. یکدفعه دیدیم مثل یک خط روشن شد. برادرشوهرم گفت تمام شد، اهواز را هم گرفتند. خدا بیامرزدش، نگران پسرش، مجید بود. گفتیم از کجا میدانی؟ گفت اینها همه مردماند که دارند میآیند سمت شوشتر. خیلی ترسناک بود. هرچه نگاه میکردیم، میدیدیم هنوز راه روشن است. چراغ ماشینهایی بود که داشتند میآمدند. ناگهان مجید با زن و خانوادهی زنش پابرهنه از اهواز رسیدند. حتی وقت نکرده بودند کفش پا کنند. پابرهنه سوار ماشین شده بودند و آمده بودند شوشتر. نه فقط آنها، اصلا آن شب هیچکس در اهواز نماند. بسکه صدای انفجار بلند بود. همان شب من درد زایمان گرفتم و صبح نشده پسرم دنیا آمد. یکی دو هفته زود بود. گفتند از ترس بوده.
الهام
در تهران قرار شد بروم مدرسه. اسمم را نوشتم اما مدارک نداشتم. از جنگزدهها مدرک نمیخواستند. یادم نیست چی شد که مدرسه نرفتم. از دبیرستانش خوشم نیامد شاید. یا از اینکه بهمان میگفتند «جنگزده». گفتم برمیگردیم خرمشهر توی دبیرستان خودم درس میخوانم. صبحها خانه میماندم، عصرها راه میافتادم میرفتم سینما شهرفرنگ. امیرآباد را پایین میآمدم از کوچهها میرفتم خیابان ولیعصر، بعد سینما. گاهی همینطوری توی ولیعصر راه میرفتم. خرمشهریهایی که آمده بودند تهران، بیشترشان عصرها میآمدند خیابان ولیعصر. گاهی خانوادهی دوستها و همکلاسیهایم را میدیدم و ازشان سراغ آنها را میگرفتم. شمارهی تلفنهایشان را میدادند، زنگ میزدم، قرار میگذاشتیم میرفتیم بیرون. خیلیها از خرمشهر خبر داشتند. میگفتند فلانی و فلانی، شهید شدهاند. میگفتند عراقیها خانهها را خرابکردهاند. خیلیهایشان زمان اشغال، رفته بودند یواشکی وسایلشان را برداشته بودند. مخصوصا سندها و طلاها را. شب، پیاده از اهواز راه افتاده بودند، خردخرد و فقط در تاریکی رفته بودند و بعد از چند شب رسیده بودند به شهر و یواشکی وارد خانههایشان شده بودند. آنها هم که سند خانههایشان را برنداشته بودند، میآمدند خیابان ولیعصر، بقیهی خرمشهریها را پیدا میکردند، میرفتند از آنها استشهاد میگرفتند که بعدا بتوانند سند بگیرند. ما خودمان تا سالها سند نداشتیم. بعدها، خیلی سال بعد، رفتیم دنبالش.
محمدرضا
شاید دهبار نزدیک بود بمیرم تا شناسنامهی پسرم را گرفتم. شوشتر بهدنیا آمد اما میخواستم شناسنامهاش از اهواز باشد. بالاخره اهواز مرکز استان بود. از اقبال ما، مصادف شد با همان روزی که پنجاه جای اهواز را خمپاره زدند. زمستان سال ۶۰ بود. صدای خمپاره را که میشنیدم، میخوابیدم روی خاکها. بعد بلند میشدم و دوباره راه میافتادم و از نو صدا میشنیدم. راهی نداشتم. سه ماه از تولدش گذشته بود و دیگر نمیشد صبر کرد.
کسی فکر نمیکرد جنگ هشتسال زمان ببرد. اما یکی دوسال که گذشت، عادت کردیم. شده بود جزئی از زندگیمان. زیر خمپاره و بمب و موشک، رفتیم سر کار و آمدیم خانه و خرید کردیم و مهمانی و سفر رفتیم. خیلیها در همان روزها عروسی کردند یا بچهدار شدند. یکیاش علیرضا، برادرم. چه میکردند؟ اوایل همه دست نگهداشته بودند تا جنگ تمام شود اما دیدند نمیشود. از حدود یکسال بعد، مخصوصا بعد از آن چند عملیات اواخر سال ۶۰ که خیلی از جاها آزاد شد، مردم کمکم آمدند اهواز ماندند و وقتی خرداد ۶۱ خرمشهر را پس گرفتیم دیگر همه برگشتند به شهر. من و زنم هم برگشتیم و ماندیم و زندگیمان را کردیم.
عليرضا
بار اول خیلی ترسیدم. یکی از همسایههای قدیمیمان در بیمارستان اهواز پرستار بود. زنگ زد سر کار گفت غلامرضا زخمی شده. نمیدانم چطور خودم را رساندم ولی نصف راه را بغض داشتم و نصفش را گریه میکردم. مطمئن بودم شهید شده و اینطوری به من گفتهاند. وقتی رسیدم، عملش تمام شده بود اما هنوز درست به هوش نیامده بود. چشم باز میکرد و به من میگفت:«من تهرانم ها!» و میخندید و دوباره میرفت. ترسیده بود مادر بفهمد. آخرش هم فهمید اما چیزی نگفت. غلامرضا را میشناخت. اوایل، هر شهیدی که میآوردند خیلی بیتاب میشد اما کمکم عادت کرد. کمکم همه عادت کردیم.
یکسال نشد که بقیهی مردها هم آمدند و ماندند و رفتند سر کار. زندگی عادی بود، فقط آژیر خطر که میزدند باید میرفتیم توی سنگرهایی که در خانهها یا کوچهها ساخته بودند. خب بعضیها هم بیشتر میترسیدند و مثلا رفتند همان نزدیکیها در شهرکهای صنعتی و کمخطر، کار گرفتند. اما بیشتر مردم ماندند و شهر، کمکم دوباره شهر شد. دوباره خیلیها شروع کردند به ادامهی زندگی و فکر کردن به آینده. من هم همینطور. الهام دخترخالهی مهناز، زن برادرم بود. از قبلِ جنگ میخواستمش. سیسالم گذشته بود و نمیشد دیگر منتظر ماند. آنموقع تهران زندگی میکرد. خانهی خواهرش.
مهناز
دخترخالهام، الهام قرار بود با علیرضا، برادرشوهر کوچکم عروسی کند. بهار ۶۱ بود. خواهرهای الهام قبلش عروسی کرده بودند و وای، چه عروسیهایی! اما آنموقع شرایط فرق میکرد. فوقش میتوانستیم یک لباسعروس جور کنیم. یادم است لباس الهام را آن یکی خالهام دوخت. خوب دوختها! اما خب مثل لباس بیرون که نمیشود. من هم لباسهای قبل از حاملگیام تنم نمیرفت. دادم دخترداییام بپوشد. برای خودم هم مادرم درزهای لباس یکی دیگر از دخترخالههایم را باز کرد که تنم برود.
عروسی توی شوشتر بود. هنوز کسی جرات نمیکرد اهواز عروسی بگیرد. توی شوشتر هم امکانات کم بود. خیلی کم. مثلا آرایشگاه نبود. حلقههایشان را هم از تهران خریده بودند. عروس را من خودم آرایش کردم. اینقدر توی این مدت در شوشتر عروسی شده بود که دیگر یاد گرفته بودم. عروسی را خانهی فامیلها میگرفتند. برای عروسی الهام، چون فامیلها زیاد بودند، خانوادهی عروس و خانوادهی داماد هرکدام جدا خانهی خودشان شام خوردند و بعد عروس را برداشتند با یک رنوی زرد قدیمی بردند اهواز که فردایش بروند ماه عسل. مامان الهام راضی نبود اما خودشان اصرار داشتند شب عروسی خانهی خودشان بمانند. یادم است وسیله هم اصلا نخریده بودند. اصلا وسیله نبود که بخرند. علیرضا یک یخچال کوچک و یک گاز رومیزی در خانهی مجردیاش در اهواز داشت، تا چندوقت همانها را استفاده کردند. تخت هم نداشتند و رختخوابشان را توی یک اتاق روی زمین پهن کردند. کیک عروسیشان هم ژلهای بود. اصلا خامه نبود که بشود با آن کیک درست کرد. غلامرضا میگفت عوضش به لباس داماد بیشتر میآید. خدا رحمتش کند. آخرین بار همان عروسی دیدیماش. یک ماه بعد، در آزادسازی خرمشهر شهید شد.
سحر
یک چیزهایی به دل مامانم مانده. مثل کیک عروسی خامهای. کیکش ژلهای بوده و هروقت میگوید کیکش ژلهای بوده، آه میکشد. گردنبندش هم به دلش مانده. از وقتی یادم است هر زنجیر طلایی که خرید برایش آن زنجیری که ماند خرمشهر نشد و سر یکی دوماه آن را فروخت. حالا هم سالهاست که زنجیر طلا ندارد. از عروسی مامان چند عکس مانده و چنددقیقه فیلم سوپرهشت، که بچهتر که بودیم، عمویم آنها را میانداخت روی پروژکتور و نشانمان میداد. عروس و داماد نشستهاند روی زمین، سفرهی عقد هم جلویشان پهن است و نگران، سرشان را این ور و آنور میگردانند. کت بابا از این تنگهاست و آرایش مامان کجوکوله است. با ماتیک پررنگ قرمز و از این شکوفههای پارچهای سفید، روی موها. رنوی زردشان که گل و روبانِ اسکاچ قرمز دارد، توی عکس آخر است. گوسفند کلهحنایی را جلویشان زدهاند زمین و مامان که به رسم سادات روی لباس سفید، پارچهی سبز به کمر و بازو بسته، رویش را از گوسفند سربریده برگردانده.
اینها قدیمیترین عکسهای مامان است. هیچوقت از این کوچکتر نبوده. هیچوقت نوزاد نبوده، بچه نبوده، دبیرستانی نبوده. اهواز که مدرسه میرفتیم، بچهها عکسهای بچگی مامانهایشان را میآوردند مدرسه که نشان بدهند چقدر شبیه خودشان است. اما ما عکس از بچگی مامان نداریم. مانده خرمشهر. توی آن خانهی کوچهی سپهر که فقط اسمش را شنیدهایم و هرکس هرطور خواسته آن را در ذهنش ساخته.
قدیمیترین خانهی مامان که از آن عکس هست، خانهی خیابان شیرین در اهواز است که تویش بزرگ شدیم. خانهمان برعکس تمام خانههای فامیل سنگر نداشت. آژیر که میزدند مامانِ من و بقیهی مامانهای کوچه، بچهها را برمیداشتند و میدویدند سمت سنگر سر کوچه. چادرهای گلدارشان توی هوا پر میزد و ما قاطی صدای آژیر و هواپیما دنبالشان میدویدیم توی سنگر که خنک و تاریک بود و بوی گاو و گوسفند میداد و صدای آژیر درش محو میشد. چند زن عرب تویش زندگی میکردند و گوشهاش یک گاز داشتند. تکهای از سقف سوراخ بود و نور، مثل یک استوانهی روشنِ پر از خردهریز، میریخت کنار گاز. عربها برای مامان و زنهای همسایه، چای میریختند. آنها تکیه میدادند به دیوار و چادرهایشان را میکشیدند روی سر بچههای کوچکی که وسط پاهایشان خواب بودند و خودشان حرف میزند و حرف میزدند. ما خوشحال از اینکه آژیر، توی سنگر جمعمان کرده، باهم بازی میکردیم. بیشتر از همه، مامانبازی. توی بازی ما هم دخترها و هم پسرها مامان بودند. هیچ مردی توی بازی نبود. شوهرهای مامانهای بازی ما، همهشان رفته بودند جبهه. مثل عمومحمدرضا که پسرش همیشه پزِ جبههرفتنش را میداد. یا عمو غلامرضا که بچهای نداشت پز جبههرفتن و شهید شدنش را بدهد.بازیمان که تمام میشد، سرمان را میگذاشتیم روی پای مامانهایمان و وقتی بیدار میشدیم، توی خانه بودیم و آژیر نبود و بابا آمده بود.
جنگ برای ما، جشنهای دیگری هم داشت. شبها که برق میرفت، اگر تابستان نبود، غذایمان را با همسایهها وسط کوچه میخوردیم و برای هواپیماها دست تکان میدادیم. اما اگر تابستان بود جهنم میشد. خانه داغ میشد و باید میرفتیم توی وان آب سرد مینشستیم و به سایههای ترسناک شمعها نگاه میکردیم. اگر باز هم خنک نمیشدیم، باید میرفتیم بیمارستان که برق اضطراری داشت و میشد روی نیمکت جلوی دستگاه تهویه دراز کشید و خوابید.
صدای آژیر صدای زندگی ما بود. صدایی که هیچوقت تمام نشد. مثل زندگیِ سعید، برادر زندایی مامان که مادرش هنوز نبودنش را باور نکرده. مثل جوانی عموغلامرضا که توی همان چندتا عکسش ابدی شده و مثل درس مامان که هنوز ناتمام مانده. هنوز منتظر است برگردد خرمشهر، دبیرستان ایراندخت، دوسال آخر را توی دبیرستان خودش بخواند. خرمشهر را فقط یکبار بعد از جنگ دیده. سال ۷۴ بود. همهی خوزستانیها میرفتند آبادان و خرمشهر غیر از ما. مامان و خواهرهایش راضی نمیشدند برویم. دلشان نمیآمد شاید. یکبار اما نمیدانم چطور شد که راه افتادیم. جاده تمام شد. رسیدیم به شهری پر از دیوارهای سوراخ و نخلهای بیسر. بابا آرام روی خرابهها رانندگی میکرد و نگران لاستیکهای ماشین نبود. هیچکس حرف نمیزد. جایی پیاده شدیم. خالهام روی خاکروبهها راه میرفت و گاهی میپیچید. انگار زمین صاف خاکی، برایش خطکشی شده بود. یکهو نشست. مامان هم نشست. با دست خاکها را کنار زدند تا رسیدند به زمین سفت. با پر روسری تمیزش کردند. چند کاشی شکسته آن زیر بود. خاله گفت اینجا آشپزخانهمان است. بعدش دیگر خرمشهر نرفتیم.
خرمشهر برای مامان حلقهای است که هرچه در گذشته دور بخورد، میرسد به آن دقایق شتابان خداحافظی و خاکی که برای همیشه پشتسرش جا گذاشت. خرمشهر زندگی مامان را و زندگی بابا و عمو و زنعمو را دو تکه کرده است؛ تکهای که من میتوانم لمسش کنم و تکهای مهآلود و افسانهای که نمیشناسم. من آن آدمها را نمیشناسم؛ آدمهایی که همهشان انگار از قصهها بیرون آمدهاند. آدمهایی که توانستهاند زیر بمب و خمپاره و موشک و گلوله دوباره بهدنیا بیایند و یکبار دیگر، از نو، روی زمینشان قدم بگذارند.
«میخواستم بمانم. اما نمیشد. چمدان برنداشتم. هیچکس برنداشت. میگفتیم زود برمیگردیم دیگر. گردنبند طلایم را از گردنم باز کردم گذاشتم توی کمد. سعید با ما نیامد. ماند. زنداییام گریه میکرد. سوار ماشین شدیم و رفتیم و پانزدهسال بعد برگشتیم. »
روایتی جالب با چینشی ماهرانه و یکی از به یاد ماندنی ترین مطالبی که در مورد دفاع مقدس خوانده ام، اگر در اتوبوس نبودم جلوی خودم را نمی گرفتم و راحت اشک می ریختم.
وقتی می رفتند نمی دانستیم بر می گردند یانه.خیلی ها برگشتند و خیلی ها هم نه.رشادت مردمان این سرزمین با هیچ جوهر صاحب قیمتی نوشته نشد مگر با جوهر جان.خون.آن چنانکه نوجوانان دوازده سیزده ساله مان با خونشان نوشتند و ابدی کردند.