بوی اسطخودوس، عطر اکاليپتوس

طرح‌: روح‌اله گیتی‌نژاد

چهارپایه

قسمت سوم

مامان برای ششمین‌بار جای مبل‌ها و میزها را عوض می‌کند تا انرژی حیاتی خانه، راکد نماند. بعد رو به من سری تکان می‌دهد که یعنی «پس چرا نیامد؟» دوتایی از صبح منتظریم کولرگازی جدیدمان را بیاورند منتها انتظارمان را مخفی نگه‌داشته‌ایم تا بابا بویی نبرد و وقتی کولر رسید، در مقابل عمل انجام‌شده قرار بگیرد. امروز قرار بود بالاخره برویم زمین جوالده را ببینیم ولی بابا معتقد بود بیرون هوا خیلی گرم است و خر با بارش ذوب می‌شود. بنابراین مامان با نماینده‌ی انتشارات قلمدوش قرار گذاشت که بیاید خانه‌ی ما تا درباره‌ی شرایط چاپ کتاب گوهرهای حکمت صحبت کنند. انتشارات قلمدوش را یکی از آشناهای مجید همین چندهفته قبل تاسیس کرده‌ و هنوز دفترشان راه‌نیفتاده. اصلی‌ترین دلیل خرید کولر گازی هم همین حضور خانم قلمدوش است تا خدای‌نکرده عرق روی پیشانی‌اش ننشیند و زیر قرارداد نزند، وگرنه خود مامان تا همین پارسال معتقد بود خانه‌ی ما با کمی مدیریتِ در و پنجره‌ها بدون کولر گازی هم خنک می‌شود. فقط کافی‌ است درِ یکی از اتاق‌ها را ببندیم تا باد، راه خودش را از هال به سمت اتاق‌های دیگر پیدا کند. بابا نظرات پیچیده‌تری دارد. ظهر که می‌شود پنکه را جلوی ورودی اتاق می‌گذارد تا باد کولر را قبل از ورود به اتاق، پخش کند توی هال. آن‌وقت خودش یک کلاه پشمی روی سرش می‌گذارد و پشت میز ناهارخوری می‌نشیند چون به‌نظرش با این سیستم دیگر از سرما نمی‌شود توی هال بند شد. این جمله‌ی بابا حسابی کفر من و لیلا را درمی‌آورد. توی این سال‌ها با این‌که پنکه را همه‌جای خانه گذاشتیم و روزی صدبار درِ اتاق‌ها را باز و بسته کردیم، هیچ‌وقت دمای خانه آن‌قدر سرد نشده که نشود تویش بند شد ولی بابا چنان از ایده‌اش دفاع می‌کند که انگار قانون جاذبه است.

مامان همان‌طور که روی پیش‌خانِ آشپزخانه را دستمال می‌کشد می‌گوید: «یادم بنداز وقتی خانوم قلمدوش اومد یه عود اسطخودوس روشن کنم.» بابا جلوی تلویزیون نشسته و همین‌طور که اخبار سقوط هواپیمای مالزی را از شبکه‌های مختلف پی‌گیری می‌کند، قرارداد کتاب مامان را هم می‌خواند و زیر و دور بعضی کلمات، خط و ستاره می‌کشد. خانم قلمدوش برای تسریع مذاکرات یک نمونه قرارداد را برای من ایمیل کرده تا قبل از آمدنش فکرهایمان را بکنیم. بابا معتقد است این قرارداد نسخه‌ی دیگری از قرارداد ترکمانچای است و در طول تاریخ، هیچ نویسنده‌ای، حتی ‌دُن‌کیشوت، این‌طوری به ناشرش باج نداده (بابا فکر می‌کند «سروانتس» را «دون‌کیشوت» نوشته). به بابا می‌گویم معمولا در چاپ کتاب‌های اولِ یک نویسنده این نوع قرارداد مرسوم است اما به‌نظر بابا در همه‌جای دنیا ناشر به پای نویسنده می‌افتد و من که تا حالا یک قرارداد را از نزدیک ندیده‌ام، بهتر است نظرهایم را برای خودم نگه‌دارم.

ساعت نزدیک سه بعدازظهر است که لیلا، پسرش آروین را می‌آورد می‌گذارد خانه‌ی ما و خودش می‌رود کلاس ورزش. آروین یک‌راست می‌رود سرِ گوشی من و آن‌قدر ورمی‌رود تا قفلش را باز کند. بابا با دست روی پایش می‌کوبد و می‌گوید: «به‌سلامتی جعبه‌سیاه دوم هم پیدا شد، ما پاشیم بریم یه دوشی بگیریم.» اما همین‌که از جایش بلند می‌شود، مامان را درحال چای خوردن می‌بیند و اشاره می‌کند که «اگه احیانا زحمت نیست ما هم بدمون نمی‌آد یه چایی‌ای بخوریم.» مامان دوتا استکان چای روی میز ناهارخوری می‌گذارد. در چندروز گذشته هربار مامان و بابا باهم چای خورده‌اند، کار به جاهای باریک کشیده. دیروز سر چای خوردن، لیلا حرف زمین جوالده را پیش کشید. به‌نظر لیلا، جوالده بیش از هرچیزی به یک مجتمع تفریحی- تجاری – آموزشی نیاز دارد. به‌نظر بابا جوالده جای این قرتی‌بازی‌ها نیست هرچند این را هیچ‌وقت به خود لیلا نگفته. مامان با نظر آروین، یعنی تاسیس یک پارک آبی، موافق است. استدلالش هم حرف هنری وارد بیچر است که می‌گوید: «مردِ فاقد حالت سرخوشی مثل واگن بدون فنر است.» از آن‌جا که من و مجید درباره‌ی تولید هندوانه‌های سی‌وهشت‌کیلویی به نتایج مثبتی رسیده‌ایم، چندروزی است که سعی می‌کنم از ایده‌ی باغچه‌ی بابا حمایت کنم. بابا می‌گوید هروقت توانستم در یک خراب‌شده‌ای استخدام رسمی شوم، دو ردیف از باغچه‌اش را می‌دهد به من که هندوانه‌های فضایی‌ام را پرورش دهم.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.

یک دیدگاه در پاسخ به «بوی اسطخودوس، عطر اُکالیپتوس»