پدرم گفت: «این عشقها که عشق نیست… ولش کن… حیف توئه.» فقط همین. برای منِ عاشق که داشتم میمردم… این برخورد کم بود. دلم میخواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد «عاشق کی؟»
تو را ديدم كه پارهی تن من، بلكه همهی جان منى، آنگونه كه اگر آسيبى به تو رسد به من رسيده است، پس كار تو را كار خود شمردم، و نامهاى براى تو نوشتم، تا تو را در سختى هاى زندگى رهنمون باشد، من زنده باشم يا نباشم.