«نه توی تلویزیون چیزی نگفتن، اگرم باشه که ملت برا گردش میریزن تو خیابونا. مغازههام بازن.» اشک توی چشمهایم جمع میشود. «حالا از شانس من روز عروسی همه تهرون رو ولمیکنن میرن. عروسی من بدبخت هم بههم میخوره.» مامان آرام با کف دست میکوبد توی صورتش بعد لپش را چنگ میزند و میکشد: «ای سقسیاه! زبونت رو گاز بگیر. اینهمه مهمون دعوت کردیم.»