نگاه میکنم به آسمان. انگار مقوای عظیمی را آن بالا آتش زدهاند و ذرات خاکسترش مثل پرهای سفید و نرم مرغ توی هوا پخشوپلاست. مامان یک مشت اسفند میریزد توی اسفنددان. «آخه یعنی چی که فعال شده؟»
شیر آب روشویی توی حیاط را بازمیکنم. شیر، هلفهلفی میکند و آبی که انگار با گل رس قاطی شده، میسرد بیرون. «یعنی که دماوند میخواد بریزه بیرون. اینم از شانس ما.»
مامان فوت میکند توی اسفنددان و فیسفیسکنان زیر لب میخواند: «اسفند دونهدونه اسفند سیوسه دونه… بترکه چشم حسود.»
سرفهام میگیرد. «آخه مامان! تو این هوا چه وقت اسفند دود کردنه.»
با دست نمدارم اول صورت آینهی بالای روشویی توی حیاط راکه انگار از زیر یک خروار خاک بیرون آمده پاک میکنم، بعد چادرم را روی سرم مرتب میکنم. هوا بوی دود میدهد. میگویم: «آخه عروسی تو این هوا!»
مامان بهام اخم میکند. «هوای تهرون همیشه اینجوریه.»
«نکنه تعطیله امروز.»
مامان ابرو میاندازد بالا. «نه توی تلویزیون چیزی نگفتن، اگرم باشه که ملت برا گردش میریزن تو خیابونا. مغازههام بازن.»
اشک توی چشمهایم جمع میشود. «حالا از شانس من روز عروسی همه تهرون رو ولمیکنن میرن. عروسی من بدبخت هم بههم میخوره.»
مامان آرام با کف دست میکوبد توی صورتش بعد لپش را چنگ میزند و میکشد: «ای سقسیاه! زبونت رو گاز بگیر. اینهمه مهمون دعوت کردیم.»
زنگ در خانه را میزنند. مامان دستپاچه در را باز میکند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.
* عنوان متن برگرفته از شعر «ترانهي كودكي» پتر هانتكه است.