روایت

هم‌نشینی اجباری آدم‌ها در فضاهای عمومی، در سینما و کنسرت و اتوبوس و هواپیما و... موقعیتی است پر از درام‌های کوچک و بزرگ و البته یک خوراک ایده‌آل برای کسی مثل دیوید سدریس که با ترکیب خیال و خاطره و واقعیت، روی مرز طنز و تراژدی، مهربانی و خودخواهی راه برود و تصویری نه چندان متعالی اما واقعی و آشنا از انسان بودن خلق کند. سدریس موقع نوشتن این متن، ساکن فرانسه بوده است.

پرواز شبانه‌ی پاریس، ساعت هفت فرودگاه کندی نیویورک را ترک می‌کند و صبح روز بعد حوالی ۸:۴۵ به وقت فرانسه در فرودگاه شارل‌دوگل به زمین می‌نشیند. در فاصله‌ی بلند شدن و فرود آمدن، هجویه‌ای از یک شامگاه اجرا می‌شود: شام می‌دهند، سینی‌ها را جمع می‌کنند و چهار ساعت بعدش وقت صبحانه است؛ که مثلا بدن را گول بزنند که باور کند این هم شبی بوده مثل باقی شب‌ها؛ چرت کوتاه و بی‌فایده‌تان در واقع همان خواب بوده و حالا قبراق و سرحال هستید و مستحق صرف یک املت.

خیلی از مسافرها به امیدِ واقعی‌تر کردن این دروغ، رسمی و جدی به استقبال خواب می‌روند. می‌بینم‌شان که پشت در توالت صف می‌کشند، بعضی مسواک‌به‌دست، بعضی با دمپایی یا لباس‌های راحتِ پیژامه‌مانند. قدم‌های شُل‌ و ول‌شان به کابین حسِ بیمارستان می‌دهد: راهروهای تاریک، کریدوراند و مهماندارها، پرستار. احساسِ بیمارستان، وقتی از بخش اقتصادی به تجاری می‌روید قوی‌تر هم می‌شود؛ آن جلو، که صندلی‌ها تقریبا به حالت افقی در می‌آید و عین تخت می‌شود، مسافرهای سوگلی زیر پتوهایشان دراز کشیده‌اند و نک‌ونال می‌کنند. در واقع شنیده‌ام که خدمه‌ی خطوط هوایی به بخش تجاری کابین می‌گویند «آی‌سی‌یو»، از بس که مسافرهایش خرده‌فرمایش دارند و محتاج توجه و مراقبت دائم‌اند. دل‌شان می‌خواهد جای فرادست‌هایشان در بخش درجه‌یک باشند، پس هی غر می‌زنند بلکه ترفیع بگیرند.

پروازی که من معمولا بین فرانسه و نیویورک سوارش می‌شوم، فقط دو تا درجه دارد: اقتصادی و چیزی به اسم تجاری ممتاز. اولین باری که روی صندلی ممتاز نشستم، داشتم به هزینه‌ی ناشر برای یک تورِ کتاب، می‌رفتم آمریکا و می‌آمدم. از توجه و محبت مهماندارها خجالت می‌کشیدم و هی اصرار می‌کردم: «تو رو خدا زحمت نکشین.» اما بعد برایم یک کاسه آجیل داغ آوردند و شُل شدم. کمی طول می‌کشد تا آدم به نازپروردگی عادت کند. مهماندار بهم می‌گفت «آقای سدریس» و من شرمنده می‌شدم که مجبور شده اسم مرا به جای مثلا شماره موبایل نوه‌اش حفظ کند. اما در این خط هوایی به‌خصوص، این کار را طوری انجام می‌دهند که کاملا طبیعی به‌نظر می‌آید. لااقل بعد از یک مدتی.

مهماندار پرسید: «‌دوست دارین براتون یه نوشیدنی بیارم که با اون آجیل‌های داغ بخورین، آقای سدریس؟» آن هم وقتی مسافرهای بخش اقتصادی هنوز در حال سوار شدن بودند. نگاهی که موقع گذشتن از کنار من بهم می‌انداختند، همان نگاهی بود که موقع باز شدن درِ یک لیموزین روی صورت خودم می‌نشیند. آدم همیشه انتظار یک ستاره‌‌ی سینما را دارد، یا کمِ کمش، یکی که از خودت سر و وضع بهتری داشته باشد، اما بارها و بارها شده کسی که پیاده می‌شود یک هیچ‌کاره‌ی یلخی و شلخته است. نتیجه‌اش همان نگاه معروفی است که می‌گوید: «مرده‌شورت را ببرند هیچ‌کاره‌ی شلخته، که مجبورم کردی سرم را بچرخانم.»

در همه‌ی پروازهای بعدی، بخش تجاری ممتاز، یکپارچه بود اما در این هواپیما، دو بخشش کرده بودند: چهار ردیف جلو و دو ردیف عقب. مهماندار به همه‌ی ما اطمینان داد که هرچند عملا عقب هواپیما نشسته‌ایم، اما نباید این‌طوری بهش نگاه کنیم چون از همه‌ی حقوق و مزایای آن جلویی‌ها بهره‌مندیم. در مسیر رفت، بغل‌دستی‌ام یک مرد ریشوی فرانسوی بود که تا هواپیما بلند شد یک قرص انداخت بالا و تا موقع نشستن، از هفت دولت آزاد بود. در برگشت، کسی کنارم نبود. لااقل در نیم ساعت اول. بعدش یک مهماندار آمد کنارم توی راهرو زانو زد و پرسید که آیا می‌توانم به او لطفی بکنم یا نه. در بخش تجاری ممتاز همین‌جوری با آدم حرف می‌زنند. «آقای سدریس، می‌خواستم بدونم آیا ممکنه لطفی به من بکنین؟»

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و سوم بهمن ۹۴ ببینید.

*‌این متن با عنوان Crybaby سال ۲۰۰۸ در کتاب When you are engulfed in flames منتشر شده است.