عکس‌ها | Stefan Ruiz

یک اتفاق

در کلمبیا، زادگاه مارکز و رئالیسم جادویی، ماجراهای غریب، بی‌توجه به تعجب ساکنانِ جهانِ روال‌ها و روزمرگي‌ها، هنوز اتفاق می‌افتند؛ گاه غم‌انگیز، از جنس جدا افتادن و گاه شادی‌بخش مثل به هم رسیدن. اسم ترکیب این دو را چه می‌شود گذاشت؟ اسم ماجرایی که سوزان دومینوس در این متن برای روایت انتخاب کرده. ظاهرا کلمه‌ای بهتر از «زندگی» برای توصیفش پیدا نمی‌شود.
برای یک نویسنده‌ی ناداستان، که می‌خواهد واقعیتِ مستند بیرونی را، زندگی را، به شیوه‌ای ادبی روایت کند، چیزی به اسم سوژه‌ی ساده یا سرراست وجود ندارد. ممکن است نوشتن درباره‌ی یک شخصیتِ غیرجنجالی با زندگیِ ظاهرا کسالت‌بار- مثل متنی که از گی تالس درباره‌ی ترحیم‌نویس روزنامه‌ی نیویورک تایمز همین‌جا منتشر کردیم- در نگاه اول خیلی دشوارتر از روایت ماجرای دوقلوهای کلمبیایی به‌نظر بیاید اما اگر در مورد اول، نویسنده باید خلأ و سکون ماجراهای بیرونی را با کاویدنِ موضوع و فرو رفتن در لایه‌های عمیق‌تر آن جبران کند، در مورد دوم باید راهی برای کند کردنِ سوژه بیابد و سرعت فراز و نشیب ماجرا را با مکث‌های به‌موقع کنترل کند. در اولی باید مرزش را با ادبیات حفظ کند و در دومی، با گزارش خبریِ صفحه‌ی حوادث. در اولی باید پایش بیشتر روی پدال گاز باشد و در دومی روی ترمز.
علت انتخاب متن پیش رو به‌عنوان نمونه‌ی ناداستانِ ترجمه، همین است. تماشای کارهایی که نویسنده در راستای هدف‌های بالا انجام داده، جاهایی خیلی خوب از عهده‌اش برآمده و جاهایی به راهکارهای ساده‌تر و کم‌اثرتر اکتفا کرده اما در نهایت موفق شده متن را از یک شروع پرکنش و خبری، با شیبی نسبتا ملایم روی بستر ادبیات فرود بیاورد و دو انتهای طیف ناداستان را به هم برساند.

بعدازظهر شنبه‌ای در تابستان ۲۰۱۳، جنت و لارا، دو زن جوان، برای باربیکیوی آن روز عصرشان دنبال دنده‌ی کبابی می‌گشتند. جنت پیشنهاد داد به فروشگاهی بروندکه نزدیک خانه‌ی لارا در بوگوتای شمالی بود. ویلیام، پسرعموی نامزد جنت، جوانکی دلنشین با لهجه‌ی غلیظ روستايي، آن‌جا در غرفه‌ی قصابی کار می‌کرد و جنت مطمئن بود یک تخفیف حسابی به‌شان می‌دهد.

لارا تا وارد فروشگاه شد و خودش را به جنت رساند، از دیدن یکی از آشنایانش در آن‌جا حسابی جا خورد. پشت پیشخان قصابی یکی از همکارانش در شرکت مهندسی استرایکون ایستاده بود. لارا با شور و شوق برایش دست تکان داد. به‌نظر نمی‌آمد مرد او را شناخته باشد. لارا به جنت گفت: «اون خورخه‌ست. توی دفتر ما کار می‌کنه.» خورخه جوان بیست‌وچهارساله و محبوبی بود که در همان ساختماني كه لارا كار مي‌كرد چند طبقه بالاتر طراح لوله‌های انتقال گاز بود. برای همین بود که لارا از دیدن او در فروشگاه آن هم در حال رسیدگی به مشتری‌ها جا خورد.
جنت گفت: «نه بابا، اون ویلیامه.» ویلیام کارگر سخت‌کوشی بود و کم پیش می‌آمد پیشخان قصابی را، مگر برای خوابیدن، ترک کند و قطعا در استرایکون کار نمی‌کرد.

لارا گفت: «نه اون خورخه‌ست. من می‌شناسمش.» با این حال عجیب بود که خورخه به لبخندش جوابی نداده بود. مرد چند دقیقه بعد آمد این طرف پیشخان تا با آن‌ها سلام و علیک کند. جنت او را به لارا معرفی کرد: «ویلیام.»

لارا گیج شده بود. چرا خورخه خودش را شخصِ دیگری جا می‌زد؟ فکر کرد شاید دلش نمی‌خواهد کسی بفهمد که شغل دیگری دارد، آن هم این‌مدلی، با پیشبند خونی و کلاه سفید. جنت اصرار داشت که لارا اشتباه می‌کند اما لارا قانع نمی‌شد. پذیرفتن این‌که خورخه دارد نقش کس دیگری را بازی می‌کند برایش راحت‌تر از این بود که قبول کند ممکن است دو نفر این‌قدر شبیه هم باشند. نه‌فقط رنگ پوست و مو یا استخوان‌های گونه‌ی برآمده‌، بلکه فرم صورت، جنس موها، شکل دهان و کلی جزئیات دیگر بود که لارا اگرچه تک‌تک‌شان را در نگاه اول تشخیص نداد، مطمئن بود که همه‌ی این ویژگی‌ها روی هم شباهت غریبی را رقم زده‌اند.

لارا همان دوشنبه در استرایکون برای خورخه ماجرای سوءتفاهم خنده‌دارش را با همزاد او در قصابی تعریف کرد. خورخه خندید و گفت اتفاقا یک برادر دوقلو به اسم کارلوس دارد که حتی ذره‌ای به هم شباهت ندارند.

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این متن با عنوان The Mixed-Up Brothers of Bogota در شماره‌ی ۹ جولای ۲۰۱۵ مجله‌ی نیویورک تایمز منتشر شده است.