فلورا مات و مبهوت زل زده بود به گوسفندِ توی پارکینگ؛ گوسفندی بزرگ و قهوهای که با چشمهای سیاهش به او نگاه میکرد. فلورا از همان لحظهی اول مطمئن شده بود که گوسفند مال خودش است. خودش اول او را پیدا کرده بود و کسی که اول چیزی را پیدا میکند، صاحب آن است. همین دو سه روز پیش، در راه مدرسه، فرهاد فقط یک ثانیه زودتر پنج هزار تومانی کف خیابان را دیده بود و برای همین هم آن را برای خودش برداشته بود. فلورا با اینکه میدانست کسی جز او در پارکینگ نیست، باز هم به اطراف نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «خدایا، مرسی که حرف مامانمو گوش کردم.»
کمی جلوتر رفت و دستش را به سمت گوسفند دراز کرد. تازه آن موقع یاد موبایل پدرش افتاد. چند دقیقهی پیش آمده بود گوشی پدرش را به او بدهد. فریبرز بعد از صبحانه، بداخلاق و ساکت، در را محکم بسته و رفته بود. فلورا خیلی خوب میفهمید که مادر و پدرش باز هم کلهی سحر بحث کردهاند و هیچکدام حوصلهی آن یکی را ندارد. شاید برای همین هم پدرش گوشیاش را جا گذاشته بود. تازه از در بیرون رفته بود که مینا گفت: «یکیتون بره گوشی باباتونو بده بهش. جا گذاشته.»
فلورا گوشی را برداشت و از پلهها دوید پایین و وارد پارکینگ شد ولی قبل از اینکه پدرش یا هر چیز و هر کس دیگری را ببیند، اول صدای بعبع بلندی شنید که در راهپله و پارکینگ پیچید و بعد، چشمش به گوسفند افتاد. گوسفند کنار ماشین پدرش ایستاده بود و انگار آدامس میجوید. موهایش مثل موهای فلورا فرفری بود. گوشهایش را طور بانمکی تکان میداد. معلوم بود صاحب جدیدش را دوست دارد. با این حال وقتی فلورا دستش را به سمت او دراز کرد، با صدای بلند بعبع کرد. آنقدر بلند و ناگهانی که فلورا ترسید و بیاختیار عقب رفت. گوسفند دوباره بعبع کرد و پوزهاش را به سمت او گرفت. فلورا نگاهی به کل پارکینگ انداخت و فکر کرد حتما گوسفندش گرسنه است. بعد به موبایل پدرش نگاه کرد و همانطور که باعجله پایین دویده بود، از پلهها دوید بالا و تندتند در زد و به محض ورود گفت: «مال خودمه، خودم اول دیدمش.» مینا که هنوز در آشپزخانه بود، گفت: «موبایلش رو دادی؟» فلورا نفسنفسزنان گفت: «بابا رو که پیدا نکردم ولی یه گوسفند پیدا کردم. گرسنهشه. مال خودمه. خودم پیداش کردم.» موبایل را روی میز گذاشت و به سمت یخچال رفت. سرش را فرو کرد توی یخچال و دنبال سبزی، کاهو، خیار یا هر چیز سبز دیگری گشت. مینا همانطور که ظرفهای شام را میشست گفت: «یعنی چی بابا رو پیدا نکردی؟ مگه فوری نرفتی؟ به این زودی رفته بود؟» صدای فلورا از داخل یخچال درست شنیده نمیشد: «نهبابا مامان. ماشینش بود، خودش نبود.»
مینا باحرص ظرفها را به هم کوبید. حتی از این فکر که فریبرز بدون ماشین سر کار رفته باشد هم عصبی میشد. انگار که گناه بزرگی مرتکب شده باشد. شیر آب را بست و دستهایش را خشک کرد. سه حبه قند به فلورا داد که به گوسفند بدهد و بچهها را روانه کرد. سابقه نداشت فریبرز بدون ماشینش برود سر کار. این را به حساب لجبازی و نشان دادن ناراحتیاش گذاشت. داستان تکراری شبهایشان کمکم به سریال غمانگیزی تبدیل میشد که نتیجهاش عصبیتر شدن خودش و دلمردگی و بیحوصلگی فریبرز بود. فریبرز هر روز زودتر از قبل سر کار میرفت و کمتر حرف میزد و دیرتر برمیگشت. چرا اینطوری شده بود؟
خودش را یکساعتی با کارهای خانه سرگرم کرد، در حالی که کسی گوشهی ذهنش مدام میخواست به بنگاه فریبرز زنگ بزند و یکی دیگر میگفت بهتر است منتظر باشد تا خودِ او تماس بگیرد. حتما فریبرز به محض رسیدن به مغازه، به بهانهی جا گذاشتن گوشی، تماس میگیرد و کجخلقی اول صبحش را جبران میکند. در همین فکرها بود که در زدند. فکر کرد فریبرز برای بردن گوشی برگشته است و بدون اینکه از چشمی نگاه کند، در را باز کرد اما آقای مالکزاده، مدیر ساختمان، پشت در بود.
«خیلی ببخشید که مزاحمتون شدم ولی خانم به نظر شما آپارتمان جای گوسفنده؟»
مینا که اوقاتش از دیدن او حسابی تلخ شده بود، عصبیتر از قبل گفت: «اولا شما اول صبر کن دو ساعت بگذره بعد بیا دم درِ خونهی مردم…» پیش از اینکه ثانیا را بگوید، مالکزاده حرفش را قطع کرد.
«خیلی ببخشید شما این بالا نشستید خبر ندارید که اون پایین چه خبره. اینقدر بعبع میکنه دیوونه شدیم. پنج دقیقه هم نمیشه تحمل کرد. حداقل یه چیزی بهش بدید…»
مینا با همان لحن و بیتوجه به حرفهای مالکزاده گفت: «ثانیا کی گفته این گوسفند مال ماست؟» مالکزاده به صورت آشفتهی مینا نگاه میکرد.
«اولا تو پارکینگ شماست. ثانیا خودم دیدم بچههاتون باهاش بازی میکردن.» مینا میخواست چیزی بگوید که تلفن فریبرز زنگ خورد. زنگ همیشگیاش نبود ولی مینا این موسیقی را از گوشی او شنیده بود. بهسرعت و بی آنکه چیزی بگوید، در را باز گذاشت و به طرف گوشی رفت. روی صفحه فقط دو ال انگلیسی بزرگ افتاده بود: LL. جواب داد. کسی چیزی نگفت. چند بار الو الو کرد و… تماس قطع شد. برگشت دم در و عصبیتر از قبل گفت: «شما هر کی رو توی تاکسی ببینید فکر میکنید رانندهتاکسیه؟»
خودش هم از اینهمه عصبانیت و کلافگی شگفتزده بود. هرچند که میدانست شبهای بیتفاوت و سرد، روزهای پرتنش و داغ را به دنبال دارند. گوشی فریبرز را برداشت. نمیدانست چرا مطمئن است که آدم پشت خط، زن بوده و منتظر شنیدن صدای فریبرز بوده و… هرکه بود، زنگ مخصوص خودش را داشت. بیاختیار به سمت تلفن رفت و شمارهی بنگاه را گرفت. حالا دیگر بهانهی خوبی داشت. باید تکلیف این گوسفند را روشن میکرد. شاید فریبرز او را در پارکینگ گذاشته است. شاید میخواهد بابت چیزی قربانی کند. شاید ماشین تازهای، یک مدلبالاتر خریده. شاید میخواسته فلورا را بابت نمرههای خوبش سورپرایز کند… ولی فریبرز که اهل این حرفها نبود.
برخلاف همیشه، فریبرز گوشی را برنداشت. یکی از آدمهایش گفت هنوز نرسیده و خبری هم نداده. نگرانی را در صدای مینا تشخیص داد که گفت احتمالا به بانک رفته یا کار اداری دیگری داشته و به محض رسیدنش میگوید که با خانه تماس بگیرد. مینا گوشی را گذاشت. به آشپزخانه رفت و لباسهای کثیف را در ماشین لباسشویی انداخت.
گوشی فریبرز دوباره زنگ خورد. باز همان موسیقی و دو ال بزرگ. جواب داد. این بار هم کسی چیزی نگفت. مینا هم ساکت گوشی را محکمتر به گوشش فشار داد و گوش کرد. انگار صدای نفس زدن زنی را میشنید. مطمئن بود صدای نفسهای زن است، نه مرد. سعی کرد صداهای اطراف زن را بشنود. صدای پارس سگی، موسیقی ملایمی، هر صدای آشنایی. ولی بدون اینکه چیز خاصی دستگیرش شود، تماس خیلی زود قطع شد. گوشی را تقریبا پرت کرد روی میز و برگشت به گردگیری، با اینکه حالش را خرابتر میکرد. سروکله زدن با اشیا به جای آدمها، حال هر کسی را خراب میکند. ساعتهای طولانی تنهایی، کارهای تکراری… وسط هال ایستاد.
دستهایش را به کمر زد و به اطراف نگاه کرد. اشیای بیجان و دلگیر دورهاش کرده بودند و زمان مثل هر روز، کند و سنگین میگذشت. ذهنش روی تماسها و دو اِل گیر کرده بود. در این فاصله، دو بار صدای رسیدن پیغام را هم شنیده بود. گوشی را برداشت. میدانست رمز دارد ولی میخواست سعی خودش را بکند. اگر عدد بود، میتوانست شمارهی شناسنامه، تاریخ تولد فرهاد یا فلورا یا عددهایی مثل اینها را امتحان کند. اعداد در زندگی آدمهای آشنا، تکلیف آشناتری دارند، زیاد متنوع نیستند. اصلا همین عددها آدمها را به هم وصل میکنند ولی شکلها را مگر میشود پیدا کرد؟ چه میدانست با چه شکلی میتواند وارد دنیای شخصی فریبرز شود. بهعلاوه؟ ضربدر؟ شاید هم همین ال. نقطههای روی گوشی را با شکلی شبیه L به هم وصل کرد ولی قفل باز نشد. چشمهایش را بست و سرش را روی گوشی خم کرد. سعی کرد تصویر فریبرز را در حال باز کردن قفل گوشی، در ذهنش بازسازی کند. فریبرز را میدید که همین دیشب پشت میز ناهارخوری نشسته و درست در برابر چشم او قفل گوشیاش را باز میکند. بر حرکت انگشت او روی صفحهی گوشی متمرکز شد. حرکتی مثل مربع. این را هم کشید ولی باز هم قفل گوشی باز نشد. چرا یک بار دقت نکرده بود؟ مثل یک بازی، فقط برای اینکه با خودش شوخی بینمکی کرده باشد، یک بار هم حرف اول اسم خودش، M را امتحان کرد و گوشی به ریشش خندید. بعد F را امتحان کرد که حرف اول اسم همه جز او بود. از اینکه این یکی هم رمزِ درست نبود، بیشتر از همه دلخور شد. یعنی فریبرز به بچههایش هم علاقهای نداشت؟ کلافه و بیمیل، دوباره L کشید. این بار شکلش را با چیزی مثل L برعکس ادامه داد و ناگهان به شباهت دو L عمود به هم و مربع پی برد. گوشی باز نشد ولی حالا مطمئن بود که رمز مهم زندگی فریبرز، چیزی شبیه L است.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.