Nickal Bertson

یک نامه

نامه‌نگاری با یک سرباز وظیفه درسال ۱۳۵۵

سربازی تا چند دهه‌ی پیش یک نقطه عطف بود. خطی پررنگ که وقتی کسی از آن رد می‌شد با آدمی که طرف دیگر خط ایستاده بود فرق می‌کرد. مرز ورود به بزرگسالی بود. آن‌قدر که اولین سوال پدران دخترهای دم‌ بخت قبل از پرسیدن تحصیلات و اوضاع مالی از خواستگارها این بود: «پسرتان سربازی رفته؟» خانواده‌ها با هزار دلهره و اضطراب پسرهای سرتراشیده‌شان را راهی شهرهای دوردست می‌کردند تا دو سال بعد مردی مسئولیت‌پذیر تحویل بگیرند. این فاصله‌ی طولانی و روزهای بی‌پایان را چه چیزی می‌توانست کوتاه و تحمل‌پذیر کند؟ در سال‌های نه چندان دور، در نبود تلفن و موبایل و اینترنت، این پاکت‌های نامه بودند که غم، شادی، دلتنگی و آخرین خبرها را بین سرباز و خانواده‌اش جابه‌جا می‌کردند. تنها نقطه‌ی امید و تنها راه اتصال. «یک نامه»‌ی این شماره منتخبی است از مجموعه‌‌نامه‌هایی که یک سرباز وظیفه در فاصله‌ی دی ماه سال ۱۳۵۵ تا فروردین ۱۳۵۶ از خانواده و دوستانش دریافت کرده است. احمد نیمه‌ی دی‌ ماه از تهران برای خدمت سربازی راهی کرمان می‌شود و تا دو ماه بعدش نزدیک به پنجاه نامه دریافت می‌کند؛ از پدر و مادر و اقوام دور و نزدیک گرفته تا دوستان و دختر همسایه که دل در گرویش دارد. از آن‌جا که این مجموعه‌نامه‌ها از یک فروشنده‌ی کتاب و دستنوشته‌های قدیمی در جمعه‌بازار تهران خریداری شده‌اطلاعات زیادی از خود سرباز نداریم. نامه‌ها جواب ندارند. احمد احتمالا در پاسخ نامه‌هایی که به دستش رسیده به فرستنده‌ها نامه نوشته اما نامه‌ای از او موجود نیست جز یک دست‌خط، چرکنویس نامه‌ای که قبل از اعزام برای دختر همسایه (لیلا) نوشته: «اگر یادت باشد آن روزها که دوستم داشتی با هم توی کوچه‌های خانی‌آباد قدم می‌زدیم. تو از من پرسیدی که تو در اثر من چه نقشی داری؟ من در جواب گفتم که نصف وجودم هستی و نصف دیگر وجودم موتور است. تو با تبسم گفتی چرا نصف؟ گفتم خدای نکرده زبانم لال اگر روزی تو را از دست دادم، نصف وجود دیگرم را شاید برآورده کنم. از این‌که می‌خواهم بروم سربازی هیچ ناراحت نیستم چون دو سال فکرم راحت است. به‌زودی اعزام می‌شوم. درست سه ماه و شش روز دیگر. اول زمستان.»
احمد جوانی است هجده ساله در آستانه‌ی مستقل شدن از خانواده و ورود به اتفاق‌های مهم زندگی. کاراکتر او، موقعیت و دغدغه‌ها و گیر و گرفت‌های زندگی‌اش مثل تکه‌های پازل از میان کلمه‌های دوستان و اقوامش جدا می‌شوند و آرام آرام بخشی از چهره‌ی او را برای ما آشکار می‌کنند. نامه‌ها خرده‌روایت‌هایی می‌شوند تا با کمک گرفتن از خیال‌مان روایت کامل او را بسازیم.

محبوبه (خواهر کوچک)
احمد جان، خواهر کوچک‌مان مرضی همیشه به یاد توست. وقتی در به صدا درمی‌آید مرضی به جلوی در می‌رود و می‌گوید احمد آمد. احمد خوشحالیم که تو ما را همیشه یاد می‌کنی. یک روز شب بود که دیدم صدای گریه‌ای می‌آید. دیدیم که مرضی دارد گریه می‌کند. گفتیم چه شده؟ مرضی گفت من احمد را می‌خواهم. من و مامان خواب تو را دیده‌ایم که داری شیپور می‌زنی. احمد جان، ما همگی‌مان تو را دوست داریم. وقتی نامه‌ی پرمهرت به دست ما می‌آید، مامان جلو در می‌رود و نامه را می‌گیرد و می‌بوسد و به پستی هم پولی می‌دهد. آن‌جا چه خبرهایی هست؟ امیدوارم این کارت ناقابل را از من بپذیری.


لیلا
سلام. امید است هرجا هستی خوش و سرحال باشی. احمد جان، چهار روز بود که مریض بودم. روز دوشنبه هم خوابیده بودم که خواهر بزرگت صدیقه خبر مهمی آورد که احمد آمده. نمی‌دانی چقدر خوشحال شدم. مثل این‌که یکی من را بلند کرد. ولی چه فایده، خبری از من نگرفتی. می‌دانم احمد، دیگر از من سیر شدی. الان هم که این نامه را می‌نویسم با صدای بلند هق هق می‌کنم. چرا آخر مثل قدیم‌ها نیستی؟ اگر یادت بیاید یک دقیقه از من نمی‌گذشتی. حالا دستی دستی ولم می‌کنی. آخر من بچگانه فکر می‌کنم، تو بنشین فکر کن، هرچی گفتی قبول دارم. البته نه این‌که بگویی تنها راهش فراموش کردن است. نه به خدا احمد، نمی‌توانم. تو چی ولی می‌توانی. بیا و یک بار هم شده مثل بچگی‌ها به حرف من گوش کن. احمد من دو نظر دارم یا دو فکر به کله‌ام زده. ببین می‌شود؟ برایم بنویس کدام درست است. اولی این است که یا من دو سال بمانم یا شیرینی بخورید بمانم. ولی امیدی بهم بدی که راست از آب دربیاید نه دروغ بشود. احمد، تو را به خدا برایم بنویس که دوستم داری و فراموشم نخواهی کرد چون به خدا خودم را می‌کشم. فکر نکن دروغ می‌گویم. به مرگ مامانم که عزیزترین کسم است. به جان خودت اگر بخواهی ترکم کنی آن‌وقت خودم را با تریاک می‌کشم. یازده ماه و خرده‌ای مانده به سن قانونی‌ام. می‌توانم هرکاری بکنم. یا چرا هر کاری؟ می‌گذارم از خانه می‌روم به خدا چون همه به من تا به حال بد کردند. تنها امیدم تو بودی که توی نامه برایم این حرف‌ها را می‌نویسی. به خدا تو رفتی از تهران مثل این‌که عزادار شده‌ام. می‌بینی چه زود عشق من در وجود تو خاموش شد و تبدیل به خاکستر شد؟ نوشته بودی از من بهتران هست ولی می‌دانی احمد اگر می‌خواستم که می‌رفتم. چه بد و چه خوب، حالا که نرفتم و منتظرم و ثابت هم می‌شود برایت که هرچی تا حالا حرف زدم بهت راست بوده. کاشکی این یک روز را نمی‌آمدی چون از صبح تا شب پشت پنجره ایستادم ولی تو را ندیدم. البته چرا از پشت دیدمت که دیدن خالی من را راضی نمی‌کند. احمد تو را به خدا بگو من را سر می‌دوانی یا نه واقعا من را می‌خواهی؟ احمد برایم بنویس، یادت نرود. عکس هم می‌فرستم ولی خواهش می‌کنم به کسی نشان نده و همیشه محفوظ نگهداری کن. تو هم برایم عکس بفرست چون مامانم نمی‌گذاشت گفتم او هم می‌فرستد. فدایت بشود لیلا.


کاظم (دوست)
دوست عزیز، ما امروز ساعت پنج صبح وارد شیراز شدیم و صبحانه جای شما خالی دو تخم مرغ و تکه‌ای پنیر و نان صرف کردیم و حدود ساعت ده هم یک بسته شیر پاستوریزه به ما دادند. در این یک ماه اول، آموزش زمینی و ورزش می‌باشد. بعد پرش از هواپیما و چتربازی. ضمنا سالی یک دست لباس کار اضافه و همچنین در این دو سال دو جفت پوتین اضافه می‌دهند. پادگانی که ما در آن هستیم تمام خیابان‌هایش آسفالت است و چمن‌ها و گلکاری‌های قشنگی دارد. بعد از پرش، حقوق ماهی دوهزار ریال به ما تعلق می‌گیرد یعنی پس از انجام پرش. البته من این حرف‌هایی را که این‌جا می‌نویسم به آن احمدی می‌گویم که همیشه جیب‌هایش پر است. نظافت شخصی هم دیگر صددرصد می‌باشد. یعنی بایستی پوتین و صورت هردو برق بزنند و وضع ظاهر خیلی مرتب باشد. دیگر نمی‌توان از بیگاری در رفت. اگر جیم شوی کاری به روزگارت می‌آورند ناپیدا. بیا و ببین ایست و خبردار این‌جا را. واقعا که چه ایست و خبرداری می‌دهند. احمد جان، از این حرف‌های من نترسی. این‌جا واحد رزمی و هوابرد می‌باشد. لطفا پشت برگه را نیز بخوانید.

احمد جان، با این حال که سر شما را درد می‌آورم، خدمت این‌جا خیلی سخت است. ما که آمدیم و دیگر راه برگشت نیست حالا شما خودتان می‌دانید. به نظر من نیایید بهتر است چون من زیاد از آن خوشم نمی‌آید. یعنی انضباط خشک است. درضمن به جای این دویست تومن که به ما می‌دهند کار می‌خواهند. یک موقع نیایی. احمد جان، همان لباس‌های هوابرد را که می‌بینید به ما می‌دهند ولی نمی‌گذارند ازش استفاده کنیم. قربانت احمد جان.
حرف آخر، خدمت خیلی راحت است بیایید حتما. من خیلی منتظر شما هستم و همه‌ی حرف‌هایی که زدم شوخی محض بود و بس.


پدر و مادر
خدمت نور چشم عزیزم، احمد. احمد جان، حالت چطور است؟ چرا از حال خودت ما را آگاه نمی‌کنی؟ ما تاکنون حدود سه نامه برایت نوشته‌ایم ولی متاسفانه بدون جواب مانده. احمد جان ما هم آرزو می‌کنیم به تهران نزد ما بیایی. به‌ هر حال عکست را با قاب از عکاسی گرفته‌ایم و الان بالای بخاری است. راستی در نامه‌ی پسرعمه نوشته بودی که مریض بودی. لطفا ما را بیشتر آگاه کن. چون خیلی ناراحتیم. احمد جان چرا در نامه‌ات از لیلا یاد کرده بودی؟ به خدا به دردت نمی‌خورد. دوستت داریم.

شعار مادر

بزرگت کردم فرزند مادر

فرستادم سربازی معطر

تو خدمت می‌کنی برای وطن باافتخار

شود خداوند برای تو همیشه یار

صدای مسلسل همیشه عشق است برای سرباز

عشق و علاقه می‌بخشد می‌کند دل باز

اگر داری مسلسل یا تفنگ دست

افتخار بکن سلاحت ای جوان نورس
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.