پیش از رسیدن مهمانها، همهی تلاششان را کردند تا خانه حالوهوای مهمانی به خود بگیرد. منصور شادمانه بشکن زد و با گوشهی ابرو اشاره کرد به تلفن، مرضیه دستبهگوشی شد برای خبرگرفتن. مهمانها خبر دادند که پشت چراغ قرمزِ نزدیکترین چهارراه هستند. منصور برای چندمینبار نگاهی دواند به گوشهوکنار خانه تا ببیند همهچیز همانطور که با مرضیه قرار گذاشته بودند، مرتب و منظم و موردپسند هست یا نه. از بشوی و بساب و گردگیریِ این دو سهروزه گرفته تا تعویض و نورانیشدنِ همهی لامپهای خوشهای سقف، تا چیدمان مبلها و سرویس نهارخوری و دیسهای شیرینی و سبد میوه روی میزِ وسط و پردهها که تمیز و مرتب بودند و شیشهی درخشان و بیلک و البته یک شاخه عود سوزان با پیچوتابِ دودش که فضا را به عطری جانکاه آغشته کرده بود. تنها چیزی که عذابش میداد همین عود بود و بوی عود. آتشزدن و گذاشتن شاخهی عود گوشهی گلدانِ کنار پنجره کار مرضیه بود.
«آقاجونم خیلی دوست داره. بوی عود که میرسه به مشامش همچی یهخورده خوشخلقتر میشه.»
حاضر بود همهی زندگیاش را بدهد و آقای طاهانی را خوشخلق ببیند که معمولا نبود یا لااقل با او یکی نبود، با منصورِ نیاور یا بهقول طاهانی پسرِ برزو. هر چند سهسالی میشد که دامادش شده بود اما برای طاهانی نه داماد که هنوز همان پسر برزو نیاور بود که گویا در عهد جوانی باهم رفیق بودهاند، بعد در بنگاه معاملات ملکی باهم شریک شدند و گویا آنقدر سر معاملهی ملک همدیگر را دورزدند، آنقدر پا کردند توی کفش همدیگر وکلاه هم را جابهجا کردند که شدند کارد و پنیر. هرچند بیستوپنجسالی از مرگ پدرش میگذشت و او آنقدر کوچک بود که از آنهمه دشمنی و دعوای پدرش و طاهانی که زبانزدِ اهل محل بود و هست، چیزی به خاطر نمیآورد. اما موقع خواستگاریاش از مرضیه، طاهانی همین را بهانه کرد برای جواب رد. رضایت نمیداد تا کشید به پادرمیانیِ بزرگترهای فامیلِ دو طرف. وقتی هم بعد از کلی اگر و مگر اجازه داد، باز دل نداد و سرد ماند تا امروز که حدود سهسال از ازدواجشان میگذشت و برای اولینبار بود که پا به خانهی دختر و دامادش میگذاشت.
اگر نبود نکونال و غرولند مهریخانم، مادر مرضیه، شاید حالا هم رضانمیداد به آمدن. وقتی هم راضی شد، مهریخانم زنگ روی زنگ ميزد به دختر و دامادش که مبادا چیزی کموکسر باشد. جایی بههمریخته و نامرتب باشد. «اخلاقش رو كه ميدونين، ميگرده پي بهونه. هنوز تا هنوز دلش با اون خدابیامرز صاف نشده، میخواد دق دلش رو سر منصور خالی کنه.» میگفت: «جونبهلب شدم تا راضيش كردم بياد. شما هم سنگتموم بذارين تا راضی از خونهتون برگرده.»
منصور غرق در روشنایی و صفای خانه رسیده بود به آرامشی قشنگ. گوشبهزنگ بود که صدای زنگ بلند شد. مرضیه ذوقزده خودش را رساند به آیفُن و رسیده و نرسیده، دکمهی دربازکن را زد. منصور لحظهای پدرزن و مادرزنش را دید که در صفحهی نمایش، پیدا و ناپیدا شدند.
طاهانی به آستانهی در که رسید، پیش از آنکه به سلامِ دختر و دامادش جواب بدهد، گردن کشید و پرههای بینیِ بزرگش لرزید. «بهبه… به عطر عود! معلومه مرضیهجان سلیقهی باباش رو خوب میشناسه.»
مرضیه و مادرش بههم نگاه کردند و صورتشان بازتر و شادتر شد. منصور بعد از روبوسی و احوالپرسی، دستی را که به دست پدرزنش داده بود رها نکرد و او را مشایعت کرد تا مبل بالای پذیرایی. مهریخانم کلی ماشاءالله و بهبه گفت. طاهانی که داشت خودش را توی مبل جاگیر میکرد، نگاهش گشت روی در و دیوار و سقف و لوستر و میز و مبل، سنگین سر تکان داد.
«خوبه که جنس و جنمِ منصورآقا به برزو نرفته، باز جای شکرش باقیه.»
مهریخانم سراسیمه پادرمیانی کرد. «بهجای این حرفها به سلیقهی خوبِ دختر و دامادت افتخار کن، تبریک بگو.»
«میبینی که دارم حرف میزنم. اونهم به موقعش، چشم.»
منصور گفت: «تا اونجا که شنیدم بابام خدابیامرز دلش صاف بوده. مثل آینه، مثل دل قناری. شما هم آقاجون دلتون صاف و پاک باشه.»
مرضیه اشاره کرد به منصور: «به بابا بگو که رئیس شرکت تو رو مدیر یه پروژهی تازه کرده.»
طاهانی گفت: «به قابلیت خودش معتقدم. دارم از باباش میگم.»
مهریخانم پا نهاد پیشتر. «خدا رحمتش کنه، گذشتهها گذشته. زندگیِ این دوتا که نباید چوب کلکلهای سیسال پیشِ شما رو بخوره.»
طاهانی رنگ و وارنگ روگرداند. مرضیه مضطرب به آشپزخانه پناه برد.
طاهانی باز دهان وا کرد: «خوبیش اینه که یه مهندس، یه آدم درسخونده، مثل یه بیسواد رو پشتبوم کفتر هوا نمیکنه. خونهش رو نمیکنه پر از قفس پرنده. ما هم خدا رو شکر میکنیم که از این بابت نشده مثل باباش.»
مرضیه برگشته بود با سینی چای. منصور بلند شد و سینی را از او گرفت تا مجبور نباشد جوابی به طاهانی بدهد. حرف پرنده و قفس که پیش آمد، نگاه معنیدارِ مرضیه مثل برق چشمش را زد. اما آنچه انتظارش را نداشت صدای ناگهانی زنگ خانه بود. نگاهش چرخید رو به نگاه مضطرب مرضیه. سینی چای را آرام گذاشت روی میز و برگشت رو به آیفُن. تصویری محو در صفحهی کوچک نمایش تکان میخورد. با هیچکس قراری نداشت. سردرگم آبدهانش را قورت داد تا خودش را رساند به آیفُن. صفحهی نمایش میگفت مردی آن پایین ایستاده منتظر که بهجای صورت، سیبک گلو و پهنای گردنش پیداست. حتمی قدوبالای بلندِ ساختمان را سیر میکند. دمی بعد صورت مرد پیدا شد. نمیشناختش، ندیده بودش. مردِ منتظر کمی عقب کشید. دوروبرش را نگاه کرد و دستش دراز شد جلو، صدای دوبارهی زنگ درآمد.
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی بیستوهشتم، مهر ۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.
هنوز این داستان را نخواندم و اعتراف می کنم که بخاطر عکسهایش آنرا نخوانده ام…این عکس ها حس بدی دارند و اگر داستان هم همین حس را داشته باشد ترجیح می دهم نخوانمش….