آکس به آکس

بهداد لاهوتی

یک شغل

خاطرات يک مهندس مکانيک

احسان عمادی دانش‌آموخته‌ی‌ کارشناسی مکانیک است. سی‌و‌سه‌سال دارد، مهندس مکانیک است و روزنامه‌نگار. عمادی در این متن از خاطرات مهندسی‌اش نوشته؛ از اولین مواجهه‌اش با تصویر واقعی این شغل تا خرده‌اتفاق‌های متن و حاشیه‌ی کار.

نمی‌دانم چرا ولی هیچ‌وقت در عمرم دلم نخواسته دکتر شوم. درعوض تا یکی از بچه‌های مدرسه می‌گفت پدرش «مهندس» است، دلم غنج می‌زد. آن زمان پدرها یا مهندس‌ کشاورزی بودند، یا برق یا راه‌وساختمان. اما من در همه‌شان آدمی را می‌دیدم که کلاهی شبیه یک سبد پلاستیکی مشبک آبی‌رنگ روی سرش گذاشته و توی مزرعه می‌چرخد. بزرگ‌تر که شدم، یک شب تلویزیون «راه افتخار» داریوش فرهنگ را پخش کرد که یک‌دوجین مهندس از بیژن امکانیان گرفته تا جمشید مشایخی، باید پالایشگاهی را از حمله‌ی عراقی‌ها نجات می‌دادند. مهندس‌ها مصمم و مسلط، با کلاه ایمنی و لباس‌های زرد، بی‌سیم‌به‌دست این‌ور و آن‌ور می‌ر‌فتند و شبانه‌روز عرق می‌ریختند تا دست‌آخر از پس مسؤولیت خطیرشان برآمدند و به سهم خود نقشی به‌سزا در دفاع از کشور مقابل دشمن ایفا کردند. فکر کنم همان لحظه بود که تردید را کنار گذاشتم و عزمم را برای مهندس‌شدن جزم کردم.


از همان دبیرستان به ۳۶۰۰- Casio FX می‌گفتیم «ماشین‌حساب مهندسی». این‌طوری خیلی زود این تصور نوجوانانه در ذهنم شکل گرفت که مهندس کسی است که لگاریتم می‌گیرد، e را به توان x می‌رساند، بلد است شیبِ خط مماس را حساب کند و حتی پایش بیفتد، از محاسبه‌ی انتگرالیِ سطح زیر نمودار هم هراسی ندارد. اما در این چندساله‌ی مهندسی، لااقل در فیلدی که خودم واردش شدم یعنی پایپینگ، به چیزی بیشتر از چهار عمل اصلی و حالا گاهی به توان رساندن و جذر گرفتن احتیاجی نبوده است. دریغ از حتی یک نسبت ساده‌ی مثلثاتی. یک‌‌بار همان سال‌های اول از سر کم‌تجربگی یا ناپرهیزی، می‌خواستم برای محاسبه‌ی شیب خط لوله، فاصله‌ی عمودی سر و تهش را بر فاصله‌ی افقی‌اش تقسیم کنم و از نسبت به‌دست آمده، آرک‌تانژانت بگیرم ببینم زاویه‌اش چنددرجه می‌شود، دیدم همه چپ‌چپ نگاهم می‌کنند. بعد از مکثی طولانی، هِددیسیپلین‌مان جرات کرد و سکوت را شکست: «تو صدمتر یه‌متر اومده بالا، می‌شه یه‌درصد.» این حد از صراحت و سادگی و ایجاز برایم ضربه‌ی هولناکی بود، برای منی که در امتحان‌های دانشگاه باید سرعت و شتاب مورچه‌ای را از دید ناظر ساکن روی کره‌ی زمین روی عقربه‌ی ثانیه‌شمارِ ساعت مچی فضانوردی محاسبه می‌کردم که در سفینه‌اش با شتابی غیر از گرانش، در شعاع ثابت حول مریخ دوران می‌کرد و هم‌زمان دور خودش چرخ زورخانه‌ای می‌زد. حالا نه که بگویم در حد گوس و نیلز بوهر مطلع بودم اما لااقل ازم «انتظار می‌رفت» در جریان‌شان باشم، وگرنه که از لیسانس خبری نبود. اما حالا استانداردها و نرم‌افزارها، ریشه‌ی هر محاسبه‌ی پیچیده و تحلیل عمیق مهندسی را از بیخ زده‌ بودند، آن‌قدر که گاهی فکر می‌کردم یک کارشناس «جغرافیای هواشناسی» یا «فیزیوتراپ جانوری» که به‌قدر دوم دبیرستان از هندسه‌ی اقلیدسی بداند، می‌تواند ظرف شش‌ماه کاری را که من انجام می‌دهم یاد بگیرد. تنها نقطه‌ی امیدم این بود که لابد طرف چون «دید مهندسی» ندارد، بالاخره دیر یا زود فرق دوغ و دوشابش مشخص می‌شود. اما باز هیچ‌رقمه از سایه‌ی شوم ریشه‌ی لعنتی واژه‌ی «مهندس» خلاصی نداشتم. همان که توی شعر حافظ هم آمده است: «که طاق ابروی یار مَنَش مهندس شد». طاق ابروی یار حافظ که چیزی از کنترلرهای PD و PID و محاسبات مربوط به لایه‌ی مرزی و پدیده‌ی «باکِلینگ» نمی‌دانسته، فوقش همان «دو دوتا چهارتا»ی معروف را بلد بوده.


چند ماژیک های‌لایت در رنگ‌های مختلف، کاور شیت، زونکن، پانچ و مقادیر زیادی کاغذ، موسوم به «مدارک». ابزار کار من چندهفته، چندماه یا حتی سال اول مهندسی چیزی بیش از این‌ها نبود. همه‌چیز را باید از صفر و دقیقا از «صفر»، ‌شروع می‌کردم تا پایه‌ام قوی‌تر شود؛ مدارک واصله به/ارسالی از شرکت را خیلی دقیق سوراخ کنم، توی کاورشیت بگذارم و داخل زونکن مربوطه قرار دهم. مدرکی را که مدیر محترم برحسب نیاز ازم خواسته، از زونکن مربوطه خارج کنم و روی میزش بگذارم. نکاتی که در نامه‌های کارفرما و مشاور مهم تشخیص می‌دهم، با ماژیک، رنگی کنم و گزارشش را به مسؤول مربوطه‌اش ارائه دهم. کپی، اسکن و پرینت، دیگر وظایف خطیر من در این مرحله بودند.

روبه‌رو‌شدن با چنین فضایی برای یک مهندس تازه فارغ‌التحصیل که هیچ تصوری از محیط کارش ندارد، کم‌وبیش شبیه جوانی بود که همسر آینده‌اش را از روی عکس پروفایل انتخاب کرده و تازه توی حجله با چهره‌ی واقعی‌اش مواجه می‌شود. عجله‌ی من برای رسیدن به مراحل بالاتر و رفتن برای نجاتِ پالایشگاه از چنگال دشمن هم فایده‌ای نداشت. همه‌چیز خیلی آرام و باحوصله جلو می‌رفت. گاهی ازم خواسته می‌شد یک استاندارد هفتصدصفحه‌ای را ورق بزنم و دنبال فرمول محاسبه‌ی یک پارامتر خاص بگردم. بیشتر استانداردها به زبان انگلیسی متن‌های ثقیل و سخت‌خوانی دارند که خیلی دقیق و جزئی نوشته‌ شده‌اند. چون برای موسسه‌ی تهیه‌کننده‌اش بار حقوقی دارند و جمله‌هایشان با «…According to» و «…Although» شروع می‌شود. وقتی بالاخره بعد از گردن‌درد مختصری که حاصل فروکردن سر برای دقایق متوالی در فونت ریز و خطوط به‌هم‌چسبیده‌ی استاندارد بود، به یک فرمول ساده‌ی چهارمتغیره می‌رسیدم، حسی شبیه دیده‌بان‌های روی دکل کشتیِ کریستف‌کلمب داشتم که داد می‌زدند: «خشکی می‌بینم! خشکی می‌بینم!» اما زود معلوم می‌شد خشکی مورد نظر سرابی بیش نبوده، فقط می‌شد مقدار پارامتر اول را در جدولی که همان زیر آمده، خواند. برای پیداکردن پارامتر دوم باید سه «چَپتِر» جلوتر، پارامتر سوم دو چَپتر عقب‌تر و برای خواندن پارامتر آخر، باید سراغ یک استاندارد دیگر می‌رفتم.

تخمین قیمت برای شرکت در مناقصه‌های آینده هم ازجمله مشغولیت‌های طاقت‌فرسا و اعتماد‌به‌نفس‌افزای ابتدای کارم بود. صدوبیست شیت نقشه‌های Piping & Instrument Diagram را می‌دادند دستم، تا «کامپونِنت»های مختلفش را دستی بشمارم و در فایل اِکسل وارد کنم. دوتا مثلث متقابل‌به‌راس می‌شود Gate Valve، اگر یک دایره‌ی کوچک بین‌شان باشد می‌شود Globe Valve و اگر دایره‌هه بزرگ باشد می‌شود Ball Valve. هر انشعاب، یک Tee است و هر ذوزنقه، یک Reducer. سایز و «کلاس»‌شان را از روی شماره‌ی خط مربوطه در P&ID می‌خواندم و جنس‌شان را از روی جدول PMS پیدا می‌کردم. آن‌قدرها سخت نیست، شما هم زود یاد می‌گیرید. فقط آماده‌کردنش وقت زیادی نیاز دارد که اتفاقا خیلی هم خوب است. چون وقتی به‌تان می‌گویند: «یه کپی از این مدارک بگیر ضمیمه‌ی جواب کارفرما کنیم.» می‌توانید بگویید: «ببخشید الان کار دارم، سرم شلوغه.» اوج لذت و سرافرازی در پروسه‌ی تخمین هزینه برای مناقصه، وقتی بود که فیِ‌ قیمت هر جنس را به‌ام می‌دادند و مبلغ کل نهایی را می‌خواستند. بعدا هم کسی دوباره چک نمی‌کرد ببیند «محاسبات»ام درست بوده یا نه. این یعنی اعتماد خاصی به من شده بود و مدیر بالادستی رضایت ویژه‌ای از مهندسش داشت.


روی هارد اکسترنالم فولدری ساخته‌ام به اسم Project’s Documents، که حاصل عمر کوتاه مهندسی‌ام تقریبا به‌طور کامل در آن متمرکز شده. ‌صد صدوپنجاه‌ گیگابایت فایل اتوکَد و وُرد و اکسل و پی‌دی‌اف و JPG، از نقشه‌ها و مدارک و استانداردها و عکس‌های سایت‌های گوناگون که طی این چندسال از پروژه‌های مختلف در شرکت‌های متعدد با خون دل «جمع‌آوری» کرده‌ام و برای پروژه‌های بعدی، برحسب مورد سراغ یک یا چندتایشان می‌روم. فقط کافی است که مورد مشابه را به‌درستی شناسایی کنم. چیزی شبیه توبره‌ی امام محمد غزالی که همه‌ی علمش را در قالب جزوه‌هایی دست‌نویس در آن ریخته بود. البته غزالی وقتی فهمید راه‌زنان به راحتی می‌توانند علمش را مورد هجمه قرار دهند، در روش خود تجدیدنظر کرد اما من جز Back-Up گرفتن چاره‌ی دیگری ندارم. خیلی هم خودم مقصر نیستم. چون هیچ مدیر پروژه یا نماینده‌ی کارفرمایی، تحلیل و استدلال من در دفاع از طرح پیشنهادی- ابتکاری‌ام را که نمونه‌ی مشابه دیگری در کشور ندارد، به چیزی نمی‌خرد. درواقع ‌کسی آن‌قدر به‌ام اطمینان ندارد که کاری که تابه‌حال جایی انجام نشده را فقط به واسطه‌ی منطق و محاسبات من انجام دهد. نه من و نه هیچ‌کس دیگر. پس لازم است ثابت کنم در فلان نیروگاه یا پتروشیمی یا ایستگاه گاز، طرح مشابهی انجام گرفته تا خیال همه راحت شود و خدای‌ناکرده فرداروز اگر مساله‌ای پیش آمد، توجیهی داشته باشند. به‌این‌ترتیب هرچه آرشیوم از مدارک و نقشه‌ها غنی‌تر باشد، مهندس «حسابی‌»تری به حساب می‌آیم و دستم برای انجام مراحل کپی/پیست/ادیت بر اساس شرایط خاص پروژه، به‌قدر کفایت باز است. همین مساله باعث شده مثل رقابت تسلیحاتی در منطقه، رقابت «داکیومنتی»ِ پنهانی هم بین مهندسان در‌بگیرد. رقابتی که البته به این سادگی‌ها هم نیست؛ پورت‌های USB شرکت‌ها بسته است، هرکسی دسترسی به سی‌دی‌رایتر ندارد و ازطریق اینترنت نمی‌شود بیش از حجم معینی فایل ارسال کرد. اما خب، مهندس‌ها همیشه یا راهی خواهند یافت، یا راهی خواهند ساخت.

بازدید از سایت‌های مشابه و عکس‌گرفتن از سیستم‌های طراحی و نصب‌شده‌شان هم خوب جواب می‌دهد. سایت‌ها به این راحتی اجازه‌ی عکس‌برداری به شما نمی‌دهند ولی خب آن‌هم راه خودش را دارد. یک‌بار برای پروژه‌ای که در همدان انجام می‌دادیم، رفتیم از سایت مشابهی در شیراز بازدید کنیم. مدیر سایت کلی عزت‌واحترام‌مان کرد و گفت نماینده‌ی مخصوص خودش را همراه‌مان می‌فرستد تا همه‌ی سوراخ‌سمبه‌های سایت را «برایمان پرزنت کند». فقط ازمان خواهش کرد به‌هیچ‌وجه عکس نگیریم. گفتیم چَشم و گردش علمی‌مان شروع شد. همان اولِ کار یکی از بچه‌ها را فرستادیم یواشکی گوشه‌کنارها بچرخد و از همه‌جا عکس بگیرد. نماینده‌ی مخصوصِ مسؤول سایت هی می‌پرسید: «پس اون رفیق‌تون کو؟» چیزهایی می‌گفتیم در این مایه‌ها که «یه‌کمی مریض احواله»، یا «اوضاعش تعریفی نداره». حتی یکی از هم‌کارها گفت: «بذار به حال خودش باشه.» بازدیدمان داشت تمام می‌شد و دوست‌مان بعد از انجام موفقیت‌آمیز ماموریت به ما ملحق شده بود که مدیر سایت با آشفتگی و خشمی فروخورده به‌مان نزدیک شد. گفت: «من به شما اعتماد کردم و توقع نداشتم و خواهش می‌کنم این کار رو نکنید و…» چون خَمُشان بی‌گنه روی بر آسمان کردیم که «کشک چی؟ پشم چی؟ ما که دست از پا خطا نکردیم.» طفلک دیگر چیزی نگفت. تا عکس‌ها را ندیده بودیم، نفهمیدیم از کجا بو برده. ولی توی یکی از عکس‌ها خودش هم بود. آن تهِ کادر، از روی پلت‌فرم زل زده بود به عکاس که از روبه‌رو داشت از «اکوئیپ‌منت»ی عکس می‌گرفت. زوم کردیم که حالت چهره‌اش را دقیق‌تر ببینیم، واضح نبود. خدایی‌اش خیلی مردی کرد که آبرویمان را بیشتر از این نریخت و دنبال دوربین، نداد بازرسی‌مان کنند.


مهندس‌ها هم مثل شاغلان هر حرفه‌ی دیگر، علاقه یا حتی احتیاج به زبان خاصی دارند تا هر کس از گرد راه رسید، همان اول بسم‌الله نفهمد از چه می‌گویند و راجع به چه‌چیزی حرف می‌زنند. زبان‌شان البته برخلاف قصاب‌ها یا کله‌پاچه‌ای‌ها یا حمامی‌ها، زبان خیلی پیچیده و غریبی نیست. فقط برای تمام واژه‌هایی که معادل فارسیِ مرسوم و کاربردی دارند، اصل انگلیسی‌اش را به‌کار می‌برند. به ارتفاع می‌گویند Elevation و به مختصات Coordination. «کولینگ‌واتر» یعنی آب خنک‌کن و «سی‌واتر» یعنی آب دریا. Clearance بین خطوط لوله باید به‌قدر عرض شانه‌ی یک آدم معمولی باشد، وگرنه شما به Access Platform نیاز پیدا می‌کنید. ممکن است جاده‌ی دست‌رسی خط لوله را Cross کند ولی Control Room نباید در Hazardous Area باشد. اگر پروژه‌ای که درحال اجراست، Deviationی با اسناد اولیه‌ی مناقصه داشته باشد، می‌توان Claim کرد. وظیفه‌ی ورودی و خروجی هر پمپ، «ساکشن و دیس‌چارج» است، نه مکش و تخلیه. تحلیل تنش می‌شود «استرس آنالیز» و اگر کارتان خیلی درست باشد حتی «آنالایزِز». بقیه را نمی‌دانم ولی چشم من موقع گفتن این کلمه‌ها برق خاصی می‌زند که رگه‌هایی از همان شور‌و‌شوق کودکی و نوجوانی درش هست. اصلا این‌همه کلمه‌ی فرنگی که از اول متن تابه‌حال دیده‌اید، از همان فیلد بگیر، تا کامپوننت و اکوئیپ‌منت، از همین عادت می‌آید. یک‌بار داشتم به زنم می‌گفتم رفته بودیم سایت بازدید و جرات نکردم از «لَدِرِ ایلِوِیتِد واترتانک» بالا بروم، حرفم را قطع کرد و گفت: «منظورت من‌به‌ی آبه؟» بی‌انصاف حتی «منبع» هم نگفت. گفت «من‌به» و هیچ فکر نکرد این‌جوری از یک مهندس پایپینگ به یک لوله‌کش ساده بدلم می‌کند.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.

۶ دیدگاه در پاسخ به «آکس به آکس»

  1. متالورژ..... روم نمیشه بگم مهندسم :))) -

    خیلی باحال بود :))) مردم از خنده :))) مخصوصاً اون جایی که عکس مدیر سایت رو گرفته بودن :))) توبره امام محمد غزالی هم فوق العاده بود :))))

    جزو معدود نوشته هایی بود که در وصف مهندسهای ایرانی نوشته شده بود و عین واقیت!!