دو روز مانده به عدن

مهران دانایی/ از مجموعه‌ی «منظره»-۱۳۹۲

داستان

پنج‌شنبه/۲ ارديبهشت

از دیروز تا حالا هفت نمونه ملخ گرفته‌ام، یکی‌اش از ۱۸۲۳ که فیشر فهرست کرده تا حالا هیچ‌جا گزارش نشده، سه‌تا هم سرامیسیده گرفته‌ام که بعید می‌دانم گزارش شده باشند اما حتی یک سرخرطومی هم نتوانسته‌ام بگیرم. دیشب در دوازده نقطه تله‌گذاری کردم، مختصات همه‌شان را جی‌پی‌اس زده‌ام اما حوصله ندارم این‌جا هم بنویسم، اگر دکتر اسماعیلی بود می‌گفت قدیم این‌جوری کار نمی‌کردند، قدیم این چیزها را هزارجا یادداشت می‌کردند اما الان یک نرم‌افزارِ معمولی که به یک بانک جهانیِ‌اطلاعات وصل است همه‌ی‌کارها را می‌کند. چرا پس هنوز شیوه‌ها و اصول قدیمی جذاب‌ترند؟ چرا کارهایی که قدیمی‌ها کرده‌اند از عهده‌ی هیچ بانک اطلاعاتی و ابرکامپیوتری برنمی‌آید؟ در هیچ‌کدام از تله‌هایی که گذاشته‌ام یک سرخرطومی هم نیست، چه برسد که گونه‌ای جدید باشد، گزارش کنم از دستِ دکتراسماعیلی خلاص بشوم. جای تله‌ها را عوض نکردم اما چندتا تله‌ی نوری هم گذاشتم. نوشتن این یادداشت‌ها بی‌دلیل است. کسی قرار نیست این‌ها را بخواند یا بعد مثل یادداشت‌های شورولت روی سرخرطومی‌های منطقه بگذارندش توی موزه‌ی حشره‌شناسی، برای هیچ‌کس دیگر مهم نیست حشرات چه‌‌جور جانورهایی هستند.

تمام بهار و تابستان پارسال را در مراوه‌‌تپه، بعد زمستان را در مکران و سیستان دنبال این سرخرطومی لعنتی گشته‌ام اما هیچی به هیچی. هرچه سرخرطومی گرفتم قبلا کسی گزارش کرده بود. هرکس آن دو تا مقاله‌ راجع به کنه‌های دهلران را نوشته بود، یا آن مقاله‌ی پارازیتِ جدید جاروی جادوگر را در کنفرانسِ برایتون ارائه کرده بود، تا حالا فارغ‌التحصیل شده بود. هر استاد راهنمای دیگری بود هزارجور تشویق و تعریف می‌کرد و یک‌جوری پایان‌نامه را هم‌می‌آورد اما دکتر اسماعیلی فقط خودکارِ بیکش را توی انگشت‌هایش ‌گرداند و ‌گفت:‌ «جای این شاخ اون شاخ پریدن تمرکز کن رو کارت.»
تمرکز کردن برای من یعنی وقتی ترکیبِ تله‌ها را درست می‌کنم به درگاه الهه‌ی حشرات دعا کنم که یک سرخرطومی بیندازد توی شیشه‌ها و امیدوار باشم سر و سینه و مشخصات آنزیماتیکی و شیپ مورفومتریکی‌‌اش با بقیه‌ی حشره‌های همان خانواده و قبیله و جنس، فرق داشته باشد. بعد مقاله‌ی معرفی‌اش را بنویسم و بفرستم به یکی از ژورنال‌های علمی معتبر و شش‌ماه باز دست‌به‌دعا باشم که آن‌ها گونه‌ی جدید را به رسمیت بشناسند. تمرکز کردن در کار من یعنی تله‌گذاری و یک دوره‌ی یک‌ساله‌ی مراقبه و دعا.

حالا هم دقیقا نشسته‌ام وسطِ کشتیِ نوحِ حشرات و دعا می‌کنم. ساعت سه صبح است، ماه در منزلِ هقعه درآمده و نشسته‌ام کنار آتش. هوا سرد نیست، آتش را مثل انسان‌های اولیه روشن کرده‌ام، فقط برای این‌که جانورها را بتاراند و انسان‌ها را به خودش جذب کند، تنهایی در این بیابان واقعا ترسناک است. وقتی تلفن ‌کردم به رضا‌پور که پدرش برایم ویزای عمان بگیرد، گفت: «ویزا گرفتنش حرفی نیست ولی مطمئنی می‌خوای بری عمان؟» قبلش مطمئن شده بودم دکتراسماعیلی بدونِ گزارشِ سرخرطومیِ جدید اجازه‌ی دفاعِ دکتری‌ام را نمی‌دهد. گفتم: «رضاپور، طورِ من اون‌جا است، وسطِ ظُفار.»

مادرجان، دکتری کوفتی‌ام چهارسال به‌خاطر این سرخرطومی روی هوا است. همه‌ی رفقا و هم‌کلاسی‌ها و بورسیه‌ها رفته‌اند دنبال زندگی‌شان و من هرروز باز باید بروم کتاب‌خانه‌ی دانشگاه برای دکتراسماعیلی نمونه‌های ژان دمورگان را طبقه‌بندی‌ ‌کنم.‌ همین‌جوری به‌نظرم آمد‌ این‌ها را برای شما ‌بنویسم. دیگر کی برایش مهم است که من چه‌کار می‌کنم؟ می‌دانم برای حرف‌زدن با شما لازم نیست بنویسم ولی چه‌کار دیگری در این بیابان می‌شود کرد؟ در فاصله‌ی کمی از یک تله نشسته‌‌ام. درستش این است که بخوابم و فردا سپیده‌نزده بروم سراغ تله‌های نوری، بعد تله‌های روز را بگذارم اما بی‌خوابِ بی‌خوابم. دیشب همین وقت‌ها در تاریکی چند چشم برق ‌زد. دوربینم را درآوردم و زوم کردم که بهتر ببینمش. گربه‌ی شنی‌ای توله‌اش را گرفته بود به دهانش و زل زده بود به لنزِ دوربینِ من. چند لحظه روی دست‌هایش نشست و نگاه کرد، توله‌اش را گذاشت روی زمین و صدای زیری از دهانش درآمد انگار داشت با من حرف می‌زد، شاید اگر لب‌خوانی بلد بودم می‌شد بفهمم چه می‌گوید. بعد توله‌اش را به دهان گرفت و در تاریکی رفت. می‌توانستم عکس بگیرم اما فقط تماشایش کردم.


پنج‌شنبه/۲ ارديبهشت

امروز در سایت نشنال‌جئوگرافی خواندم که عکس از شب‌رویِ گربه‌ی شنی خیلی نادر است و یک عکاس فرانسوی سه‌سال در صحاری عربستان وقت گذاشته تا بتواند دوتا عکس از گربه‌ی شنی در شب بگیرد. هیچ دلم نسوخت که دیشب عکس نگرفتم. فکر کرد‌م آن بیچاره سه‌سال به درگاه الهه‌ی گربه‌ها دعا کرده تا بتواند آن عکس را بگیرد، بعد من یک‌شبه و همین‌جور هوسی گربه را دیده‌ام، اگر عکس ‌می‌گرفتم الهه حیوانات و حشرات قهرش می‌گرفت و توی کشتی نوحِ حشرات هم سرخرطومی پیدا نمی‌کردم.

کشتیِ نوحِ حشرات از آن اصطلاح‌های دکتراسماعیلی است که انگار برای بچه‌های مهدکودک درست کرده. به سیرفیده‌ها که مگس‌های گل‌اند می‌گوید آن گونه‌ی هم‌نشینِ گل، به رایتر که بزرگ‌ترین جمع‌کننده‌ی سوسک‌های جواهرنشانِ دنیا است، می‌گوید آن بزرگ بوپرستیده‌داران، به مهندس میرزایانس که سردبیر نامه‌ی انجمن حشره‌شناسان ایران بود، به کنایه می‌گوید آن تایتِ حشره‌شناسان ایران و به پرفسور بالاشوسکی می‌گوید آن جنگجوی خستگی‌ناپذیر، تقریبا توی همه‌ی کتاب‌هایش هم این اصطلاحات را به‌کار برده و توی هر کلاسش همه‌شان را دوره می‌کند انگار می‌خواهد مالکیت معنویِ این اصطلاحات را هر روز جایی ثبت کند.


شنبه/ ۴ ارديبهشت

زن و مرد دندانِ پیش نداشتند، هر دو دندان پیش‌شان شکسته بود. وقتی کنارِ هم می‌نشستند مثل دوتا بچه‌‌مدرسه‌ای‌ بودند که پدر و مادرشان به‌زور آورده باشندشان مدرسه. هیچ شباهتی به‌هم نداشتند ولی معلوم بود برادر و خواهرند، مثل برادر و خواهری که پدر و مادرشان طلاق گرفته‌اند و بچه‌ها را از زندگی‌ِ قبلی‌شان آورده‌اند در یک خانه بزرگ‌کرده‌اند. مرد چندک‌زد کنارِ آتش و دست‌به‌سینه ‌نشست. زن دورتر نشست روی زینِ چهارچرخه، پایش را ‌انداخت روی پا و با آهنگی نرم توی هوا تکانش می‌‌داد. بالای ابروها و وسطِ پیشانی خال‌کوبی داشت و آن پای توی هوا هم زیرِ پوشیه‌ی بلندِ نیلی‌اش بود. چروک‌های ریز دورِ چشمِ زن عمیق بودند، خط زیر چشم اما تازه داشت پیدا می‌شد. تا وقتی به دوقدمی رسیدند ندیده بودم‌شان، مرد بلند گفت: «سلامٌ علیکم.» پشتِ سرم ایستاده بودند، کمتر از دو قدم. بلند شدم، حتما معلوم بود ترسیده‌ام، چون مرد دستم را محکم فشار داد و آرام نشاندم روی چهارپایه و دستش را گذاشت روی شانه‌ام. گفت: «نارحلوة ملوة.»

همان ‌چنددقیقه که نشستند، مرد آن‌قدر توتون از کیسه‌ی دور گردنش درآورد و توی کاغذِ شامی پیچید و کشید که انگار می‌خواست حرصِ زن را دربیاورد، زن اما توجهی نمی‌کرد از آن زن‌ها بود که حواس‌شان به چیزی نیست یا اصلا برایشان مهم نیست دیگران در موردشان چی فکر می‌کنند.

زن گفت: «انت من اي دیرة؟» جوری دهانش می‌جنبید انگار آدامس می‌جود اما چیزی نمی‌جوید، شاید داشت چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد.

گفتم: «ایرانی.»

زن دستش را گذاشت جلوی دهانش و خندید. مرد به سیگارش پک زد و رویش را برگرداند سمتِ صحرا. از سایه‌های زیر چشمِ مرد معلوم بود زندگی خوشی داشته، بعد یک‌وقتی همه‌چیز تلخ شده و باز دوباره برگشته به خوشی. زن گفت: «انت بروحک؟»

نمی‌دانستم چی باید بگویم. وقتی توی صحرا و در تنهایی کسی از آدم می‌پرسد تنهایی، آدم دودل می‌شود، فکرِ آدم هزارراه می‌رود. فکر کردم تنهایم اما در تنهاییِ مطلق هم همیشه کسی هست که آدم را مشوش کند و یادِ آدم بیاورد که تنها نیست. گفتم: «نه.»

خیلی طول کشید که بگویم نه. زن پایش را از روی پایش برداشت و بلند شد، به مرد گفت: «هو ما بروحه.» لحنش شبیه این نبود که خبری به مرد می‌دهد. بلند شدند و توی صحرا رفتند. تا جایی که می‌شد با دوربین نگاه‌شان کردم و بعد همه‌چیز را بارِ چهارچرخه کردم، آتش را خاموش کردم و برگشتم هتل. ترسیده بودم. عکس آن ملخی را که از دوره‌ی فیشر تا حالا کسی گزارش نکرده، گذاشته‌ام در اینستاگرام، برای دکتراسماعیلی هم ایمیل کردم. بعید می‌دانم حتی به ایمیل جواب بدهد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهشتم، مهر ۹۳ ببینید.