میان دو مرد که با دو خواهر ازدواج میکنند، نسبت و رابطهی غریبی شکل میگیرد؛ چیزی پر از پتانسیلهای صمیمیت یا تنش که تحت تاثیر رقابتجوییهای مردانه معمولا به گزینهی دوم بیشتر متمایل میشود بهخصوص که از حد معاشرتهای روزمره فراتر برود و مثلا یک وجه حرفهای هم پیدا کند. متن روبرت صافاریان دربارهی پدر و شوهرخالهاش، روایت همین خردهداستانهای پرتنش اما طنزآلود است.
دو مرد میانسال، دو باجناق، جلوی پنجرهي قطار ایستادهاند و بیرون را تماشا میکنند. دشتی وسیع در برابرشان در حرکت است و در انتهای آن، ماه نقرهای بزرگی بالا میآید. مردی که موهای جوگندمی دارد و پنجاه را رد کرده آهی از حسرت میکشد و میگوید: «بشر اگر میتوانست ماه را بگیرد و در آن کشتوکار کند، چقدر خوب میشد.» مرد دیگر، همسنوسال او اما چاقتر و کوتاهتر، پدرم، میگوید: «اُوانس، آخر این چهحرفی است میزنی، لازم نیست بشر برود روی ماه کشتوکار کند. همین زمینها را بکارد، بس است.» و با دستش دشتهای لمیزرعی را نشان میدهد که تا افق گستردهاند و زیر نور ماه بهسرعت در گذرند.
امروز پدرم در گلندل کالیفرنیا، جایی نزدیک لُسآنجلس زیر خاک خفته است و اُوانس در مریلند واشنگتن دیسی، با چشمهایی که به دشواری میبینند، به زندگی ادامه میدهد.
وقتی در این عصر تابستانی، در قطاری که عازم آبادان است، این سخنان بین دو باجناق ردوبدل میشود، همسرهايشان ـ مادرم و خالهام ـ در کوپهای نشستهاند و هلو و گیلاس و میوههای تابستانی دیگری را که در خانه تمیز شسته شدهاند، در بشقابی میچینند. هنوز انقلاب نشده است. پدرم در کافهای کار میکند و درآمدش بدک نیست و اُوانس در یک کفاشی. او هم بعد از سالها شغل باثباتی دارد. بچهها بزرگ شدهاند و دو خواهر با شوهرهايشان سالی یکی دوبار باهم به سفر میروند.
ناگفته پیداست که نگاه دو باجناق به زندگی بهکلی باهم فرق داشت. اُوانس رویاپرداز بود و آرمانهایش آنقدر بزرگ بودند که پیش پایش را نمیدید. خالهام و همهي فامیل میگفتند کسی با مهارت و تجربهي او در کفاشی حالا باید دو سه دهنه دکان میداشت و میشمردند کسانی را که دیرتر از او به شهر آمده بودند و نصف هنر او را نداشتند و حالا صاحب چه ثروت و مکنتی شده بودند. پدرم برعکس واقعگراتر بود و به همان زمینهایی که در دوقدمیاش بودند فکر میکرد و تخیل و بلندپروازی باجناقش را نداشت. شاید به همین سبب وضع مالی ما اندکی بهتر بود.
اما گردش روزگار چنان بود که این دو مرد باهم شریک شدند و دکانی خریدند. یک دکان کفاشی در نقطهای از شهر که بورس کفشفروشها بود. پدرم همهي عمر گارسنی کرده بود و کسی تصور نمیکرد روزی کفش بفروشد. اُوانس تمام عمر سروکارش با کفش بود؛ اما کفش دوختن، نه کفش فروختن. بعد از انقلاب کاروبار کافهداری کساد شد و کافهای که پدرم در آن کار میکرد، تعطیل شد. از آنطرف بچههای اُوانس هم قدری پول پسانداز کرده بودند و میخواستند پدرشان با آن برای خودش کسبوکاری راه بیندازد. همان موقع در یک نقطهي خوب شهر دکانی پیدا شد به قیمت خوب که البته اسنادش مشکل داشت. بالاخره همه عقلمان را روی هم گذاشتیم و دو باجناق بعد از کلی مشورت دکان را خریدند و داستانهای شراکتشان که چندتاییاش را اینجا نقل میکنم، شدند جزو داستانهای خانواده، جزو گنجینهی ادبیات روایی خانوادگی؛ از آن دست که همهی خانوادهها دارند.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهم، آذر ۹۳ ببینید.
بسیار زیبا و خواندنی
ممنون