نویسندهی مهاجر، بیش از هر مهاجر دیگری، مجبور است دوباره نسبتش را با دنیا تعریف کند. باید از نو آغاز کند، باید همهی تصمیمهایش را دوباره مرور کند، باید تصمیم بگیرد به چه زبانی بنویسد، برای چه مخاطبی بنویسد، از کدام جامعه بنویسد. از یک طرف گذشته و رگوریشهاش، وطنش است و از طرف دیگر، حالا در کشور دیگری زندگی میکند. پیمان اسماعیلی، نویسندهی مهاجری که چندسالی است در استرالیا زندگی میکند، در این متن از این تجربه مینویسد، از درگیریاش با این سوالها میگوید و پاسخهایی شخصی به بعضی از آنها میدهد.
بهعنوان نویسنده نمیخواهم داستانی دربارهي مهاجرت بنویسم. داستان همان چیزی است که تمام فکرم را میگیرد و به نوشتن وادارم میکند نه چیزی که لزوما به مهاجرتم ربط پیدا کند. مثلا رابطهی بین پدر و فرزند برایم بسیار جذاب است. در رمان «نگهبان» مفصل دربارهي این رابطه نوشتهام. هرچند که داستان فضایی اگزوتیک و تا حدی آخرالزمانی دارد. چندماه پیش دوباره سراغ همین موضوع رفتم. اینبار توی یک داستان کوتاه که اتفاقا در همین مجلهی داستان همشهری داستان چاپ شد، به اسم «واندرلند». داستان دربارهي مردی است که دختری دارد و از زنش جدا شده. زن دختر را برمیدارد و میرود. مرد هم تنها و درمانده دنبال دختر میگردد. خب این داستان را اگر در ایران مینوشتم احتمالا یک جور دیگر میشد. همانطور که داستانهای نسبتا زیادی با همین درونمایه در ایران نوشته شده. ولی این داستان را وقتی نوشتم که چند سال از زمان مهاجرتم گذشته بود. آدمها و محیط اطرافم تغییر کرده بودند. درگیریها و مشکلات آدمها و شرایط زندگی من و آنها چیزهای جدیدی تولید کرده بودند که بدون مهاجرت امکان شناخت و یا درکشان وجود نداشت. مثلا یکی از دوستانم به همان شکلی که در داستان هست از زنش جدا شد. ولی برخلاف داستانِ من، زن و دختر هردو در استرالیا ماندند و دوست من به ایران برگشت. پلی خراب شده بود که دیگر نمیشد از رویش رد شد و بین دو قاره چرخید. دوست من دخترش را فقط از پشت صفحهي مانیتور میدید. آنهم فقط گاهگاهی. تنها امیدش سفری هرچند سال یکبار و دیدن دخترش بود. دختری که گاهی بود و گاهی فقط یک صفحهي خاموش مانیتور بود. خب داستان سادهي پدر و دختر بدون اینکه من بخواهم به داستان مهاجرت تبدیل شده بود. داستان مرد مهاجری که دخترش را گم کرده. داستانی دربارهی تجربهی مهاجرت.
تجربهی مهاجرت تجربهای عمیق و تکاندهنده است. عادتهای آدم را بههم میریزد و چیزهای جدیدی جایگزینشان میکند. بعد همان چیزهای جدید بخشی از عادتهای جدید میشوند. چیزهایی که تا چندسال پیش برای شما تجربهای تازه و تکاندهنده بودند، حالا به تکهای از زندگی روزمره تبدیل شدهاند. مثلا اوایل مهاجرت آدمها شروع میکنند به حرفزدن دربارهی کشفیات جدیدشان از عادتها و رفتارهای آدمهای کشور جدید. مثلا چقدر خوب و مودباند. یا چقدر قانون را رعایت میکنند. یا فلان عادت بد را دارند. بعد کمکم اینجور مشاهدات آنقدر برایشان عادی میشود که از خیر حرفزدن دربارهاش میگذرند. میشود گفت از مرحلهی شگفتزدگی خارج میشوند و به مرحلهی زندگیکردن میرسند. در مرحلهی اول ناخودآگاه نگاهی توریستی به محیط و آدمها حاکم است و در مرحلهی بعدی نگاه جدیتری که لازمهی نوشتن است، خودنمایی میکند. برای مهاجران نسل اولی مثل من چگونه ادامهدادنِ داستاننویسی سوال بزرگی است. از طرفی همانطور که گفتم دیگر نمیشود داستان نوشتن را از تجربهی مهاجرت منفک کرد، ولی از طرف دیگر تثبیت موقعیت خود بهعنوان داستاننویس در دل جامعهی جدید، کار بسیار دشوار و تا حدود زیادی ناممکن است. جامعهای که دیگر رفتاری توریستی با تو ندارد و اگر چیزی برای عرضه نداشته باشی، بهسرعت کنار گذاشته میشوی.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهم، آذر ۹۳ ببینید.