خط الراس

Dan Holdsworth

یک مکان

روایت یک صعود، به مناسبت بیستم آذر روز کوهستان

برگ‌های درختان سبز می‌شوند، زرد می‌شوند، می‌ریزند، موجودات زاد و ولد می‌کنند،‌ گل‌ها شکوفه می‌دهند، ابرها در آسمان جابه‌جا می‌شوند و... اما کوه‌ها در تمام این مدت همان‌طور ایستاده‌اند. سرد و ساکن. نه جابه‌جا می‌شوند و نه شکل عوض می‌کنند. شاید اصلا همین صلبیت و سکون، همین بی‌تفاوتی، آدم‌ها را به تکاپو می‌اندازد. آدمِ گوشت و پوست‌دارِ آسیب‌پذیر را کنجکاو به کشف این تن سنگی و سخت می‌کند. وسوسه‌اش می‌کند در برابر این سکون حرکتی بکند؛ خطر را به جان بخرد و از چین و شکنش بالا برود.
چرا بعد از هر صعود کوهنوردان برای مواجهه‌ی دوباره با کوه خطر می‌کنند؟ به‌نظر می‌رسد در پستی و بلندی هر صعود رازی نهفته است که فقط آن‌ها از آن باخبرند. رازی که انتقال آن در برابر حجم اتفاق‌های هر صعود آسان نیست. روایت پیش رو روایت مریم خمسه است از صعود به قله‌ی جیاجی کانگ در پاییز ۸۷. مریم خمسه سی‌و‌دو‌سال دارد و در جاهایی از این روایت خواندنی از رازهای نهفته‌ی این مواجهه پرده برداشته است.

دوربين را بدون دستكشِ پَر گرفته ‌بودم سمت بچه‌ها. دکمه‌ي‌ قرمز را مي‌ديدم که روشن است و دارد ريکورد مي‌کند. اما الان هيچي از آن لحظه نيست. فقط از وقتي ضبط شده که دوربين را برگردانده‌ام سمت خودم. هيچ چيز ديگري از لحظه‌ي فتح قله ضبط نشده. فقط من‌ام، و اثر سرمازدگي که بعد چندسال هنوز هم هست. لحظه‌اي که از ذوق دستكشم را درآوردم تا حضورمان را به‌عنوان اولين زنان جهان بر فراز قله‌ي ۷۰۵۸متري جياجي‌کانگ ضبط کنم. پشتم تا چشم کار مي‌کند سفيدي برف است. فقط چندروز قبل از اين است که هلي‌کوپتر فدراسيون بيايد و از سقوط دکتر بهاءلو به دره باخبر شوم، دکتر تيم اميد که قرار بود موازيِ ما يک قله‌ي ديگر را فتح کنند.


نقطه صفر

نمي‌خواهم بروم. اما قدسي اصرار مي‌کند. از استان سمنان آمده به اردوهاي انتخابي. فدراسيون فراخوان داده و از همه‌ي کشور نماينده‌ها جمع شده‌اند با شرايط مختلف و توانايي‌ها و فرهنگ‌هاي مختلف. اين وسط آدم‌هايي هستند که حاضرند براي ماندن در تيم خيلي کارها بکنند. حتي اگر فرصتش پيش بيايد، مي‌توانند به هم‌تيمي‌شان آسيب فيزيکي برسانند تا ادامه ندهد و شانس‌ خودشان براي انتخاب‌شدن بالاتر برود. پاي من هم همين‌جوري آسيب ديده. مي‌گويم پول‌هايمان را جمع مي‌کنيم سال ديگر شخصي مي‌رويم، اما قدسي اصرار دارد. هي مي‌گويد: «دوستي… بيا ديگه.» مي‌روم. اردوي سوم با دردسر قبولم مي‌کنند. تست ارتفاع است و بايد دماوند را چندساعته برويم بالا. اردوها تمام مي‌شوند و تيم را انتخاب مي‌کنند. هشت‌نفر؛ يکي از بوکان که متاهل است و از بقيه بزرگ‌تر، يک اراکي، يکي از سمنان که قدسي است، يک‌نفر از خرم‌آباد و چهارنفر از تهران که يکي‌شان من‌ام. کلي از دوست و آشناها در فرودگاه‌اند. دکتر بهاءلو را هم مي‌بينيم. از صعودهاي قبل مي‌شناسيمش. حالا دکترِ تيم اميد است و مي‌گويد قرار است کوهي کم‌ارتفاع و ساده‌تر را در هيماليا فتح کنند.


شروع سفر

آمده‌ايم نپال. هنوز شناختي از قله نداريم. فدراسيون از شرکت طرف قرارداد براي صعود، يک قله‌ي هفت‌هزارمتري خواسته، آن‌ها هم اين را معرفي کرده‌اند. تابه‌حال کسي از خانم‌ها آن را نزده. در ايران که هرچه گشتيم اطلاعاتي پيدا نکرديم. اين‌جا هم هرچه نقشه مي‌گيريم، اثري ازش نيست. همه‌ي قله‌ها هستند الا اين يکي. من و قدسي جيم مي‌زنيم و مي‌رويم سراغ آقاي بدري. رئيس شرکتي که سال قبل با خدماتش آمديم هيماليا و رفتيم اورست. مي‌گوييم مي‌خواهيم برويم اين‌جا که روي هيچ نقشه‌اي نيست. تعجب مي‌کند. يک نقشه برايمان پيدا مي‌کند که اسم اين قله را هم دارد. مي‌گويد توي نقشه‌ها نيست، چون دور است و اين‌قدر پول و انرژي مي‌خواهد که همه ترجيح مي‌دهند به جايش يک هشت‌هزارمتري بزنند. ولي ما مي‌رويم. تا از پايتخت نپال برسيم پاي کوه، چهارده‌روزي طول مي‌کشد. تا هيماليا را اين‌طور آمديم: اول پرواز به کاتماندو، بعد يک پرواز به منطقه‌اي که فرودگاهش وسط کوه‌هاست و کوچک‌ترين و بلندترين و خطرناک‌ترين فرودگاه جهان است، دست‌آخر هم پياده تا پاي کوه. هواپيمايي که تا فرودگاه دوم مي‌آوردمان کوچک است. غير از اين‌ها که اندازه‌ي ميني‌بوس‌اند و خلبانش را مي‌شود ديد، هواپيماي ديگري نمي‌تواند در فرودگاهِ به آن کوچکي بنشيند. من و قدسي قبلا اين‌جا را ديده‌ بوديم. پارسال خودمان آمديم هيماليا. همين‌ که هواپيما راه بيفتد يا بخواهد بنشيند، ترس هم مي‌آيد سراغت. باند خيلي کوتاه است و تهش هم ختم مي‌شود به يک دره‌ي عميق. خانم مهماندار به‌مان آب‌نبات‌هاي کوچولو و گلوله‌هاي کوچک پنبه تعارف مي‌کند. درباره‌ي پنبه‌ها همان پارسال پرسيده بوديم و مهماندار گفته بود بگذاريم توي گوش‌مان، بس‌که صداي باد و موتور زياد است. از فرودگاه به بعد، ديگر هيچ وسيله‌ي موتوري وجود ندارد و همه‌ي راه را پياده مي‌آييم. فقط «ياک»ها هستند که بار حمل مي‌کنند؛ گاوميش‌هاي بزرگ پشمالو و گاهي هم اسب و بز. مسير را در دره‌هاي سرسبز شروع مي‌کنيم با کوه‌هاي بلند جنگلي مقابل‌مان و آبشار و دشت. روزي هشت‌ساعت راه مي‌رويم و به هر روستايي مي‌رسيم، بچه‌هايش را مي‌بينيم که از چوب‌هاي بلند و متصل بامبو، طناب آويزان کرده‌اند و تاب‌بازي مي‌کنند. گاهي در روستايي لژ مي‌گيريم، اتاق‌هایی که جز دیوار و چند تخت چیز بیشتری از چادرهایمان ندارند، اما اغلب در چادر مي‌خوابيم. هم براي آماده‌ماندن بدن‌مان، هم براي پايين نگه‌داشتن هزينه‌ها. باربرها و «شِرپا»ها همه‌جا زودتر از ما مي‌رسند و بساط چادرها و غذا را آماده مي‌کنند. بارها را هم آن‌ها مي‌آورند. طبق قرارداد، آوردن بارها و پختن غذا با شرکت است. باربرها بيشتر از يک ارتفاع خاص حق بالاآمدن ندارند، اما شرپاها که از بومیان همین منطقه‌اند، علاوه‌بر باربري با تکنيک‌هاي صعود هم آشنايند و تمام مسير تا قله را مي‌توانند با ما همراه شوند. هرچه ارتفاع مي‌گيريم و لباس‌هايمان بيشتر و سنگين‌تر مي‌شود، پوشش گياهي هم کم و کمتر مي‌شود. حالا از جنگل‌هاي پرپشت آن پايين، رسيده‌ايم به کوه‌هاي خشک و سرد و خشن، در ارتفاع پنج‌هزار متري.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاهم، آذر ۹۳ بخوانید.

یک دیدگاه در پاسخ به «خط الراس»

  1. سپهر -

    از این دست روایت ها بیشتر چاپ کنید. خیلی خوب، در اواسط داستان حس میکردم که خودم هم در حال صعود هستم!