یک شاخه گل زرد

Rene Magritte/Golconda-۱۹۵۳ (بخشی از اثر)

داستان

ما آدم‌ها نامیرا هستیم، می‌دانم این حرف بیشتر به یک شوخی شبیه است. این را می‌دانم چون استثنای این قانون را به چشم خودم دیده‌ام. تنها انسان میرای روی زمین را می‌شناسم. داستانش را در کافه‌ای در خیابان کامبرون از زبان خودش شنیدم، آن‌قدر سرخوش بود که گفتن حقیقت آزارش ندهد، آن‌هم در شرایطی که مسؤول کافه (که صاحب آن‌جا هم بود) با مشتریان ثابتش پشت پيش‌خان چنان قهقهه می‌زدند که نوشیدنی‌ داشت از چشم‌شان بیرون می‌زد. باید بارقه‌ای از علاقه‌مندی در چهره‌ام دیده باشد، چون تا مرا دید خیلی شق‌ورق به سمتم آمد و درنهایت خودمان را به میزی در کنج کافه دعوت کردیم تا چیزی بنوشیم و در آرامش گپ بزنیم. گفت یک کارمند شهری بازنشسته است و همسرش برای تابستان پیش پدرومادرش رفته، که البته راه خوبی بود برای فهماندن این‌ موضوع که زن ترکش کرده است. مرد، نه چندان مسن به‌نظر می‌رسید و نه آشكارا آدم احمقی بود، چهره‌ای چروکیده داشت و چشمانش گود رفته بود. اما بوی پاریس نمی‌داد، آن امضای منحصربه‌فرد پاریس را که ظاهرا فقط ما خارجی‌ها می‌توانیم تشخیص دهیم، نداشت. ناخن‌هایش را خیلی مرتب کوتاه کرده بود و کوچک‌ترین لکه‌ای زیرشان نبود.

تعریف کرد که چطور این بچه را در اتوبوس شماره‌ی ۹۵ دیده، پسرک فقط سیزده‌سالش بود، با یک نگاه فهمیده بود که خیلی شبیه خودش است، دست‌کم شبیه خاطراتی که از خودش در آن سن‌وسال داشت. نرم‌نرمک حرفش را ادامه داد و اعتراف کرد که پسرک کاملا شبیه خودش بود، صورتش، دست‌هایش، طره‌ی موهایی که جلوی پیشانی‌اش تاب می‌خورد، چشم‌هایش که کاملا از هم دور بودند و وقتی خجالت می‌کشید دورتر هم می‌شدند، آن‌طور که به خواندن مجله‌‌ی داستان پناه می‌برد، حرکت سرش موقع ریختن موهایش به عقب، ناشی‌گری نومیدانه‌ی حرکاتش. تشابه‌شان‌ چنان دقیق بود که کم مانده بود بزند زیر خنده، ولی وقتی پسرک توی خیابان رِن پیچید، او هم پیاده شد و بی‌خیال قرارش با دوستی شد که در مونپارناس منتظرش بود. برای این‌که بهانه‌ای برای بازکردن سرِ صحبت پیدا کند، نشانی خیابانی را پرسید و بی‌آن‌که شگفت‌زده شود، پاسخ را با صدایی شنید که روزی متعلق به خودش بود. پسرک هم داشت به همان خیابان می‌رفت و آن دو، خجالت‌زده چند کوچه‌ را باهم قدم زدند. در آن لحظه‌ی دشوار نوعی الهام سراغش آمد، الهامی که از جنس توضیح نبود بلکه چیزی بود که ممکن بود با توضیح دادن از بین برود، چیزی که تا سعی می‌کردی توضیحش دهی، مثل حالا، یا مبهم می‌شد یا احمقانه جلوه می‌کرد.

خلاصه، هرطور بود، راهی پیدا کرد تا محل زندگی پسرک را پیدا کند و با وجهه‌ای که زمانی به‌عنوان مربی پیش‌آهنگی برای خود دست‌وپا کرده بود، به هر مشقتی جواز ورود به دژِ دژها یعنی یک خانه‌ی فرانسوی را به‌دست آورد. در آن خانه با فضایی مملو از فلاکتی آراسته و با مادری که پیرتر از سنش به‌نظر می‌رسید و با عمویی بازنشسته و دو گربه مواجه شد. بعد از آن دیگر کارش خیلی دشوار نبود. یکی از برادرهایش پسر چهارده‌ساله‌اش را به او سپرد، این دو پسربچه هم خیلی زود باهم دوست شدند. این‌چنین بود که رفت‌وآمدهای هفتگی‌اش را به خانه‌ی لوک آغاز کرد. مادر لوک با قهوه‌ی گرم از او پذیرایی می‌کرد، از جنگ حرف می‌زدند، از اشغال و البته از خود لوک. چیزی که ابتدا به شکل الهامی خفیف آغاز شده بود، حالا داشت مثل قضیه‌ای در هندسه شاخ‌وبرگ می‌گرفت و شکل چیزی را به خود می‌گرفت که پیش‌ترها مردم آن را سرنوشت می‌خواندند. به‌علاوه، تعبیر عامیانه‌اش این می‌شد: لوک دوباره‌ی او بود، خبری از میرایی نبود چون ما انسان‌ها همگی نامیرا بودیم.