یازده سال پیش، جمعه پنجم دیماه ۱۳۸۲، خبر اول همهی خبرگزاریها و رسانهها این بود: «بم لرزید.» و چندساعت بعد گزارشها و عکسها چیزی فراتر از لرزیدن بم نشان دادند. تصاویر هوایی نشان میدادند حتی ارگ بم هم در امان نمانده. شهر از نمای هوایی انگار به سالها قبل برگشته بود، به وقتی اولینها پا بر خاکش گذاشتند اما اینبار با تعداد زیادی قربانی در دل خاک.
علیرضا سعیدی که مهندس آواربرداری است، در آن مقطع مدرس آواربرداری بوده و بعد از انتشار خبر زلزله برای کمک به منطقهی زلزلهزدهی بم میرود. روایت این شماره بخشی از خاطرات او از آن روزهاست. این روایت ناگزیر، توصیفهای دلخراشی از واقعه دارد.
جمعه
ساعت دوازده ظهر است. بهمان خبر دادهاند پنجونيم صبح بم زلزله آمده. ماشين را پر كردهايم از پتو و آبمعدني و لوازم اوليه. يك سري از وسايل آواربرداري مثل بيل كوچك و ديلم را هم برميداريم. با دوستم راهميافتيم به طرف بم و دوازدهِ شب ميرسيم. از دوسهكيلومتري شهر ترافيك شروع شده. هم كمكها سرازير شدهاند به سمت بم و هم اجسادی که مردم جابهجا کردهاند، دارند از شهر خارج ميشوند. نميتوانيم از جادهي اصلي وارد شهر شويم. به نقشهها نگاه ميكنيم. يك جادهي فرعي پيدا ميكنيم كه از يك رودخانهی کمآب فصلی میگذرد. از رودخانه رد ميشويم و میرسیم به بم. توي يك كوچهي باريك آينهبهآينهي يك زانتيا ميشويم که دارد از شهر بیرون میرود. داخلش پر است از لوازم ساختماني مثل شيرآلات و دوش. بهوضوح سارقاند. مغازهای چیزی را خالی کردهاند. داريم سعي ميكنيم ميليمتري از كنار هم رد شويم كه رانندهي زانتيا شيشه را ميدهد پايين و میگوید: «آقا يكي دوتا از اون پتوهاتون رو به ما ميدين؟» درِ صندوقعقبشان را براي اينكه وسيلهها جا بشوند نبستهاند، هواي سرد دیماه رفته داخل و سردشان شده. نميخواهم بهشان پتو بدهم. يك لحظه فكر میکنم اگر بگويم نميدهم شايد اسلحهاي چيزي داشته باشند. وسط آن كوچهي باريك راهي براي فرار نیست. میگویم: «باشه. برو جلوتر بهت ميدم.» كمي جلو میرود. من هم كمي جلو میروم. بعد گازش را میگیرم و میروم.
به شهر كه ميرسيم خيلي خستهایم. برق قطع شده و شهر در سكوت مطلق است. نه گریهای، نه فریادی، نه فعالیتی. دوسال قبل براي يك سفر تفريحي و دیدن ارگ قديم آمده بودم بم، شهر را ميشناسم. چراغقوهی پرقدرتی را که همراه دارم روشن ميكنم و روی شهر مياندازم. همهاش تل خاك است. هيچ حركتي نيست. فقط يك جاهايي مردم آتش روشن كردهاند و در سكوت به بازی شعلهها روی آوار زل زدهاند. توي ماشين ميخوابيم تا فردا صبح زود بلند شويم براي آواربرداري.
شنبه
صبح كه از خواب بلند ميشويم، هنوز چادري برپا نشده و مردم پراکندهاند. پتوهايشان را از زير آوار درآوردهاند و شب را سركردهاند. هركس توي همان محدودهاي كه خانوادهاش و وسايلش زير آوار ماندهاند، نشسته و دور نميشود. پتوها و وسايل همراهمان را از ماشين درميآوريم و دنبال زنهاي سرپرست خانوار ميگرديم و لوازم را بينشان توزيع ميكنيم. زنها سختتر از مردها ميتوانند لوازم مورد نيازشان را پيدا كنند. شهر هنوز در سكوت است. همه بهتزدهاند و كسي گريه نميكند. آب، مثل برق قطع است. بطریهای آب همراهمان را بين زلزلهزدهها توزيع ميكنيم.
آواربرداري از صبح شروع شده. اولين گروهي كه شروع به فعاليت كرده، بچههاي مقاومت بسيجاند. گروههاي خارجي تازه رسیدهاند، از دانمارك، سوئيس، آمريكا، چين، ژاپن و… هنوز مستقر نشدهاند و چادرهايشان را نزدهاند. باید خودمان را متصل کنیم به يك گروه تا بتوانیم نظاممند آواربرداری کنیم. ميرويم تيپ سيدالشهدا، مركز همهي آنهايي كه براي كمك وارد بم ميشوند، و خودمان را معرفي ميكنيم. با چندتا از دانشجوهاي دانشگاه كرمان و آنهايي كه از نزديكي بم آمدهاند، دور هم جمع ميشويم. اصول اوليهي آواربرداري را يادشان ميدهم و ميگويم بايد حوصله به خرج بدهند چون كارمان طولاني و سخت است. روزهای اول است و باید آرامآرام و با دست آواربرداری کنیم.
زلزله صبح زود اتفاق افتاده و بيشتر آدمها در آن ساعت خواب بودهاند. براي همين از اتاقخواب خانهها شروع ميكنيم اما در کمال تعجب، يك سري رختخواب خالی پيدا ميكنيم. اول گيج میشويم اما بالاخره ميفهميم مردم منطقه، در خانههایشان اتاقي دارند به اسم رختخوابپيچ كه رختخوابهايشان را در آن نگهميدارند. اتاقهايي كه پيدا ميكرديم، همین اتاقها بودند. در اولين جستوجوهای موفق، ميرسيم به جسد هفتنفر از يك خانواده كه هيچكدام در اتاقخوابها نيستند. همهشان توي راهرويي هستند كه به درِ خانه ميرسد. باز برای خودمان تحلیل میکنیم. از آنجا كه شب قبل زلزلهي خفيفي آمده، مردم هشيار بودهاند. زلزله كه آمده، سریع از جا بلند شدهاند اما به راهرو که رسیدهاند، پشت در گير كردهاند و آوار ريخته رويشان. در جستوجوهای بعدي، اولويتمان ميشود راهروهاي خروج.
ظهر پيرمردي ميآيد و ميگويد چهاردهنفر از اعضاي خانوادهاش زير آوار ماندهاند. زن و بچهها و نوهها و همهچيزش. در جستوجو فقط ميتوانيم پنجتايشان را زير آوار پيدا كنيم. آوار خانههای بم بدترين نوع آوار است. خشتوگلي است و هيچ خللوفرجي باقي نميگذارد تا به كسي كه آن پايين مانده، هوا برسد. داریم استراحت میکنیم كه پيرمرد با يك جعبه خرما ميآيد. «آقا، شما اينقدر زحمت ميكشين، بياين خرما بخورين.» ميگويد بميها مهماننوازند و درست است كه زنوبچهاش از دست رفتهاند، اما نميشود كه ما گرسنه بمانيم. خرماهايش بهموقع رسيدند. همين روز اولي هرچه خوراکی داشتيم، بين زلزلهزدهها تقسيم كردهايم و براي خودمان چیزی نمانده. بعدازظهر بچههاي مقاومت به خانهی پیرمرد ميرسند. تعدادشان زياد است و بقيهي اعضاي خانواده پيدا ميشوند.
شب، آواربرداري متوقف ميشود و ميرويم تيپ سيدالشهدا. دور هم كه جمع ميشويم افسانهها شروع میشوند. هرکس چیزی تعریف میکند. چیزهایی شبیه به معجزه از کسانی که زنده از زیر آوار بیرون آمدهاند. میگویند از خوابگاه دخترها صدای فریاد «دارم میسوزم» میآمده. گویا بخاری زیر آوار روشن مانده. بچهها نمیتوانند آواربرداری کنند. بالاخره یکیشان یک بیستلیتری آب ریخته روی آوار و گفته یا آتش را خاموش میکند یا زجر دختر را تمام. شانس آوردند و آب آتش را خاموش کرده و دختر زنده از زیر آوار بیرون آمده. حرفهای شبیه به معجزهی آنها من را که
حتی یک آدم زنده از زیر آوار بیرون نیاوردهام، زنده میکند.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهویکم، دی ۹۳ ببینید.