ماهنامهی داستان همشهری اولین دورهی «جایزه داستان تهران» را در تابستان و پاییز گذشته برگزار کرد و برگزیدگان این دوره،سوم دیماه گذشته در آیین پایانی مشخص شدند. همانطور که وعده داده بودیم سه داستان برتر این جایزه را در این شماره منتشر کردهایم و در شمارههای آینده نیز دیگر داستانهای برگزیده را منتشر خواهیم کرد. داستان «باران تابستان» نوشتهی آرش صادقبیگی رتبهی دوم این جایزه شناخته شد.
این دومین بار بود خودش را بیستوچهار ساعته میرساند ایران. بار اول سر مرگ پدربزرگ بود، دهسال پیش. پدربزرگ چندوقتی بود حال خوش نداشت، بابا از اصفهان آمده بود مراقبت. پیرمرد تا به پای چپ تکیه کرد و پای راست را گشاده گذاشت، چشمهايش سیاهی رفت و ولو شد کف مستراح. مستراح نبود بیتالخلا بود، از این کاسهسنگیهای گود باغی که یک تف به سوراخش میانداختی، سوت میزد و طول میکشید تا برسد به ته. خانه را شصتسال پیش که آمده بود تهران ساخته بود. دستتنها وسط باغهای عشرتآباد. سالها خانهی پدربزرگ، اولین خانهی آن حوالی بوده. بعدها هم که کوچهکشی کرده بودند، شهرداری کوچه را زده بود به نام پدربزرگ؛ کوچهی «صنوبری».
تا بهزور بلندش کردم و نشاندمش کف راهرو، چانه انداخت. پدربزرگ در مستراح همان خانهای مرد که در و دیوار و پنجرهش را از بچههايش هم بیشتر دوست داشت. میزد به حفاظ سیمانی راهپله، میگفت: «مونس من این خونهس.» راست میگفت، بچههای بیمعرفتش را همینجوری ساخته بود برای ساخت این خانهی ارواح که سالها خاک خورده بود.
بابا همیشه خبر بد را زودتر میداد. هنوز مرده را کف هال نخوابانده بودیم که تلفن برداشت و شماره گرفت. گفتم: «الان دو نصفهشبه اونجا.» گوش نکرد. تلفن رفت روی پیغامگیر، بابا یک «مهدی» گفت و بعد فقط گریه کرد. عمومهدی خیلی بابایی بود، نه به این خاطر که تهتغاری بود یا مهر بیشتری میدید، بابایی بود چون هربار کلانتریِ ششِ میدان ثریا بازداشتش میکرد، پدربزرگ سند خانهي مونسش را میگذاشت و درش میآورد. تا همین بار آخر هم که آمد، میدان ثریا، میدان ثریا بود. این میدان که تهش کنجی بیشتر نیست و تنها میدان بنبست جهان است، هیچوقت نه گرگان شد نه شهیدنامجو. با یک ثریا گفتن، میشد مرکز جهان و عمومهدی تمام یاغیگریهای جوانیاش را در یک آن مرور میکرد. سالها قبل اینکه برود، شرِ همین میدان نقلی بوده، عوامل و ایادی داشته و حکومت میکرده؛ روزها با عربدهکشی ساموراییهای نظامآباد را سر جایشان مینشانده، شبها هم جورکن سور و سات رفقا میشده.
خانه شلوغ شده بود. تخت را از پشت نعشکش کشیدم بیرون. مردهي ترمهپیچ را با صلوات از پاگرد تنگ طبقهی دوم آوردیم پایین. میسراندیمش عقب کابین مزدا که تلفن بابا زنگ خورد. عمومهدی بود. گفته بود از وقتی رفته گریه نکرده، مرده را بدون او خاک کنند، میآید و خون بهپا میکند. واقعا میکرد.
پدربزرگ اولین مردهي جهان بود که رو به بالا تشییع میشد. خواباندیمش کف هال و دو پنکه بالای سرش گذاشتیم. چهار گوشهی ترمه هم، جاسیگاری برنجی و گلدان و چی و چی گذاشتیم که باد بلندش نکند. قرآنبهدست نشستیم تا عمومهدی بیاید.
شش صبح بود که رسید. از هیوستن مستقیم فرستکلاسِ پرواز امارات گرفته بود و از دوبی بیتاخیر نشسته بود تهران. تا آمد، رفت بالای سر پدربزرگ. گفتم حالا است که کولیبازی درآورد و خانه را روی سرش بگذارد اما نشست، آرام نشست. گلدان را برداشت و پر ترمه را کنار زد. دست کشید به صورت سفتشده، پیشانی پدرش را بوسید. گریه نکرد. مارلبرویی آتش زد و رو کرد به من. دودآلود گفت: «نباید شناسنامه رو باطل کنند.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، ویژه نامه نوروزی ۹۴ ببینید.