آب دریاها سخت تلخ است

بخشی از عکس نرگس تنکبریس

یک اتفاق

صید بهاری پره در شمال

در ساحل رضامحله همه‌چیز آرام بود. جز محلی‌ها و مهمان‌هایشان که برای عید آمده بودند، غریبه‌ای دیده نمی‌شد. ساحل از جاده دید نداشت و تپه‌های سنگی هم از دو طرف مسدود و اختصاصی‌اش کرده بودند. رفته بودیم لب آب غروب خورشید را تماشا کنیم که دیدیم صیادها دارند طناب‌ها را از دریا می‌کشند بیرون و تور را جمع می‌کنند. چندثانیه بعد طوفان مرگ در ساحل به‌پا می‌شد. ماهی‌ها یک‌باره به ساحل می‌ریختند و بالا و پایین می‌پریدند و تن لزج و براق‌شان را محکم روی هم می‌کوبیدند و چشمان‌شان به تو خیره می‌ماند، دست‌وپا می‌زدند بدون این‌که دست‌و‌پایی داشته باشند. اگر صدای دریا و همهمه‌ی ساحل برای چندثانیه قطع می‌شد، صدای ساییده‌شدن تن‌شان به هم، صدای تشنج دسته‌جمعی، صدای باز و بسته‌شدن سریع دهان‌ها را در جست‌وجوی آب می‌شنیدیم که با چشمان بسته حتما به صدای شادمانه‌ی یورتمه‌ی اسب‌ها شبیه بود. ولی جوش و خروش دریا مرگ را لطیف‌تر جلوه می‌داد و زمختی‌اش را می‌گرفت و با تمام هیبت مواجش خود را به ساحل، به تمام زندگان و مردگان تحمیل می‌کرد.

خورشید داشت می‌رفت پایین و محلی‌ها و مهمان‌ها برای تماشا به هم و به ماهی‌ها نزدیک‌تر شده بودند. بيشتر مردم لحظه‌ی آخر، لحظه‌ی گل‌ریزان دریا سرمی‌رسیدند و برای خود سهمی ‌می‌خواستند و وقتی نه می‌شنیدند توی ذوق‌شان می‌خورد. اگر از اول آن‌جا بودند و مصیبت‌های صید و تقلای کارگران را می‌دیدند، شاید این حرف را نمی‌زدند. تنها چندروز تا پایان مهلت قانونی صید پره وقت بود و کارگرها پرکارتر از همیشه کار می‌کردند و وقت چانه زدن با غریبه‌ها را نداشتند.

تشییع جنازه‌ی ماهی‌ها حواس‌مان را از دیدن غروب پرت کرد. بعد از چنددقیقه فراموش کردیم چرا آن‌جا بودیم، کمی‌ چرخیدیم و برگشتیم خانه. خانه‌ی امیر که یک‌هفته مهمان‌شان بودیم به اندازه‌ی طول یک کوچه و عرض جاده با دریا فاصله داشت. دیشب رسیده بودیم و امروز به گشت‌وگذار سپری شده بود، ظهر غذا را بیرون خورده بودیم و امیر می‌خواست فردا ناهار ماهی تازه به‌مان بدهد. با این‌که صیاد نیست و شغل اداری دارد، ماهی قرار بود از همین صید پره نصیبش شود.

عمو رضا، عموی امیر در تعاونی صید پَره که کارش صید ماهی‌های استخوانی است کار می‌کند و مثل صیادهای دیگر خاطرات زیادی از ماهي‌گيري دارد، خاطراتی که به افسانه شبیه است و چندتایشان را برای ما تعریف کرده. قهرمان این خاطرات حماسی دیگر پری دریایی نیست، ماهی اوزون‌برونی است که در دلش مروارید سیاه دارد. در یکی از همین خاطره‌ها یک‌روز عمورضا داشته کنار دریا قدم می‌زده که روی ساحل ماهی غول‌آسای اوزون‌برون را می‌بیند. ماهی در ساحل چه می‌کرده؟ عمورضا می‌گفت: «این‌ها زیاد می‌خوابند و وقتی خواب‌اند ممکن است با موج به ساحل بیایند اما به ساحل که می‌رسند، بیدار می‌شوند و برمی‌گردند. این ماهی هم حتما خواب بوده. تا دیدمش دویدم طرفش و دست‌هایم را دورش حلقه کردم. بیشتر از دومتر طولش بود و حتما خاویار زیادی داشت، اگر می‌توانستم از آب دورش کنم، دیگر کارش تمام بود و به شیلات می‌فروختمش و سود زیادی می‌کردم. تقلای زیادی می‌کرد. باهم کشتی گرفتیم، زورم به‌اش نمی‌رسید و کسی هم در ساحل نبود که به کمکم بیاید. با تمام وزن افتاده بودم رویش و روی تن لیزش سر می‌خوردم و با تکان‌هایی که به خودش می‌داد، ازش جدا می‌شدم. خیلی تلاش کردم نگهش دارم، اما زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و با همین تکان‌ها خودش را انداخت توی دریا و دور شد و من را خسته و بی‌جان روی شن‌ها ول کرد.» وقتی عمورضا داشت ماجرا را تعریف می‌کرد فکر نمی‌کردم آخرش به این‌جا برسد، انتظار داشتم مثل باقی افسانه‌ها او با آن بنیه‌ی قوی و دست‌های بزرگ پیروز میدان باشد و اوزون‌برون، زندگی‌اش را زیر و رو کند. آخر داستان به‌مان گفته بود می‌دانستید اوزون‌برون به ترکی یعنی دماغ‌دراز؟ ازش پرسیده بودیم پَره یعنی چه؟ جواب داده بود یعنی کناره.

به خانه که رسیدیم از دیدن مرگ آن‌همه ماهی دل‌گیر بودیم، جان‌دادن‌شان را تماشا کرده بودیم و بعد جسدشان را می‌خریدیم و سرخ می‌کردیم و می‌خوردیم، هیچ هم‌دلی‌ای درکار نبود. هم‌دلی ما در گفتن «چه ماهی بزرگ و گوشتی‌ای»، «چه ماهی کم‌تیغ و خوش‌مزه‌ای» خلاصه می‌شد. احساسات آبکی زیادی توی این حرف است ولی وقتی به تصویر درمی‌آید ملموس‌تر و قابل درک‌تر می‌شود. فرقش مثل دیدن حادثه از تلویزیون است. اما وقتی صحنه را از نزدیک و بدون هیچ واسطه‌ای می‌بینی، نمی‌توانی فقط تماشاگر باشی، اثرش را می‌گذارد. شاید اگر دیدن مرگ ماهی‌ها برای ما هم روزمره می‌شد، مثل بقیه دربرابرش بی‌حس بودیم اما حالا هم نمی‌توانستیم با این حس کاری کنیم، نمی‌توانستیم به‌اش افتخار کنیم یا جلوی مرگ ماهی‌ها را بگیریم. صحنه‌ای را تصور کن که من دارم می‌دوم طرف توری که ماهی‌ها تویش گیر کرده‌اند و بالا و پایین می‌پرند. به ماهی‌ها چنگ می‌زنم و بغل‌شان می‌کنم و بغل‌بغل ماهی توی دریا می‌ریزم و بقیه دارند با بهت نگاهم می‌کنند و پیش خودشان می‌گویند این چه‌ش شده؟ ولی حادثه بدون نیاز به چشم‌های من هر روز دارد اتفاق می‌افتد و اگر اتفاق نیفتد، خوردن ماهی، این لذیذترین غذا، از زندگی‌ام حذف می‌شود و من این را نمی‌خواهم.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وسوم، عید۹۴ ببینید.