اسم من استنلی کافمن است (اینها البته نه اسم و فامیل واقعیام بلکه نامهای داستانیاند) و به قول جان آپدایک «فعلا» در زمان وجود دارم. شاید یعنی نقدا وجود دارم. هستم و روزگار میگذرانم. یا در خط زمان به سر میبرم. اسیر زمانام. من از علاقهمندان فلنری اوکانر هستم. نه از این آدمهایی که چه میدانم، خورهی یک نویسندهاند. کسانی که چپوراست عکس نویسندهی محبوبشان را میزنند به ديوار اتاقشان یا دائم از او حرف میزنند و حوصلهی همه را سر میبرند. نه، من فقط داستانهایش را دوست دارم. بهخصوص اولین و آخرین داستانش؛ «شمعدانی» و «روز قیامت» را.
اینجا میخواهم ببینم چطور «شمعدانی» به «روز قیامت» رسید. در این داستان دوست دارم از این سیر پرتلاطم برایتان بگویم.
فلنری اوکانر، دختر جورجیایی سختکوش، به رابرت فیتزجرالد، مترجم آثار کلاسیک و دوست نزدیک فلنری، همان که دختر جوان مدتی در خانهاش در نیویورک زندگی میکرد و درواقع پرستار بچههایش بود، گفته بود برایش همهچیز با یک خواب آغاز شد. در خانهاش در میلیج ویل، شهرکی نزدیک آتلانتا، شبی در خواب دید دم صبح است و سنجاقکی وارد اتاقش شد. مثل یک هواپیمای دوموتوره دو سهبار چرخید و با صدایی بلند که شباهت زیادی به صدای پدرش داشت، مردی که در پانزدهسالگی فلنری را تنها گذاشت و رفت، گفت: «من اولین و آخرینام. این یادت بماند.» این شد سرآغاز نویسندگی اوکانر . فیتزجرالد که رابطهی خوبی با فلنری داشت و دومین مجموعهداستان اوکانر، «هرچه آغاز میشود پایانی دارد» به همت و ویرايش او منتشر شد، افسوس میخورد که نشد و یادش رفت از فلنری بپرسد یعنی چه که این شد سرآغاز کار نویسندگی او؟ دربارهی سنجاقک چیزی از او نپرسید.
فلنری متولد ۲۵ مارس ۱۹۲۵ در ساوانای جورجیا بود. تا پنجسالگیاش در این شهر گذشت و بعد به شهر زادگاه مادرش میلیج ویل نقل مکان کردند. در همین شهر تحصیلاتش را به پایان برد و در سال ۱۹۴۵ از مدرسهي عالی زنان جورجیا لیسانس علوم انسانی گرفت. همیشه آرزو داشت به شمال برود، به جاهای دوری مثل نیویورک، کانکتیکت و آيُوا. دربارهی دانشکدهی نویسندگی آيُوا (جایی که امروز به کارگاه داستاننویسی آيُوا تغییر نام داده) چیزهای زیادی میشنید. اوایل سال ۱۹۴۶ تصمیم گرفت آرزوی خود را عملی کند. بلند شد تکوتنها رفت آيُواسیتی. آن زمان پل اِنگل رئیس دانشکده بود. او اکنون پیرمردی هشتادوپنجساله است و صحنهی ملاقاتش را با فلنری اوکانر خیلی خوب به یاد دارد. «البته که یادم هست. بعضی چیزها هرگز از یادت نمیروند.» میگوید نشسته بوده در دفترش و مشغول کار بوده که میشنود در میزنند. «بلند گفتم: بفرمایین تو. در باز شد و دختر جوانی عینکی وارد شد. اومد کنار میزم ایستاد. سرش پایین بود و دستهاش رو بههم فشار میداد. ساکت ایستاده بود. گفتم: بفرمایین. اول یکی دوتا سرفه کرد و آب دهانش رو قورت داد. بعد انگار موتورش گرم و نطقش باز شد، بهسرعت چند جمله گفت و ساکت شد. انگار از روي متنی بهسرعت بخونی و تمام. اصلا نفهمیدم چی گفت. فکر کردم خارجیه.
از روي میزم قلم و کاغذ برداشتم دادم بهش و گفتم حرفهاش رو بنویسه. با دستخطی دخترانه نوشت: اسم من فلنری اوکانر است. جورجیایی هستم. به نویسندگی خیلی علاقه دارم اما روزنامهنگار نیستم. میتوانم به کلاسهای نویسندگی شما بیایم؟ نثر روشن، ساده و قشنگی داشت اما حرفزدن و لهجهاش مفهوم نبود (مثل جان کیتز[۱] که لهجهی کاکنیاش برای بسیاری قابل درک نبود اما نوشتههایش درخشان بود). مدتی طول کشید تا به لهجهی غلیظ جورجیاییاش عادت کردم. قرار شد نمونهای از کارهایش برایم بیاورد.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.
* توضیح مترجم: «روز قیامت» فراداستانی (متافیکشن) است براساس زندگی فلنری اوکانر (۱۹۶۴-۱۹۲۵) نویسندهي نسل دوم آمریکا که معرف حضور علاقهمندان به داستان در کشور ما هم هست. اینجا داستان «شمعدانی» (اولین اثر اوکانر) و «روز قیامت» (آخرین داستانی که در واپسین روزهای زندگیاش در بستر بیماری نوشت) در کنارهم قرار میگیرند و نویسنده مروری میکند بر زندگی فلنری اوکانر که در آن چیزی بیشتر از نوشتن معنا نداشت. «روز قیامت» داستانی است ساختارمند با ابتدا و وسط و آخر مشخص که هرچند رویدادهایش به ظاهر براساس زندگی اوکانر است (و این واقعیتنمایی بههرحال مهم است)، اما بعضی از وقایعش تنها ساختهی ذهن نویسنده است. درضمن گزینش و چیدمان زندگی اوکانر بهوسیلهی او صورت میگیرد و درواقع فرمانده اوست. بنابراین «روز قیامت» قدر مسلم یک فراداستان است نه یک زندگینامه.
* این داستان اولينبار در تابستان ۱۹۹۱ با عنوان The Judgment Day در مجلهی Southern Review منتشر شده است.