دارم در کافه رستوران «هول فود» با مادرم، که دارد میمیرد، شام میخورم. مادر بی چارهام، در حالی که میکوشم اشکهایم جاری نشود؛ روبهرویم نشسته و سخت مشغول خوردن از بشقاب کاغذی جلویش است و با ظرافت و هیجان عجیبی، کیک بروکلی یا نمیدانم چی را میخورد، انگار اهمیتی دارد.
هنوز جوان است، که فقط نیمی از فاجعه است، و مرا در سن خیلی کم به دنیا آورد، که نیمهی دیگر فاجعه است؛ ولی هنوز زیبا مانده، با وجود این که دمِ مردن است، با موهای بلوند و چهرهی بی نقصش. اگر بیگانهای از کنارمان رد میشد ممکن بود ما را به عنوان جفت جذابی که قرار ملاقات دارند تصور کند؛ در مکانهای عمومی، زیباییاش همیشه برای من عصبانی کننده و مسالهای حل نشده باقی مانده. حالا روبهرویش نشستهام و هر آن منتظرم چنگال پلاستیکی میان دندانهایش دو نیم شود.
نمیدانم چگونه چنین اشتهایی پیدا کرده. همیشه فقط به غذا نوک میزد، هیکلش نقص نداشت، با ساقهای کشیده و کمر باریک، اما بعد از شنیدن آن خبر غیرمنتظره، اشتهای سیریناپذیری پیدا کرده. شاید تاثیر انتظار کشیدن بود. در این فاصله، برنج قهوهای و سایر سبزیجات بشقاب من دستنخورده و سردشده ماند. مهم نیست، بعدا در رستوران نزدیک خانهام که منویش درست خلاف برنج قهوهای و سبزیجات مخلوط است، چیزی میخورم. در حال حاضر حفظ سلامتی خودم کمترین گرفتاری من است. چیزهای دیگر کمترین مسالهی من است. هر چیز، غیر از تیکتاک ساعت که شمارش معکوسش را آغاز کرده، برایم اهمیتی ندارد. برعکسِ زمان کوتاهی که برای مادرم باقی مانده، زمان زیادی برای من میماند. این زمان طولانی شامل تمام چیزهایی میشود که باید در حین و بعد از زمان کوتاه او انجام بدهم. مردن دردسر و گرفتاریهای زیادی دارد. فقط مردهها در آرامش هستند.
بعدازظهر را از اداره مرخصی گرفته بودم تا مادرم را به قرار وقت پزشکش ببرم، که با در نظر گرفتن شواهد و قرائن موجود، رفع تکلیفی بیش نبود. حتی با هم دربارهاش خندیدیم. «نتیجهی آزمایش. هه، هه هه». حالا دیگر تمام اما و اگرها به پایان رسیده بود. دکتر به ما گفت: «چند ماه آینده چالش دشواری خواهد بود.» لحنش چنان بود که گویی داشت خبر نسبتا خوبی به ما میداد، انگار ماههای کمتر چالشبرانگیزی هم در پیش بود، که اگر ما این «چند ماه آینده» را سر میکردیم، پس از آن همه چیز آرام میبود. در واقع منظور حرفش این بود که مادرم به زودی میمیرد و چالش به پایان میرسد. این لُب کلام او بود. این چیزی بود که مادرم و من باید منتظرش میماندیم.
بیست سال پیش، من و مادرم میتوانستیم در رستوران هول فود، در «سِنتر بولوار» غذا بخوریم. بیست سال پیش، ترافیک رانندگانی که از حومه برای رسیدن به مرکز شهر میآمدند و میدان را دور میزدند، به خیابان جنبوجوش خاصی میداد، با وجود آنکه این کار ده پانزده دقیقه سفر آنها را طولانیتر میکرد. اصطلاحی که رانندهها برای این حرکت به کار میبردند، «حلقه زدن» بود، که به شوخیای تبدیل شده بود، و بعدها توسط یک گروه نوازندهی محلی به ترانهای هم تبدیل شد که با استقبال روبهرو شد و مدام در رادیوی محلی نواخته میشد. آن زمان فقط اگر اهل خرید کردن از مغازهی گودویل بودید به سنتر بولوار میرفتید. من و مادرم اهل این کار بودیم.
شش روز در شهر بودیم و هنوز غذای درستوحسابی نخورده بودیم. بنابراین یک روز صبح معصومانه دست هم را گرفتیم و راه افتادیم، و وقتی سرانجام، چهلوپنج دقیقهی بعد از پیچ کوچه گذشتیم، خیابان بداقبالی، که تا افق کشیده شده بود، روبهرویمان از ما استقبال کرد. دو طرفش را ساختمانهای درب و داغان احاطه کرده بود، و اثری از حیات در آن دیده نمیشد. حتی یک اتومبیل هم کنار آن پارک نشده بود. خالی بودن فضا هولانگیز بود، همینطور سکوت آن ـ میتوانستیم صدای قدمهای خودمان را روی پیاده رو بشنویم. مادرم، اگر هم عصبی بود، بروز نداد، حتی دستش در دست من عرق نکرد. در دور دست علامت آبی و بزرگ «گودویل» (فروشگاههای زنجیرهای لوازم دست دوم) با لبخند نیمهاش ما را فرا میخواند. مادرم گفت، «اووه، اوناهاش»، انگار به آخر جستوجویمان برای یافتن گنج رسیده بودیم. نیمهی راهِ مانده به مقصدمان، مردی از میان دو ساختمان مثل تیر پرید بیرون. با وجودی که اواخر پاییز بود، پیراهنی به تن نداشت، سر راهمان ایستاد و نفسزنان به ما خیره شد. پس از چند لحظه نفسنفس زدن، اشارهای به مادرم کرد، حرکتی که من کاملا منظورش را نفهمیدم، و بعد در همان جایی که آمده بود، ناپدید شد. به قدری سریع اتفاق افتاده بود که سخت بود بفهمی اصلا اتفاق افتاده. مادرم با لحنی همدلانه گفت: «انگار اون مرده به یه پیرهن از گودویل احتیاج داره،» ولی احساس کردم انگار دارد دربارهي فیلمی که مدتها پیش دیدهایم حرف میزند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.
*این داستان در تاریخ ۲۸ جولای ۲۰۱۴ با عنوان Last Meal at Whole Food در مجلهی نیویورکر چاپ شده است.