عصر قاجار، ماجرا و شخصیت غریب کم ندارد اما ملیجک و نسبتش با مهمترین پادشاه این سلسله، یک درام تمامعیار است که گونههای مختلف را از افسانه و کمدی تا معما و تراژدی درمینوردد. در فهرست اَعلام خاطرات اواخر عمر ناصرالدینشاه، جلوی «ملیجک» نوشته شده «بیشتر صفحات» و در بعضی از صفحهها این نام بیشتر از بیستبار تکرار میشود. علتش واضح است: آنقدر ملیجک را دوست داشت که کوچکترین گفتار و کردار و احوال او بهنظرش لایق ثبت کردن بود. سلطان صاحبقران و پادشاه ممالک محروسه، از تبِ سادهی یک کودک دوساله، بیتاب میشد و بیادبیها و گستاخیهایش را به چیزی نمیگرفت.
جستوجوی زمینههای این دلبستگی، ما را به فرازوفرود دربار قاجار میرساند. تا نیمهی نخست سلسله، خطوربطها امتداد میراث گذشته بود اما با پایان آن نسل و با آغاز صدارت امینالسلطان در دههی پایانی سلطنت ناصرالدینشاه، بهتدریج جوانان و نورستگان، جانشین رجال باقیمانده از دوران زند و صفوی شدند. با این تغییر، نگرش شاه قاجار هم به همهچیز دگرگون شد؛ او که از تحکم رجال عصر خاقان و سیاستهای نخنمای امثال میرزاآقاخان خسته و دلزده بود، سعی کرد نظارهگر باشد و میدان را بهکلی به جوانان و بلکه کودکان واگذار کند. پس میرزاحسن مستوفیِ دهساله، شد رئیس دارالاستیفا و کامرانمیرزای جوان، حاکم تهران و وزیر جنگ. ملیجک یا عزیزالسلطان هم پروردهی همین فضا است. یک اتفاقِ آمیخته با افسانه که به نجات جان شاه انجامید، کافی بود که عزیزِ خردسال، ره صدساله را یک ساله بپیماید. در صف سلام پس از کامرانمیرزا نایبالسلطنه بایستد و در سفر و حضر همدم شاه باشد. شاهی که هرگز بیدستکشِ جیر گلابتوندوزیشده دست به چیزی نمیزند، حالا یک بچهی کثیف را در بغل میکشد و میبوید و میبوسد. او را در سلک خاصان خویش درمیآورد و میگذارد آزادانه به هرکس که میخواهد، هر تعرضی روا دارد و در ظل شاه، در امان باشد. درحالیکه رجال تراز اول در صف ایستادهاند، این ملیجک پانزدهساله است که به دختر شاه افتخار همسری میدهد.
اما اینکه عزت عزیزالسلطان واقعا از کجا میآید، معمای غریبی است. شاید شاه، ملیجک را میسازد تا از او رجلی لایق بتراشد. شاید میخواهد چیزهایی را که از گفتنشان برنمیآید، از زبان ملیجک نثار درباریان مفتخوار کند. شاید از فرزندانش دلزده و ناامید است و به این کودک فرصت میدهد آنی بشود که دلش میخواست پسرانش بشوند. غنای قصهی ملیجک نتیجهی همین شایدهای بیپایان است.
ملیجک شاید به تقلید از ناصرالدینشاه و شاید هم در تبعیت از رسم روزگار، سالهای سال برای خودش روزنامهی خاطرات مینوشت اما در اواسط عمر به درخواست دوستی تصمیم گرفت زندگینامهاش ـ بهویژه وقایع مرتبط با دورهی ناصرالدینشاه ـ را هم بنویسد؛ زندگینامهای که آغاز میشود اما هرگز به پایان نمیرسد و نیمهکاره میمانَد. اما همین زندگینامهی ناتمام دقیقترین و کاملترین نوشتهی موجود دربارهی زندگی ملیجک است. او در این متن کوشیده همهی آنچه را که به نظر خودش واقعیت داشته به اجمال بگوید. ابایی نداشته که بگوید «کودکی بسیار بیادب بودم...» و به حق اضافه کند که «هر چه بیشتر بیادبی میکردم بهنظر میرسید که بیشتر مطبوع خاطر شاه است.»
بعد از آنكه چهلروزه ميشوم، مرا در اندرون پيش شاه ميآورند پيش اميناقدس، شاه مرا ميبيند و ميپرسد كه بچه مال كيست، عرض ميكنند كه بچهي ميرزامحمدخان است. شاه از من خوشش ميآيد و من خيلي خوشرويي ميكنم، ميخندم و ميل ميكنم بروم بغل شاه. وقتي كه در بغل شاه جاي گرفتم، به حال بچگي خندهی خيلي بلندي ميكنم، و اين كار در سن ششماهگي اتفاق افتاد و شاه پس از آنكه مرا ديد، گفته بوده است كه «خوب بچهاي است اميناقدس، او را بياور پيش خودت و نگاهدار.»
بعد از چند روزي دايه آوردند و مرا به دايه سپردند و از پيش مادرم مرا به اندرون آورند. يك تالار بزرگ كه در موقع بهارها كه هوا سرد نبود، شاه در آنجا استراحت ميفرمودند و در همان تالار يك چهلچراغ بزرگ آويزان بوده است. يكي از همان شبهاي اول ورود من به حرمخانه، شب اول بوده يا دوم يادم نيست، كه شاه امر ميفرمايد كه بستر استراحت را از زير چهلچراغ بردارند و يك طرف ديگر بيندازند. فرداي آن روز بند چهلچراغ پاره ميشود و پايين ميافتد و خرد ميشود. شاه آن را به فال نيك گرفته و ناشي از ورود من ميداند و روزبهروز محبت شاه نسبت به من بيشتر ميشود تا بهحدي كه من خودم از نوشتن آن عاجزم. به سن دوسالگي ديگر شاه براي من بياختيار بود و هر وقت هم سفر تشريف ميبردند، من در ركابشان بودم. لَـلهها، ددهها، عملهجات، حكيم مخصوص، خواجههاي مخصوص و نوكر داشتم. در سفرها برايم تخت روان ميگذاشتند.
من در سراپرده بودم، بچه بودم و جز بازي و حوض كندن و عروسكبازي كار ديگري نداشتم، بعضی روزها هم دائما در مسافرت بوديم. محبت شاه آنقدر زياد شده بود كه هرروز صبح بايد پيش او بروم تا مرا ببيند و لباس بپوشد. به مقتضاي كودكي بسيار بيادب بودم و ابدا ملاحظه و مراعات شاه را نميكردم، هرچه بيشتر بيادبي ميكردم بهنظر ميرسيد كه بيشتر مطبوع خاطر شاه است. در مدتي كه پيش شاه بودم، گاه دراز ميكشيدم، زماني ميدويدم بعضي اوقات بغل شاه ميپريدم، قوطي انفيه، ساعت و جواهرات شاه را زيرورو ميكردم و شاه كوچكترين حرفي نميزد، درحاليكه حالا ميفهمم كه همان خانمهايي كه بغلدست من نشسته بودند، با تمام نزديكي به شاه جرات نداشتند به اسباب و اثاثيهی خصوصي شاه دست بزنند، درحاليكه من همه را زيرورو ميكردم و زنها دق ميكردند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهوپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.
* روزنامه «خاطرات غلامعلي عزيزالسلطان يا مليجك ثاني» به كوشش محسن ميرزايي، چاپ اول، انتشارات زرياب : ۱۳۷۶.
*براي ديدن تصاوير بيشتر، همافزا را اجرا كنيد. راهنمای استفاده از اين نرمافزار را در صفحهی۳۲ ببينيد.