وقتی ملیجک یادداشت نوشتن را هفت سال بعد از مرگ ناصرالدین شاه شروع میکند، زندگیاش پر از کسالت و تنهایی است و یادِ رنجآور دوران خوش گذشته که در کنار شاه فقید، برای خودش منزلتی بیش از صدراعظم داشت. روزها را یا به تیرانداختن و آسبازی میگذراند یا کنج اطاق پنجدری روزنامه مینویسد، یا در دالان خنک زیر زمین پیانو میزند یا سوار اسب، در شهر پرسه میزند. منشیباشی، سر ناهار یا پیش از خواب برایش روزنامهها و سفرهای شاه فقید را میخواند و منصورالحکماء نبضش را میگیرد. از آن همه خدم و حشم و همبازی، جز همین چند نفر، کسی برایش باقی نمانده است. گاهی دیدوبازدید بعضی شاهزادگان و همسران ناصرالدین شاه، کمکش میکند که باور کند هنوز هم عزیز السلطان است اما غالبا در جمع کسانی است که از شیطنتها و گستاخیهای کودکی او در امان نبودهاند. رفتارهایش هنوز بوی کودکی میدهد اما کسی نیست که او را به خاطر این رفتارها تشویق کند و حداکثر نازشستی برای یک شکار ماهرانه نصیبش میشود. کودک بیپروا و گستاخ دیروز، حالا از اینکه بیخبر از حضور دیگران، برای خودش آواز خوانده، خجالت میکشد و خوددار میشود.
نوشتههای ملیجک در این دوران، ناگزیر فضایی سرد و خالی و اندوهبار دارد؛ فضای حاکم بر زندگی کسی که در اوج به دنیا میآید و لاجرم خیلی خیلی زودتر از رسم غالب روزگار، در سراشیبی افول میافتد.
جمعه، ۲۱فروردين ۱۲۸۱ شمسي
عصري تا چهار به غروب مانده نخودآب خوردم. دراز كشيدم، تب آمد، منشيباشي كتاب عبيد زاكان ميخواند. حسنخان پايم را ميماليد، تا منصورالحكماء آمد، نبض مرا ديد.
يكشنبه، ۶ارديبهشت ۱۲۸۱ شمسي
رفتم بالاي ملكهاي باغ خاص كه دارند آسيا و يخچال ميسازند. يك دانه تُرقه از دور بلند شد. شاهزاده به من گفت: «اين را بزن.» بعد، من اسب را برايش انداختم. ترقه هم كه ديد اسب برايش ميتازيم، همينطور روي زمين بهسرعت ميپريد. دنبالش را ول نكرديم، تا رسيديم به نهر بسيار بزرگ. اسب من پريد از روي نهر. بعد رسيديم، تفنگ انداختم. سرتاخت زدم، خيلي خوب هم زدم. خودم حظ كردم. جاي تمام تفنگچيها كه ادعا ميكنند خوب تفنگ مياندازيم، خالي كرديم بعد همراهان آفرينآفرين گفتند. مشهدي نصرالله آبدار يك شاهيِ سفيد ناز شست داد.
يكشنبه، ۱۳ارديبهشت ۱۲۸۱ شمسي
صبح خيلي زود از خواب برخاستم. وضو گرفتم، نماز صبح را خواندم. بارهاي بُنه ديشب تمام رفته بود جز رختخواب من. آن را هم بستند و راه انداختند. راه افتاديم اندرون هم سوار به كالسكه. بعد رسيديم به كوير. بهطوري هوا گرم شده بود كه ميخواست آدم را هلاك بكند. ديدم نميتوانم سواره بيايم. رفتم توي كالسكه نشستم يك فرسنگ كه آمدم ديدم حالم بدتر شده است. از كالسكه بيرون آمدم تا رسيدم به چالترخان. قدري كه پايينتر آمديم، رسيديم به درشكهي سيفالملك، براي من از شهر فرستاده بود. درشكه را كه ديدم حظ كردم. خيلي بر دوستيام افزوده شد، اگر يكي بود صدهزار درجه شد.
يكشنبه، ۲۴ خرداد۱۲۸۱ شمسي
ميرزابابا يك ميمون بزرگ خيلي بدتركيب از بيرون آورد كه ميفروشند، شما ميخريد؟ آوردند پيش من نگاه داشتند، پريد چندنفر از كلفتها را رختهاشان را پاره كرد. قدري با تولهي زيبا بازي كرد. خواستم بخرم، ديدم آدم ميگيرد، پس دادم. قدري عكس کپي كردم. منشيباشي قدري روزنامه نوشت، خودم گرفتم خوابيدم. حسنخان پايم را ميماليد، باقر كتاب ميخواند. خوابيدم چهارساعت به غروب مانده بود كه برخاستم، وضو گرفتم، نماز خواندم. پيانو را از بالا آوردند، قدري پيانو زدم. بعد رفتم طويله دو اسب زين كردند، سوار شدم از خيابان دوشانتپه تا دم قراولخانهي سيفالملك چون چند روز است در اردوي نظامي منزل كرده است، گفتم بروم از او يك ديدن بكنم. رفتم ديدم آنجا هستند.
جمعه، ۵تير ۱۲۸۱ شمسي
صبح از خواب برخاستم. ديشب هوا خوب بود. بهحمدالله خوب خوابيدم. اصلاح كردم، بعد آمدم دم استخر باغ نشستم. زنبوركچي آمد. تا وقت نهار اينجا بود. قدري نمك ميوه خوردم. نهار هم يك آش ترش خوب درست كرده بودند. بعد از خواب وضو گرفتم، نماز خواندم. فُنُگراف چرك بود، شستم.
چهارشنبه، ۱۰تير ۱۲۸۱ شمسي
گفتند يك درويش هست كه خاك ميخورد. فرستادم، رفتند آوردندش. درويش مرد كثيف بدي بود. سن او هم فيمابين شصتوپنج الي هفتاد بود. اصلش هم مردم همدان است. صنعت او هم اين است كه خاك ميخورد. قريب دو سه سير خاك جلو روي ما خورد. ميگفت: «سابق، شبانهروزي پنج من خاك ميخوردم حالا كم كردهام، شبانهروزي يك من ميخورم.» يك شيشه عكس هم از او انداختم. سهساعتونيم به غروب از خواب برخاستم. آمدم لب استخر بيرون نشستم. مجدالدوله آمد. پس از آن ساعدالدولهي سردار وارد شد. آن هم نشست. قدري صحبت كرد. بعد، از يك كتابفروش، ساعدالدوله يك كتاب اسكندرنامه با اميرارسلان خريد.
طولي نكشيد كه آصفالسلطنه آمد. تا يك ساعت از شب رفته مشغول صحبت بوديم. درجهي هوا سيوپنج درجه است در شميران، در شهر نميدانم.
ادامهی این روايتها را میتوانید در شمارهی پنجاهوپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.
*روزنامه خاطرات غلامعلي عزيزالسلطان يا مليجك ثاني به كوشش محسن ميرزايي، چاپ اول، انتشارات زرياب : ۱۳۷۶.