جنگ داخلی، شورش و کودتا سالهاست که برای ساکنان آفریقایغربی تبدیل به بخشی از زندگی روزمره شده است. جنگهایی که تاثیرشان از مرزهای این کشورها نیز فراتر رفتهاند. چیماماندا انگوزی آدیچی نویسندهی برجستهی نیجریهای پسری را
به خاطر میآورد که در کودکی در خانهی آنها کار میکرده و عاقبت جذابیت جنگ او را در خود میبلعد. قصهی غریبهای که وارد خانواده شد
و بعد در کشوری غریبه مرد.
شنبهای در سال ۱۹۸۴ بود. با برادر کوچکم، کِنِچوکوو، در نزدیکی مخزن آب اقامتگاهِ بزرگ پر از گُلمان بازی میکردیم؛ در اِنسوکا[۱] ـ شهر دانشجویی غبارگرفتهی سوتوکوری در شرق نیجریه که من در آن بزرگ شدهام. مادرم کنار در پشتی ایستاد و گفت:
«Bianu kene mmadu» بیا یکی را ببین. خانهزادِ جدیدمان آمده بود. روی مبلی در اتاق نشیمن نشسته بود و پاهایش کیسهی سیاه پلاستیکی خرتوپرتهايش را دربرگرفته بودند.
من و کِنِچکوو گفتیم: «عصر بهخیر. Nno. خوشآمدی!»
مادرم بعدتر، بعد از آن که اتاق فیده در خوابگاه مجزای پسران در پشت خانه را نشانش داد، به ما گفت فیده از روستا آمده و هرگز تلفن یا اجاقگاز ندیده است. به همین خاطر همهمان کمکش میکنیم تا یاد بگیرد و جا بیفتد. من خیره و مسحور به فیده نگاه میکردم. خانهزاد قبلیمان که هفتهی پیش بعد از دزدیدن مقداری پول از اتاق مطالعهی پدرم ما را ترک کرد، کاملا شهری بود؛ حتی گاهی ضبطصوت را هم تعمیر میکرد. فیده به عمرش یخچال ندیده بود. پوستش روشن بود و لبهایی آنقدر کلفت و عریض داشت که بیشترِ صورتش را میگرفتند. به گویشی روستایی از زبان ایگبو[۲] حرف میزد که هنوز مثل زبان ما انگلیسیمآب نشده بود؛ با دهانِ باز برنج میجوید ـ میتوانستی برنج را تا لحظهی قورت دادن در دهانش ببینی؛ خیس و له مثل حبوبات مانده. تلفن را که جواب میداد میگفت: «منتظر بمانید»؛ دقیقا همانطور که به او یاد داده بودیم، اما بعد دوباره گوشی را روی تلفن میگذاشت. لباسهایمان را در تشتک فلزی میشست و آنها را روی بندی آویخته میان درخت انبه و درخت گوآوا آویزان میکرد. اوایل مادرم فریاد میزد: «لازم نیست هر مارمولكي را كه رد ميشود نگاه كني وکارت را وِل کنی!» بعدها راحتش میگذاشت تا کارش تمام شود.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.
*این متن با عنوان Life During Wartime: Sierra Leone, 1997 در تاریخ ۱۲ ژوئن ۲۰۰۶ در مجلهی نیویورکر منتشر شده است.