«اینجانب نویسنده خدمتت سلام گرم میرسانم و اینجا بر گونههایت بوسه میزنم.»، «عکس فرستادم برای شما. سومین عکس رضا هاشمی است بچهی دستگرد. یکی از روی آن ظاهر کنید و به خانهی آنها بدهید.»، «بالاخره پس از یک سال و اندی در بیستوهشتم آبان ماه عکسی از ما گرفته و بیستوهفت آذرماه دادند و این ماه برایتان می فرستم.»، «واقعا باور نمیکنم آنها به مدرسه بروند. زمان برای ما متوقف شده.»، «پدر جان برای من یک عینک دودی که برای نور زیاد خوب باشد بفرستید. یعنی ضدنور زیاد باشد.»، «شما را به جان خودم قسم میدهم که از محمد، برایم خبری بنویسید؛ اگر مفقود است، هرچه شده برایم بنویسید. جدا بیخبری سختتر از اینکه، بدانم دیگر برادری ندارم.»، «اعظم جان، بعد از دو سالونیم یک نامه از تو به دستم رسید و رسیدن نامهی تو روح تازهای به این جسم وارد ساخت.»، «هر دو ماه یکبار صلیب سرخ به اینجا میآید و ما میتوانیم دو نامه بنویسیم. پس شما نامهی بیشتری بنویسید که من برای شما جواب بدهم.»، «در مورد چگونه اسیر شدنم گفته بودی بنویسم. ورق گنجایش آن را ندارد و ارزش را ندارد که این خبر بزرگ را برایتان بنویسم. مگر اینکه انشاءالله شما را ببینم.»
در تمام سالهای اسارت نامهها تنها راه ارتباطی میان اسرا و خانوادههایشان بوده است. آن هم چندوقت یکبار با فواصل طولانی و با در نظر گرفتن این احتمال که ممکن است بعد از این همه انتظار، نامهی فرستنده هیچوقت به دست گیرنده نرسد. چون ادارهی سانسور عراق نامهها را خیلی دقیق کنترل میکرد و اگر اطلاعات محرمانهای میدید، مهر «مسموح» (سانسور) روی آن میزد و نامه به مقصد نمیرسید.
خواندن این نامهها بعد از گذر این همه سال هنوز تاثیرگذار است. با اینکه فرستنده و گیرنده را از نزدیک نمیشناسیم، حسهای مشترک انسانی فاصلهها را کوتاه میکنند؛ دوری، دلتنگی، غم، حسرت، امید و ناامیدی و... این نامهها اسناد ارزشمندی هستند که گاه با توصیف فضاها و موقعیتها، گاه با شوخیهای پنهانِ لابهلای کلمهها، امید دادنها و دعوت به صبر کردنها و رمزی حرف زدنها برای تبادل اطلاعات، گویای احوال نادیدهی اسیران در اردوگاههای عراق است.
عبدالحميد کبيري
محل اسارت: عراق، رمادي ۲، قاطع ۱
نشاني گيرنده: ايران، اصفهان، خمينيشهر، خيابان کهندژ
تاريخ نامه: ۲۱/۱۱/۶۳
خدمت پدر گرامي، سلام عرض ميکنم. از اينکه به فکر فرزند حقير خود هستيد و دائم عکس ميفرستيد، خيلي خيلي متشکرم. وضع ما تاکنون بحمدالله خوب است. ما در اردوگاه به طول يک جريب زمين زندگي ميکنيم. دو طبقه است؛ مانند خانههايي که در اهواز توي آن زندگي ميکرديم. حياطي به اندازهي زمينهاي خودتان دارد. در بيستوچهار ساعت، پنج ساعت آزادباش داريم که در حياط اردوگاه پيادهروي کنيم. و بعد به داخل آسايشگاه، که تعداد آن هشتتا است، ميرويم؛ اندازهي آن به اندازهي اتاق تودرتوي خودمان است. در آسايشگاه تقريبا شصت نفر زندگي ميکنيم. يک توالت با بلوک ساختهايم و يک آشپزخانه. هرکدام از ما چهاروجب جا براي خواب داريم. غذاي ما صبح آش است که از لوبيا و لپه و برنج درست ميشود، ظهر برنج و خورشت کلم و شبها آبگوشت يا لوبيا است که به هر دو نفر يک بشقاب ميرسد. در آسايشگاه پنج پنکه هست که سهتاي آن از هر طرفي بگوييد ميچرخد. دوازده مهتابي داريم که چهارتاي آن سالم است. سه سطل براي آب آوردن داريم که دوتاي آن سالم است. يک جارو داريم و يک خشککن براي خشک کردن کف آسايشگاه. آسايشگاه ده پنجره دارد که پنجتاي آن را با بلوک گرفتهاند. نفري يک بشقاب، يک ليوان و يک قاشق داريم.
خلاصه وضع ما اينطور است.
قربان شما عبدالحميد کبيري
عبدالله طالبي
محل اسارت: اردوگاه عنبر
تاريخ: ۱۹/۵/۶۶
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از عرض سلام، سلامتي شما را از درگاه ايزد منان خواهان و خواستارم. باري، اگر از احوالات اينجانب حقير عبدالله را خواسته باشيد نعمت سلامتي برقرار بوده و ميباشد…
… شنيدهام چند مرغابي وحشي آمدهاند روي آبمون شنا ميکنند و ميخواهند مرغابيهاي اهلي ما را از بين ببرند يا وحشي کنند. مادرجان يا فاضل جان، به بابا بگوييد يا اونها رو بيرون کنه يا سريع بکشه و نگذارد آنها تخم بگذارند و هر وقت کشتيد آنها را، براي من بنويسيد. ميدونيد که منظورم همان حوض آبي است که ناصر با ماشين ميرفت آنجا. ديگر عرضي ندارم. حتما يادتان نرود بنويسيد. خداحافظ.[۱]
محمد زرگر
محل اسارت: …
نشاني گيرنده: تهران، سهراه تختجمشيد
تاريخ: ۱۴/۱۲/۶۳
همسرم، مرضيهي عزيزم سلام. موج پهناور روزها بهکندي گسترده ميشود و بيشک نميتوان گفت به گذشته بازگشت ولي چه زيباست به آيندهاي خوشبختتر از گذشته رسيدن. بايد در مقابل روزي که برميآيد صبر کرد و پرهيزکار بود. فرض کن اينک زمستان است و همهچيز به خواب رفته است ولي وقتي بهار زندگي شکوفا گردد ديگر هيچچيز نميتواند جلوي رشد زندگي را بگيرد. همه چيز با شور و هيجان از پس رنجها و جداييها سر برخواهد آورد و اين ما هستيم که دستدردست هم به سوي چشمهي خورشيد خوشبخت گام برميداريم و اين زمستان سرد جدايي را با تابستاني گرم از عشق و محبت ميسپاريم. آن وقت چه زيباست زندگي! چه زيباست هيجان و خوشبختي و به فراموشي سپردن خاطرات تلخ! مرضيه جان! اميدوارم که حالت خوب باشد و مثل هميشه قوي و محکم و مطمئن هستم که اين چنين نيروي ايمان و وفاداري و محبتي که در تو عزيزم ميباشد هرگز سست نخواهد شد و کسي که چون تو ارادهاي محکم دارد، هرگز روحيهاش را از دست نخواهد داد. بايد بگويم عزيزم، باور کن اين روحيهاي که در نامههايت ميبينم باعث دلگرمي و قدرت بخشيدن به من است. باز هم همسر خوب محمد، بهت سفارش ميکنم که سعي کن همانطور که قبلا هم گفتهام خودت را هر طور صلاح ميداني سرگرم کن (البته لامصب اخلاق منو که خوب ميدوني) نخند! آنچه را که ميداني از نظر من اشکال ندارد… بگذريم. مرضيه جان! در مورد گواهينامهات نوشتي که جايزهاش را گذاشتهاي تا برگردم و نوشتهاي کمي گران است، بايد بگويم عزيز دلم! فکر نميکنم واسهي انسان از جان گرانتر چيزي باشد که بهت ميگويم آن را هم از من بخواهي، حاضرم. باورکن هرچه براي تو انجام دهم، باز هم کم است. خب عزيزم، در مورد اسرا که نوشته بودي، انشاءالله نوبت ما هم خواهد رسيد. سلام مرا به همه برسان.
فداي همسر عزيزم ، محمد
ادامهی این نامهها را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.
*«نامهها، سفيران مقاومت»، کاري از گروه تحقيق و نويسندگان دفتر پژوهش و انتشارات ستاد کل رسيدگي به امور آزادگان، زير نظر عباسعلي وكيلي، چاپ اول مرداد ۱۳۷۶
*«آيينههاي مقاومت و عاطفه»، تاليف روحانيِ آزاده قاسم جعفري، ناشر: جمعيت هلالاحمر جمهوري اسلامي ايران، چاپ اول بهار ۱۳۷۷