«چرا مینویسم» پرسشی در برابر نویسنده است که هرگز از تازگیاش کم نمیشود و پاسخهایی که به آن داده میشود نیز همیشه منحصر به فردند. در این متن هم جون دیدیون، داستاننویس و مقالهنویس برجستهی آمریکایی، برندهی جایزههای مختلفی ازجمله جایزهی ملی کتاب آمریکا، که فعالیتهای ادبیاش از دههی شصت میلادی تا همین سالها به قدرت ادامه داشته، از این تجربه گفته که چطور در ابتدا فهمیده به جهان اندیشههای فلسفی تعلق ندارد و باید نویسنده شود، و اینکه چرا و چگونه مینویسد. او که در داستاننویسی تحتتاثیر همینگوی است، از اهمیت نقش جملات در متن بهخوبی آگاه است، از اینکه چگونه کوچکترینِ تغییرات معناهایی تازه میآفرینند، اما برایمان میگوید که میلش به گریز از قواعد در نهایت باعث میشود حتی جملهها و دستور زبان را هم در قالب تصویر ببیند. او از تصویرهای کوچک و جرقههایی میگوید که بهمرور یک کتاب کامل را میسازند. اگر میخواهید بدانید که چطور یک تصویر یا الهامهای آنی برای نویسنده تبدیل به سنگبناهای یک کتاب میشوند، دیدیون جوابی کموبیش ملموس برای آن دارد.
البته که عنوان این سخنرانی را از جرج اُرول دزدیدم. یک دلیلش این بود که از طنین صدای واژهها خوشم میآید: چرا مینویسم (Why I Write) سه کلمهی کوتاه و بدون ابهام که در صدایی سهیماند، یعنی این صدا:
آی (Why)
آی ( I)
آی ( Write)
نوشتن از بسیاری جهات وقتی است که میگوییم «من»، وقتی است که خودمان را بر دیگران تحمیل میکنیم، میگوییم به من گوش کنید، راه و رسم مرا ببینید، فکرتان را عوض کنید. عملی است ستیزهجویانه و حتی خصمانه. شما میتوانید به کلمات توصیفی و وجوه شرطی موقتیِ آن لباسی مبدل بپوشانید، با حذفها و گریزها ـ با کلیت رفتاری که بیشتر صمیمانه است تا مدعی، بیشتر تلمیح است تا بیان صریح. اما قرار نیست از این حقیقت فرار کنیم که آوردن کلمات روی کاغذ تدبیری است برای قلدری پنهان، یورش و تحمیل حساسیتِ نویسنده بر خصوصیترین حیطهی خواننده.
من این عنوان را دزدیدم نهفقط چون کلماتش طنینی درست داشت بلکه چون به نظر میرسد این کلمات همهی چیزهایی را که باید به شما بگویم، به شیوهای معنادار، یکجا جمع میکند. من هم مثل بسیاری از نویسندگان فقط این «موضوع» و این «حیطه» را دارم: نوشتن. نمیتوانم از ورای حیطهام برای شما گزارش کنم. شاید علایق دیگری داشته باشم: براي مثال، به زیست دریایی «علاقهمند» باشم، اما خودم را گول نمیزنم که شما آمدهاید تا حرفهای مرا در این باره بشنوید. من محقق نیستم. اصلا روشنفکر هم نیستم، منظورم این نیست که وقتی کلمهي «روشنفکر» را بشنوم، اسلحهام را درمیآورم، فقط میخواهم بگویم انتزاعی فکر نمیکنم. طی سالهایی که در برکلی دانشجوی دورهی لیسانس بودم، ناامیدانه در یکجور بلوغ دیررس دستوپا زدم تا بتوانم ویزای ورود موقتم را به جهان افکار به دست آورم، برای خودم ذهنی دستوپا کنم که بتواند با دنیای انتزاعی سروکار داشته باشد.
لُب کلام، سعی کردم فکر کنم. شکست خوردم. توجه من افسارگسیخته به سوی چیزهای خاص برمیگشت، به سوی چیزهای ملموس، به سوی آنچه که عموما همه، هرکسی که من آن موقع میشناختم و تا امروز شناختهام، آنها را امور حاشیهای تلقی میکردند. سعی میکردم به دیالکتيک هگلی بیندیشم و در عوض میدیدم که توجهم به درخت پرشکوفهی بیرون پنجرهام متمرکز است و بهخصوص بر گلبرگهایش که کف اتاقم ریخته. سعی میکردم تئوری زبانشناسی بخوانم و در عوض نمیدانستم آیا چراغها در بتاترون[۱] بالای تپه روشناند یا نه. وقتی میگویم که نمیدانستم آیا چراغها در بتاترون بالای تپه روشناند یا نه، شاید شما، اگر اصلا سروکارتان با افکار باشد، بلافاصله مظنون شوید که میخواهم بتاترون را نمادی سیاسی نشان دهم، و تا اندازهای به مجتمع صنعتی ـ نظامی و نقش آن در جامعهی دانشگاهی فکر میکنم. اما اشتباه میکنید. من فقط نمیدانستم که آیا چراغهای بتاترون روشن بودند یا نه و چطور به نظر میرسیدند. فقط رویدادی فیزیکی بود.
برای فارغالتحصیل شدن از برکلی با مشکل روبهرو شدم، نه به این دلیل که از پرداختن به اندیشهها عاجز بودم ـ من زبان انگلیسی میخواندم و میتوانستم صور خیالِ خانه و باغ در «تصویر یک زن»[۲] را مثل هرکس دیگری تشخیص دهم، در تعریف «صور خیال» میتوانم بگویم از آن چیزهای خاص است که توجه مرا به خود جلب میکند ـ مشکل من صرفا این بود که در گذراندن واحدی دربارهی میلتون غفلت کرده بودم. این کاری بود که کردم. به دلایلی که الان عجیب به نظر میرسد، تا پایان همان سال به مدرک نیاز داشتم و گروه زبان عاقبت موافقت کرد که اگر من هر جمعه از ساکرامنتو بیایم و دربارهی کیهانشناسی در «بهشت گمشده»[۳] حرف بزنم گواهی میکند که من در میلتونشناسی خبرهام. این کار را کردم. بعضی جمعهها اتوبوس گِریهاند را سوار میشدم، بعضی جمعهها هم سوار آخرین خط قطار بین شهری ساترن پاسیفیکِ سانفرانسیسکو میشدم. حالا دیگر نمیتوانم بهتان بگویم میلتون در «بهشت گمشده» خورشید را در مرکز کائناتش قرار داد یا زمین را، سوالی که دستکم برای یک قرن سوالی محوری بود و موضوعی بود که آن تابستان دربارهاش دههزار کلمه نوشتم. اما هنوز هم میتوانم بوی ترشیدگی کره را در واگن رستوران در قطارِ سانفرانسیسکو به یاد بیاورم و پنجرههای رنگیِ اتوبوس گریهاند را که پالایشگاههای نفت در اطراف تنگهی کارکینس را در نوری خاکستری و بدیُمن فرو میبردند. خلاصه آن که توجهم همیشه معطوف حواشی بوده، معطوف آنچه میتوانستم ببینم و بچشم و لمس کنم، به کره و به اتوبوس گریهاند. طی آن سالها با گذرنامهای سفر میکردم که میدانستم کاغذپارهای بیش نبود، اسناد جعلی: میدانستم که ساکن قانونی هیچکدام از سرزمینهای جهان اندیشهها نیستم. میدانستم که نمیتوانم فکر کنم. همهی چیزی که آن موقع میدانستم این بود که چی نیستم و چند سالی طول کشید تا کشف کنم چی بودم.
نویسنده بودم.
ادامهی این جستار را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.
* این متن برای اولینبار در پنجم دسامبر ۱۹۷۶ با عنوان Why I Write در روزنامهی نیویورکتایمز منتشر شده است.
ای کاش همچنان برای نیویورکر مینوشت.
به اندازه همه ی آنهایی که تا کنون نوشته اند و بعداز این می نویسند, پاسخ های متفاوتی هست؛ هر چند مشترکاتی در انگیزه فعالیتهای بشری وجود دارد. نوشتن هم از این قاعده مستثنی نیست. اشنایی با «چرا می نویسم» بزرگان ادبیات جهان می تواند درس آموز باشد. پاسخ جون دیدیون خواندنی, و جذاب بود که برایم تازگی داشت. با تشکر