یک اتفاق

هر چند سال هم که بگذرد، هر چند دهه، جوان‌های توی قاب‌های قدیمی عکس،‌ همچنان سرحال و سرزنده‌اند. اگر آن روز خندیده باشند، تمام سال‌های بعد را می‌خندند. اگر گریه کرده باشند، گریه می‌کنند. عکس، آدم‌ها را توی قاب محبوس می‌کند و به همراه‌شان چشم‌ها و نگاه‌ها و حس و حال‌ها را. آدم‌های عکس انگار در زمان جادو شده‌اند و نیاز به کسی دارند تا این جادو را باطل کند و آن‌ها را از اسارت تصویر بیرون بیاورد و در امروز جاری کند.
سعید صادقی، از مشهورترین عکاسان جنگ است. کسی که از همان روز اول خودش را همراه دوربینش به خرمشهر رسانده تا راوی تصویری جنگ باشد و این رسالت را تا روز آخر جنگ ادامه داده. شش سال پیش صادقی بعد از گذشت تقریبا سه دهه از آغاز جنگ، جست‌وجویی را برای باطل کردن جادوی عکس‌ها آغاز کرده است. از میان عکس‌های قدیمی چندتایی را جدا کرده و با پرس‌و‌جو و کمک گرفتن از فضای مجازی تابه‌حال توانسته بیست‌ودو نفر از آن‌ها را پیدا کند. برای پیدا کردن این آدم‌ها انرژی زیادی صرف کرده و از شش ماه تا چهار سال زمان گذاشته. برای این‌که مطمئن شود به صاحب واقعی عکس رسیده، بارها و بارها مسیرهای طولانی را رفته و برگشته، شک کرده و آن‌قدر پرس‌وجو کرده تا درنهایت قاب عکس قدیمی امانتی را به دست صاحب اصلی‌اش رسانده و او و عکسش را در قاب دیگری ثبت کرده. جوان‌های عکس‌ها حالا پیر شده‌اند. بعضی کمتر و بعضی بیشتر. نگاه کردن به آدم‌هایی که با عکس‌های سه دهه‌ی گذشته‌شان دوباره در یک قاب جا گرفته‌اند دیگر تنها ثبت یک لحظه نیست. یک عمر در این قاب‌ها جاودانه شده است.

59-1Etefagh-Khaaam

تنها کسی است که در این ماشین زنده مانده. اين‌جا ده دقيقه بعد از بمباران شيميايي حلبچه است. از کردهای عراق بود. پرسیدم چرا خودت را به من نشان ندادی؟ گفت زن‌دایی‌ام گفته بود اگر ایرانی‌ها ببینندت، تو را می‌کشند. خودم را زدم به مردن تا شما از این‌جا رفتید. در یک روز چهل‌وپنج نفر از اعضای خانواده‌اش را از دست داده بود؛ تمام این‌هایی که در عکس هستند. رنگی این عکس را هم دارم. خواهرش، جلوی ماشین غرق در خون روی زمین افتاده. عکس را که نشانش دادم فقط گریه می‌کرد. نمی‌دانستم با او چه‌کار کنم که آرام شود. زبانش را هم نمی‌فهمیدم. نگاه می‌کرد به عکس و مرده‌ها را نشان می‌داد و می‌گفت پدر، خواهر، برادر، مادر.

59-1Etefagh-Khaam

رفته بودم شهرکرد. شنیدم کسی صدایم می‌زند: «حاج سعید، حاج سعید…» محل نگذاشتم. گفتم این‌جا کسی من را نمی‌شناسد. مغازه‌داری به من گفت: «آقا، با شماست.» برگشتم و شناختمش. من عکس را بارها دیده بودم اما این‌که او چطور من را شناخت، نمی‌دانم. همه‌اش ده دقیقه پیش هم بودیم. گفت تو سند من بودی. همه‌جا دنبالت رفتم.
عکس را سال ۶۲ گرفتم. در هورالهویزه، شرق بصره. سي‌ودو سال بعد پیدایش کردم. آن موقع شصت‌سالش بوده. رفتیم خانه‌اش. در شهر بِن زندگی می‌کند و کشاورز است. گفتم چه‌کار کردی در این سی سال، هیچ تکان نخوردی. لابد زنت خوب بهت می‌رسد! گفت به خانمم پیله نکن. غیرتم اجازه نمی‌دهد. می‌خندید. هر کار کردم صورت زنش را نبوسید. خیلی اصرار کردم. گفت باید همه بروند از اتاق بیرون و فقط خودت بمانی. وقتی تنها شدیم، دستش را بوسید.

ادامه‌ی این مجموعه‌عكس را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ونهم، مهر ۹۴ ببینید.

براي ديدن فراخوان مربوط به جست‌وجويي كه در انتهاي اين مطلب در مجله منتشر شده است، اينجا را ببينيد.