ديداف
امروز کوهی را از روی شانههام برداشتند. عجب! پس خوشبختی اینطور ناگهانی میآید! پس دیگر بروید گم شوید سردوشیهای مهندسی؛ ای که بروند به جهنم کل آن محاسبات و دستگاههای جورواجور!
اما خجالتآور نیست که اینطور از مرگ عمهام شاد بشوم، آن هم فقط به این خاطر که ارثی برایم گذاشته و با آن میتوانم کارم را رها کنم؟ راستش وقتی داشت میمُرد، از من خواست خودم را کاملا وقف کاری کنم که عاشقشام. حالا من خوشحالام، چون هرچه باشد دارم آرزوی قلبی او را هم برآورده میکنم. همین دیروز بود… آخ که رییسمان چه قیافهی بهتزدهای گرفت وقتی فهمید دارم کارم را رها میکنم! وقتی هدفم را از ترک کار برایش توضیح دادم، فقط دهانش باز ماند.
«پس بهخاطر عشق به هنر، ها؟… هوم! … درخواستت را بده.»
هیچچیز دیگری هم نگفت؛ برگشت و رفت، چیز بیشتری هم نمیخواستم. من بااستعدادم؛ یک پا نقاشم! مگر خوشبختی بالاتر از این داریم؟
دلم میخواست بروم جایی دور از این پتربورگ و آدمهاش. برای همین، قایق پارویی کوچکی کرایه کردم و راهی کنار دریا شدم. آب، آسمان، شهر درخشان از دور در نور خورشید، جنگلهای نیلگونی که ساحل و خلیج و نوک دکلهای لنگرگاه کرونشتات را احاطه کرده، دهها لنجی که بهسرعت از کنارم میگذشتند و قایقهای بادبانی و کرجیهای لغزان روی آب. همهی اینها را در دنیایی تازه میدیدم. همهاش مال من است، در اختیار من است، میتوانم به چنگشان بیاورم، روی بوم بکشمشان و پیش چشم مردم مبهوت از قدرتِ هنر بگذارم. البته نباید بهقول معروف پوست خرسی را که هنوز شکار نکردهای بفروشی؛ آخر هنوز خدا میداند چهجور نقاش بزرگی قرار است بشوم…
قایق بهسرعت سطح صافِ آب را میشکافت. قایقران، جوانِ رشید و سلامت و زیبایی بود. پیراهن سرخی به تن داشت و بیخستگی پارو میزد؛ گاهی به جلو خم میشد و گاهی هم خودش را عقب میانداخت؛ با هر حرکتش قایق را باقدرت جلو میبرد. خورشید داشت غروب میکرد و آنچنان تاثیرگذار روی صورت و پیراهن قرمز او بازی میکرد که دلم خواست طرحی رنگی از او بزنم. صندوق کوچکی، که بوم و رنگها و قلمموهام را توش میگذارم، همیشه همراهم هست. گفتم:
«ببین، یکدقیقه آرام بنشین و پارو نزن، میخواهم نقاشیات کنم.»
پاروها را رها کرد.
«اینطوری بنشین، انگار پارو توی دستت است.»
پاروها را برداشت، مثل پرندهای که بالهاش را تکان بدهد، تکانشان داد و در یک ژست عالی همانطور خشکش زد. سریع با مداد طرحی زدم و شروع کردم رنگگذاشتن. با شادمانی رنگها را ترکیب میکردم. میدانستم دیگر تا آخر عمر هیچچیز نمیتواند من را از رنگهام جدا کند.
خیلیزود قایقران خسته شد، حالت دلاورانهی صورتش تغییر کرد و پژمرده و افسرده شد. افتاد به خمیازه؛ حتی یکبار هم صورتش را با دست پاک کرد. برای این کار میبایست سرش را به سمت پارو خم کند، این شد که چینهای پیراهنش کاملا عوض شد. چه حیف! تحمل تکانخوردن مدل را ندارم.
«داداش من، آرامتر بنشین!»
زد زیر خنده.
«چرا میخندی؟»
«آخر، عجیب است ارباب!»
«کجاش عجیب بود؟»
«یعنی من اینقدر تحفهی نادری هستم که نقاشیام کنید؟! حالا چه شود آن تابلو.»
«تابلو هم میشود، دوست عزیز.»
«حالا به چه دردتان میخورد؟»
«چی؟»
«همین تابلوها…»
مسلما یک سخنرانی مبسوط درباب جایگاه هنر را برایش شروع نکردم و فقط گفتم پول خوبی بابتشان میدهند، هزار، دوهزار روبلی میدهند، بلکه هم بیشتر. قایقران کاملا قانع شد و دیگر حرفی نزد. اتودم عالی از آب درآمد (این رنگهای گرمِ قماش قرمز که با نور غروب روشن شده، درکمال زیباییاند)، من هم غرق سعادت برگشتم خانه.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.
* این داستان اولین بار در سال ۱۸۷۹ با عنوان Художники در نشریهی «یادداشتهای میهنی»(Отечественные записки, No 9) چاپ شده است و بهزودی در کتابی با عنوان «گل قرمز» در کنار دیگر داستانهای منتخب گارشین با ترجمهی حمیدرضا آتشبرآب منتشر خواهد شد.