پا که روی رکاب اتوبوس گذاشتم، صدای فس افشانهي بالاسر راننده خورد توی صورتم. با بوی عطر یاس ازم استقبال شد. اتوبوس گرم بود و خالی. روی صندلی خالی ردیف دوم، سر جايم، کنار پنجره افتادم. صندلی مبله، سبز بود و نرم و جادار. به خیال خوابی خوش، ننشسته اهرم دستی صندلی را تا ته خواباندم و آمادهي صعود به ملکوت شدم. شاگرد راننده، سیگار به لب، پایین رکاب داشت داد میزد که مسافرهاي لاهیجان و رشت سوار شوند. دود نخ سیگارش رشتهي نازکی از مه بود که همان بالای رکاب محو میشد. اتوبوس یکونیم نیمهشب را گرفته بودم؛ میرسیدم لنگرود هوا روشن شده بود، خوابم را رفته بودم و سیر و پر، به کارم میرسیدم. اتوبوس راس ساعت راه افتاد. با چند جای خالی. پنجشش تایی، ته اتوبوس. نرسیده به اتوبان کرج چشمم گرم شد و تنم کرخت. خواب میآمد تا پشت چشم و میرفت، تا ميآمد چشمم گرم شود، صدای فشفش افشانه عین دم مار زنگی هرازگاهی از سوراخش بیرون میجست و نیشی میزد به تن طعمهاش و کرختشده و خاموش میرفت تا وقت دیگری و طعمهی دیگری. قرار بود برویم شکار، همینطوری حرفش افتاد وسط و گرفت. و حالا وسط راه بودم. هفتهشت نفری نشسته بودیم توی باغی در خجیر. از در و بیدر حرف میزدیم. از تحریم و انرژی هستهای و بیکاری و کسادی بازار و نرخ دلار و طلاق. نمیدانم چطور شد که از سردی بازار رسیدیم به سردی زندگی و کثرت طلاق این روزها که منظورشان من بودم. شش ماهی میشد که طلاق گرفته بودم، هنوز در شوک بودم و تجربهي تنهایی را نداشتم. شکار شاید از این حال و هوايي كه دچارش شده بودم بیرونم میکرد. دور هم جمع میشدیم، مجردی؛ هرازگاهی. گعده داشتیم. ماهی یکیدو بار، اگر پا میداد. بیشتر وقت به گپ و گفت و تخمه و بازي میگذشت. یکباره نمیدانم چه شد که حرف افتاد به شکار و تجربهي تیرانداختن و تور برچیدن و گرفتن مرغ هوایی که الان فصلش است و جدیجدی تصمیم گرفتند که برویم شمال. زمستان بود و فصل مهاجرت خوتکا، چنگر، مرغهای حلالگوشت مهاجری که از روسیه و جاهای دیگر به هوای گرما و امنیت همهساله میآیند طرف شمال. به هوای تالابها و دریاچهی خزر. یکیدوتایی که بچهی شمال بودند شدند راهبلد. وعدهوعیدها را آنها گذاشتند، ما هم گردن گذاشتیم به حرفشان؛ چه روز و چه وقت برویم بندرانزلی و از آنجا برویم ساحل چمخاله و لب دریا و توی کومهها که تجربهي شکار با تور هم داشته باشیم. من هیچ تجربهای در شکار نداشتم. نه با تفنگ نه با تور. کومههای توی ساحل چمخاله را دیده بودم. وسط سبزهی شالیزارها، آلاچیقهای چوبی کوچکی برپا بودند که با پوشال برنج، رويشان سقف زده بودند؛ از دور به مترسکهایی با کلاه حصیری میماندند. جانپناهی آماده برای گنجشگها و زاغها و هزار پرنده و چرندهی سرگردان و مهاجر. شاید نشستن و دود گرفتن زیر همان آلاچیقها بود که هواییام کرده بود به رفتن. زیاد دل خوشی از تیرانداختن نداشتم، آن هم به پرندههای صد یا دویستگرمی. توی بازار لنگرود طبقهای بزرگ و کوچک پرندهي شکاری را دیده بودم. مرغکهای زندهای که با چشمهای سرخ آتشین زل میزدند به رهگذرانی که انگار به بوم نقاشي نگاه ميكردند. با رنگهای فسفری سبز و سرمهای توی طبقها. با هر قدمی که روی موزايیکهای لق بازار برمیداشتی پایههای چوبی میزها میلرزید و ترس را میشد در چشمان ژلهای سرخ شناور مرغکها دید. زدن این پرندهها دل میخواست که من نداشتم. خوردنش که بماند. نه اینکه دلنازک باشم و نازکنارنجی. سنم از این حرفها گذشته بود. از تَربُرَی و سربرُی خوشم نمیآمد. صیادی که بماند. با مکث گفتم که میآیم. گفتند نترس شکار نمیشوی! گفتم به اندازهي کافی خون دیدهام. میدانستند زخم جنگ دارم روی بازوی راستم. بندر را نرفتم. بهانه آوردم که اداره مرخصیِ آخر هفته نمیدهد و نرفتم. پنجشنبه آخرشب راه افتادم. نه بهخاطر زدن شکار، بهخاطر تجربهي شکار. تیرانداختن دوست نداشتم. اينكه چطور صیادها ساعتها در کمین مینشینند و نفس در سینه حبس میکنند و مواظباند که باد بویی از آنها نبرد به طرف شکار، جذاب بود كه توربازی را ترجيح دادم. گفتم شما بروید انزلی، برگشتن که خواستید بروید ساحل چمخاله من میرسم بهتان. شبانه راه افتادم که صبح لنگرود باشم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.