David Hockney، از مجموعه‌ی Composite Polaroids، ۲۸۹۱

داستان

پدرم بعد از بازنشسته شدنش، شروع کرد به نوشتن داستان‌های واقعی در مورد روابط پدر ـ پسری. قبلا غواصی را امتحان کرده بود، مدتی هم خیال‌پردازی کرده بود و حالا هم رسیده بود به این یکی. من شک داشتم. سال‌ها بود که خودم داشتم داستان‌های واقعی در مورد روابط پدر ـ پسری می‌نوشتم، داستان‌هایی که البته خیلی هم درجه یک نبودند، اما به هر حال داستان‌های خودم بودند. بعضی از این داستان‌ها توی مجله‌های ادبی چاپ شده بودند و حتی نامه‌ای هم از یکی از طرفدارهايم، هلن‌نامی از ورمانت، دریافت کرده بودم که از آن بخش یکی از داستان‌هایم خوشش آمده بود که پدری پسرش را مجبور می‌کند پشت مادر ناتنی‌اش را بخاراند. هلن اهل ورمانت نوشته بود که داستان به نظرش هم «لذت‌بخش» بوده، هم «غم‌انگیز».

صحنه‌ی نامادری هم تفسیری بود از واقعیتی که اتفاق افتاده بود. ده سالم که بود مادرم فوت کرد. من و پدرم پنج سالی تنها زندگی کردیم تا وقتی پدرم با لارا ازدواج کرد، زنی مهربان و حسابی خنده‌رو. پدرم در یکی از کنفرانس‌های رویاپردازی باهاش آشنا شده بود. در زندگی واقعی آن‌قدری که باید دوستش داشتم، اما توی داستان نه. توی آن داستان، که اسمش «آخر تابستان» بود، از لارا (که اسمش را کرده بودم‌ لورا) دلخور بودم که خیلی زود بعد از فوت مادرم با پدرم ازدواج کرده بود (این مدت را تغییر داده بودم به پنج ماه).

در صحنه‌ی پایانی داستان، پدرم می‌گوید: «تو قبلاها همیشه پشت مادرت را می‌خاراندی، چرا هیچ‌وقت پشت لورا را نمی‌خارانی؟»

لورا نشسته کنارم و نخودفرنگی پاک می‌کند و توی لگن می‌ریزد. فضا سنگین می‌شود. پدرم می‌گوید: «اگر پشت لورا را نخارانی، کریسمس را هم باید بی‌خیال شوی!»

همین می‌شود که پشت لارا را می‌خارانم. الان ماجرا به‌نظر مسخره می‌آید، اما تا ته داستان، کریسمس معناهای دیگری هم پیدا می‌کند. دیگر فقط کریسمس خالی نیست.

الهام‌بخشِ این صحنه سفری بود که پدرم و لارا رفتند مکزیکوسیتی (یعنی همان موقعی که توی اردوی اُبوآ قلدرها و مگس‌ها داشتند دمار از روزگار من درمی‌آوردند) و برایم از آن‌جا سوغاتی آوردند. از این صنایع‌دستی‌های حلبی؟ حدس بزنید. انواع و اقسام آب‌نبات‌های میوه‌ی کاکتوس؟ نه. یک «پشتم را بخاران» چوبی دسته‌بلند که نهایت حال شخصی را بدهد. بدتر این‌که TE QUIERO برجسته‌اي روی دسته‌اش نوشته شده بود که آن موقع این‌جوری ترجمه‌اش کردم: دوستم دارم. (همین یک کلمه حالم را گرفت.)

پدرم گفت: «امتحانش کن.» پوست برنزه‌ی بدنش ته‌رنگ زردی گرفته بود و پشت تی‌شرتی که تنش بود نوشته بود مایملک مکزیک. از آن مدل تی‌شرت‌هایی بود که همه‌جا ریخته بود.

دستم را از بالای سرم رد کردم و مثل شن‌کش پشتم را شمال به جنوب از کنار ستون فقراتم با همان وسیله خاریدم. گفتم: «جواب می‌دهد.»

لارا گفت: «کل هفته را داشت می‌گشت تا یک چیزی برایت پیدا کند. حتی داشت توی مرکدو چانه می‌زد. کارش خیلی بامزه بود.»

پدرم گفت: «واسه پسری مثل تو خیلی توی مکزیک خبری نیست. مردی که این دسته را بهم فروخت واسه‌م داستانی تعریف کرد. همه‌ی مردهایی که موقع انقلاب رفتند جنگ، زن‌هاشان را هم با خودشان بردند. می‌خواستند بیشتر یادشان بماند که…»

نمی‌توانستم گوش بدهم. سعی‌ام را کردم، حتی وانمود کردم، وقتی گفت پانچو ویلا سر تکان دادم و گفتم هوممم و وقتی گفت تیراندازی گفتم اوه و وقتی تمام شد، گفتم عجب داستانی. عذرخواهی کردم و دویدم بالا طرف اتاق خوابم و در را کوبیدم به هم و دسته‌ی بدبخت را مثل ترکه‌های مخصوص آتش زدم روی زانویم و شکستم.

پسری مثل من!

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.

* این داستان در سال ۲۰۱۲ با عنوانFurther Interpretations of Real-Life Events در مجموعه‌ای به همین نام منتشر شده است.